سه شنبه 12 اسفند 1382

بخش 46: سه شب تا صبح درآب سرد رودخانه

سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
info@HengamehShahidi.com


ديگر طاقتم تمام شده بود رويم نمي‌شد از « موري » بپرسم او چگونه نابينا شده است اما بالاخره دلم را به دريا زدم و از او پرسيدم چه مشكلي براي چشم شما پيش آمده است؟
موري گفت من ژورناليست هستم و همانطور كه مي‌دانيد براي «ساندي تايمز» كار مي‌كنم و حدود دو سال پيش ماموريت پيدا كردم كه به سريلانكا بروم...
- چه سالي ؟
- اوايل 2002 وقتي من وارد سريلانكا شدم دولت اين كشور به خبرنگاران اجازه ورود به جنگ را نمي‌داد و نمي گذاشت هيچ خبرنگاري به شمال سريلانكا برود...
- چرا نمي‌گذاشتند؟
- من هم نمي‌فهميدم دليل اين كار چيست. كمكهاي انساني آنجا خيلي كم بود. نيم ميليون گرسنه آنجا بودند.آب نبود.غذا نبود. و نمي گذاشتند هيچ كس به آنجا برود و به آنها كمك كند. هشت سالي بود كه هيچ روزنامه‌نگاري به آنجا نرفته بود ولي من نتوانستم تحمل كنم و بعد از مدتي خودم را به صورت قاچاق به شمال سريلانكا رساندم ...
- مشابه كاري كه من در اين سفر انجام دادم...
- واقعا؟
- بله به خبرنگاران زن اجازه حضور براي پوشش اخبار جنگ عراق داده نمي شد و من هم وقتي از مجاري قانوني نا اميد شدم از راه قاچاق به عراق آمدم...
- دولت سريلانكا فقط خبرنگاران دولتي را راه مي داد و نه غريبه ها را...
- چه جالب از ايران هم فقط خبرنگاران دولتي حق حضور داشتند يعني صداوسيما و خبرگزاري جمهوري اسلامي...
- دوهفته بود كه در آنجا بودم و مي‌نوشتم. مردم بيماري مالاريا داشتند و من نمي‌دانستم بايد كجا بروم و چه كاري كنم. آنجا زن و مرد و كودك همه سيگار مي‌كشيدند و بيماري‌هاي زيادي ميان آنان رواج داشت. مادر تمام بيماري‌ها آنجا بود و اگر شما دو بيماري در آن جا مي‌گرفتي حتما مي‌مرديد. اين اولين مشكل انسانهاي آنجا بود كه با آن دست وپنجه نرم مي‌كردند و بخش دوم مسائل آنان مشكلات سياسي بود. هفته اول بر روي امور انساني كار كردم و هفته دوم بر روي امور سياسي. به منطقه «ببرهاي تاميل» كه چريك هاي سرخ درآنجا ساكن بودند رفتم.چريكها گفتند اگر دوست داريد اينجا كار كنيد ما به شما ارتباط مي‌دهيم و امكانات در اختيار شما قرار مي دهيم ...
- آنها مي دانستند شما روزنامه نگار هستيد؟
- بله ببرهاي تاميل خودشان من را به شمال سريلانكا رسانده بودند. كارم تمام شده بود و بايد باز مي‌گشتم. در رودخانه راه مي‌رفتم. تا كمرم در آب بود و با آب راه حركت مي كردم. سه شب همينطور راه مي رفتم و هر شب ده ساعت در آب بودم. خوابم هم كه مي‌آمد سرپا پلك هايم را روي هم مي‌گذاشتم ...
در اين لحظه او كيفش را باز كرد و از داخل آن پاسپورت آب خورده‌اي را در‌آورد و به من نشان داد و گفت اين را ببين به عنوان خاطره حفظ كرده‌ام. در آن لحظه حس آن زن را با تمام وجود مي‌فهميدم و به ياد قاطرسواري خودم افتادم و خنده‌ام را خوردم...
« موري » صحبتهايش را ادامه داد...
- توانم از دست رفته بود. ببرهاي تاميل قبلاً جلوتر از من راه‌ها و پاسگاهها را بررسي مي كردند و بعد برمي گشتند و مرا مي‌بردند. به جايي رسيديم كه پادگان حكومتي بزرگي بود. من نور افكن ها را ميديدم و تا كمر در آب بودم و مي‌لرزيدم با ترس و لرز از كنار پادگان رد شديم. كفشهايم شلپ شلپ مي كرد و پاهايم سر شده بود.....

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/5247

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'بخش 46: سه شب تا صبح درآب سرد رودخانه' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016