سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]
تا ايست و بازرسي آمريكايي ها قبل از رسيدن به بغداد راهي نمانده بود.خيلي خسته بودم، .سرم را به بالش صندلي تكيه دادم و چشمانم را بر هم گذاشتم. با صداي «عماد» از خواب پريدم .سرعت ماشين كم شد و كنار جاده توقف كرد. چند سرباز امريكايي به ما اشاره ميكردند كه از ماشين پياده شويم. همه پياده شديم و آنها ماشين را بازرسي كامل كردند و سپس با احترام از ما خواستند دوباره سوار ماشين شويم. يك تانك كنار جاده ايستاده بود و چند سرباز امريكايي با اسلحه بر روي آن سوار بودند.
هشت سرباز ديگر نيز ماشينها را در كنار جاده بازرسي مي كردند. چند كيلومتر ديگر به بغداد ميرسيديم. هليكوپترهاي امريكايي بر فراز منطقه در حال گشت زني بودند.ساعت 6 بعد از ظهر بود كه به دروازه بغداد رسيديم. پلي هلالي و سياه رنگ كه ميانه آن با ريسمان وچراغ به «الله اكبر» مزين بود ورودي بغداد را تشكيل ميداد. تانكهايي كنار شهر و جاده به چشم مي خوردند و كاميونها و ماشينهاي سوخته در كنار جاده جلب نظر ميكردند. پايتخت عراق چهرهاي غريب دارد. محله «المنصور» در بغداد مكان استقرار نيروهاي احمد چلبي بود و از راننده خواستيم مستقيم به آن سو حركت كند. از زير پل بزرگ اتوبان «الدور» به سمت شمال شهر «دجله» گذر كرديم. بر روي «دجله» پلي بزرگ قرار داشت كه قبل از پل يكي از كاخهاي صدام حسين كه آمريكايي ها درآن مستقر بودند واقع شده بود.با اينكه تازه شهرسقوط كرده بود و هنوز وضعيت تثبيت يافته اي نداشت اما همه چيز عادي مي نمود.ماشينها بر اساس ضوابط از خيابانها عبور مي كردند ومشكل خاصي در شهر به چشم نميخورد. تنها نقل و انتقال سربازان امريكايي بر روي كاميونها به شهر چهره اي كاملا نظامي بخشيده بود.از كنار ساختمان سازمان كنفرانس اسلامي عبور كرديم كه در جريان هرج و مرج بغداد همه چيز آن به يغما رفته بود وساختمان شكل مخروبه پيدا كرده بود.آثار هرج ومرج ها هنوز هم در شهر نمايان بود و ساختمانهاي خالي و مخروبه و شيشه شكسته حكايت از توحشي عظيم داشت.به محله «المنصور» رسيديم كه استاديوم و ورزشگاه محله در اختيار نيروهاي كنگره ملي عراق قرار داشت.جلوي درب كه ايستاديم «محسن» با پاجروي سورمه اي رنگي پشت ماشين ما ايستاد و پياده شد و با ما احوالپرسي كرد.قبلا چند بار در تهران او را ديده بودم. پشت ماشين او به راه افتاديم و وارد ورزشگاه شديم. به محض ورود به سالن كنفرانس سران معارضين رفتيم كه تيمهاي مختلفي در آنجا جمع بودند. دكتر «جمال گوران» در گوشهاي از سالن مشغول گفتوگو بود در حالي كه از جلوي او عبور مي كرديم سلامي داديم و به سوي درب ديگر سالن رفتيم.«نبيل موسوي» داخل اطاقي نشسته بود.وارد اطاق كه شديم احوالپرسي گرمي كرد و خوشامد گويي گفت .او را نيز پيشتر در تهران ديده بودم. شيعه 42 ساله اهل نجف كه ليسانس مديريت اداري از لندن داشت. پس از صرف چاي«نبيل» ما را به سمت حياط ورزشگاه كه چمن سرسبزي داشت راهنمايي كرد.چند سرباز آمريكايي با موبايل مشغول گفت وگو بودند.به سمت چند صندلي رفتيم و روي آن نشستيم. «نبيل» پرسيد تهران خوش مي گذرد؟
- بد نيست. تامارا كجاست؟
- براي خريد به كويت رفته است و تا چند روز ديگر برمي گردد. اينجا اصلا جنسهاي خوبي ندارد من هم به او پول دادهام تا براي من هم كفش و لباس تهيه كند...
- آيا باور ميكردي پس از آن همه مبازره روزي به بغداد برگرديد؟
- نه اصلاً نمي توانستم باور كنم پايم را روي زمين بغداد گذاشتهام...
- بعد از چند وقت به بغداد آمديد؟
- 22 سال...
- از لحظهاي كه وارد بغداد شديد چه اتفاقاتي رخ داده است؟
- براي ما هر لحظهاش مشكل بوده است. بزرگترين مشكل بي حكومت بودن عراق است. مردم خيلي خسته هستند و در ياس و نااميدي به سرمي برند. دزدي وسرقت زياد است و مردم امنيت ندارند. بهداشت عمومي ندارند. مشكلات برق و سوخت و نبودن آب آشاميدني سالم و نداشتن مواد غذايي مشكلاتي است كه اين مردم با آن دست و پنجه نرم ميكنند. مشكلات درماني هم وجود دارد ما با كمبود پزشك ، پرستار و بهيار هم مواجه هستيم ...
- به محض ورود به بغداد چه اقداماتي انجام داديد؟
- من شخصا مسئول مسائل اداري دكتر چلبي هستم تا پيشنويسي براي دولت انتقالي تهيه كنم...
- تا اين لحظه چه نتايجي در بر داشته است؟
- امروز جلسه اي داشتيم و قرار است معارضين عراقي با آمريكايي ها و انگليسي ها مشتركا جلسه اي بگذارند و نتيجه بگيريم كه بايد چه كنيم.فعلا توافق كرديم يك مجلس رياستي ومشورتي و يك مجلس معاونتي كه هر رئيس در آن يك معاون در آن داشته باشد داير كنيم تا جلسات تعطيل نشود ...
به شوخي گفتم راستي اسبهاي صدام حسين كجا هستند؟ ميشود با آنها عكس انداخت؟ او پاسخ داد آنها تا الان صد تكه شدهاند و مردم از فرط گرسنگي آنها را خوردهاند...
موبايل نبيل به صدا درآمد و او براي صحبت با راديو بحرين از جمع ما خارج شد. ما هم خودمان را به سالن غذاخوري رسانديم چون از صبح تا آن زمان كه ساعت 7 بعد از ظهر بود هيچ نخورده بوديم...