سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]
«ابومحمد» در حالي كه ديس غذايي در دست داشت وارد اطاق پذيرايي شد. غذا «قوزي» بود.تنها غذاي باب طبع من در عراق.در حال خوردن غذا بوديم كه «فرانسيس بروك» مشاور آمريكايي «احمد چلبي» از جلوي سالن گذشت و از دور دستي تكان داد. «محسن» هم براي خوردن غذا به جمع ما پيوست. بعد رو به من گفت ببينيد غذاهاي عراقي چقدر خوشمزه است اما غذاهاي هتلهاي شما اصلا خوشمزه نيست....
- حق با شماست. تا قبل از اينكه پايتان به داخل بغداد برسد كه غذاهاي ايراني خوشمزه بود اما حالا غذاهاي ما بد شد؟
- شما فقط باقالي پلو با ماهيچه خوشمزهاي داريد....
- به اين خاطر كه كمي شبيه به قوزي شماست اينطور نيست؟
دوباره به داخل حياط ورزشگاه برگشتيم.ورزشگاهي كه قبلا به دستور «عدي» پسر بزرگ صدام حسين ساخته شده بود.روبروي ما نماي عظيم و نيمه تمام «مسجد جامع قادسيه» كه 88 قبه داشت نمايان بود.اين مسجد در سال 1388 بنا نهاده شده بود.«ابومحمد» مي گفت استخبارات با هزينه زياد آن را ساخت اما تكميل نكرد و از آن براي كارهاي مخفي خود استفاده مي كرد...
يك خانم روي تاب داخل حياط تاب سواري مي كرد.دو شيخ عرب هم در بالكن مشغول صحبت بودند.چند روحاني هم درگوشه اي ديگر با افرادي ديگر مشغول گفت و گو بودند.« هنر خالد حسن» مسئول همكاري با آمريكايي ها و مترجم مامور اصلي سيا در عراق بود.اوكه تازه به جمع ما پيوسته بود مي گفت اگر ايست بازرسي آمريكايي ها كسي را دستگير كند او همراه با مامور امنيتي آمريكايي به آنجا مي رود تا تحقيق انجام شود.«عماد» مي گفت من كه از خودشان هستم اما اگر آمريكايي ها شما را دستگير مي كردند« هنر» مي آمد و شما را آزاد مي كرد...
مگسهاي زيادي دور ميز ما جمع شده بودند. «عماد» به طنز گفت اين مگس ها هم از دوري صدام حسين مراسم جشن به پا كردهاند و جمع به يكباره خنديد...
در اين زمان «هنر» به يكباره بلند شد تا جمع را ترك كند. «عماد» يكي از ساختمان ها را به من نشان داد و گفت نامزد زيباي «عدي» پسر صدام حسين دو ساعت پيش دستگير شده و در آن ساختمان در حال بازجويي است.« هنر» مي رود تا او را ببيند.به «هنر» گفتم با نامزد عدي چه كار دارند؟
- مي خواهند موقعيت خانواده صدام حسين را از او بپرسند...
- مي توانم با او مصاحبه كنم؟
- نه نمي شود او تحت كنترل است و موضوع امنيتي است.آمريكايي ها نمي گذارند...
- راستي شما فكر مي كنيد صدام كجاست؟
- بين مرز سوريه و عراق است...
يك نفر داشت به ميز ما نزديك مي شد.«عماد» گفت اين همان «هوگر» است كه «كامران» از او صحبت مي كرد و به خاطر او زنداني شد و بعد هم مرا به «هوگر» معرفي كرد.فضاي ورزشگاه به يكباره شلوغ شد.چند تفنگدار با مسلسلهاي «سرلينگ» امريكايي بر دوش به ما نزديك شدند.از بالاي سر دو هلي كوپتر آمريكايي بر فضا ظاهر شدند.جمع به يكباره به هم ريخت. «دكتر چلبي» با خندهاي بر لب از دور به ميز ما نزديك شد...
- چطوري هنگامه؟ بالاخره با چند روز تاخير به بغداد رسيدي؟
- بله دكتر...
- الان من هم در بغداد هستم و حس زيبايي دارم...
- دكتر خيلي تكيده شدهايد. مثل اينكه در اين مدت زياد سختي كشيديد و كم استراحت كردهايد...
سري به نشانه تاييد تكان داد. تفنگداران دور ميز ميچرخيدند. «دكترچلبي» به هلي كوپترها اشاره كرد و به «نبيل» گفت اطلاع دادهام كه به قرارگاه رسيدم، آنها الان ميروند. روي پشت بامها افراد پشت تيربارهايي كه گوشه هر ايوان قرار داشت مستقر بودند. از دور صداي چند تك تير به گوش رسيد چند سرباز با عجله از درب خارج شدند تا ببينند چه اتفاقي افتاده است. دكتر كه براي پاسخگويي به تلفن ميز ما را ترك كرده بود دوباره به سمت ما آمد و« اصلا آيدنت» روزنامه نگار ترك را به من معرفي كرد.او خبرنگار روزنامه الصباح تركيه بود كه در آمريكا زندگي مي كرد و ديروز به بغداد رسيده بود.
«دكتر چلبي» گفت : هنگامه چرا براي جنگ نرسيدي؟ تو بايد با هواپيماي شيطان بزرگ مرا از ناصريه تا بغداد همراهي ميكردي...
- خروج من از ايران به دليل ممنوعيت خروج خبرنگاران زن با مشكل مواجه بود...
- به مجاهدين هم برخورد كرديد؟
- بله...
- مشكلي ايجاد نشد؟
- با طرفندي كه ما به كار بستيم نه خير الحمدلله هيچ مشكلي ايجاد نشد...