سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]
«موري» كاملا با هيجان صحبت مي كرد و من را با خودش به فضاي آن زمان ميبرد. او ادامه داد: در حالي كه از رودخانه عبورميكردم فكر كردم به جاي امني رسيدهام. آهسته از كنار پادگان رد شدم وپادگان پشت سرم قرار گرفت . بعد از عبور از رودخانه به جنگل رسيدم. گروهي داخل جنگل بودند. ببرهاي تاميل فكر كردند آنها هم تاميل هستند در صورتي كه آنها از نيروهاي حكومتي بودند كه در كمين ما نشسته بودند و در يك لحظه قيامتي بر پا شد و آنها آتش گشودند. از بالا و پايين رگبار گلوله مي باريد. من با سينه روي زمين خوابيدم البته توي گل رودخانه خوابيدم. تاميل ها همه فرار كردند و من نفهميدم آنها كجا رفتند، ميخواستم فرار كنم اما يك لنگه كفشم گم شده بود سينه خيز مي رفتم .بلوز سفيد راه راه و شلوار هشت جيب كرم رنگ به پا داشتم.حالا من بودم و يك لنگه كفش.
روي زمين گل آلود كنار رودخانه خوابيده بودم و گياهان بلندي اطراف مرا پوشانده بودند. حكومتي ها مينهاي منور كار گذاشته بودند كه اگر پا به آن برخورد مي كرد تمام محيط نوارني مي شد. خودشان هم منور ميزدند. از دو طرف به سمت من آمدند و مرا محاصره كردند. يكي از آنها از نيروهاي در كمين بود و ديگري از پادگان بزرگ. من هيچ زخمي نداشتم و سالم سالم بودم و مي خنديدم. وقتي نزديك من شدند بلند شدم و به آنها گفتم من خبرنگار هستم يكي از سربازان گلوله آر.پي.جي به سوي ما پرتاب كرد و جوابم را با آرپي جي داد. يك لحظه ديدم روي سينه ام پر از خون است و از دهان و دندانم خون ميريزد. حقيقت اين بود كه من اصلا نفهميدم چه شده است. اصلا من بايد خيلي وقت پيشتر از اين مرده بودم و تا آنجا كه رسيده بودم زيادي زنده بودم. آنها فرياد مي زدند و مي گفتند بلند شو و بايست ولي من مي ترسيدم و مي لرزيدم و نمي توانستم از جايم بلند شوم. فرياد زدم من بلند نمي شوم. آرنج هايم را روي زمين گذاشتم و به شكم خوابيدم. سرم را بلند كردم و گفتم من دكتر مي خواهم بلند نميشوم چون حالم خوب نيست. هنوز هم از صورت و دهانم خون مي ريخت. به اين راحتي ها كه مي گويم نبود. بدبختي و افتضاح بزرگي بود. آنها به سمت من پرژكتور انداختند و گفتند بيا، .سربازي از 50 متري من مي گفت بيا ولي من مشكل داشتم وقتي بلند مي شدم به زمين مي افتادم. دوباره جلوي پايم را رگبار بستند و من فكر كردم گلوله اي به شكمم خورد و خودم را روي زمين پرت كردم. خون زيادي ازمن رفته بود و نمي توانستم حركت كنم دوباره كمي خودم را تكان دادم و به حالت گربه به سمت سربازان رفتم. پيش پاي آنها كه رسيدم يكي از آنها مثل گربه پشت گردنم را گرفت و مرا بالا كشيد. لباسم را پاره كرد و گفت چكارهاي ؟ گفتم من ژورناليستم. پاسپورتم را خواست و مرا زير مشت و لگد گرفت. من لباسهايم را نشان دادم كه چيزي به همراه ندارم تا باور كنند چريك نيستم. بعد مرا دستگير كردند و به پادگان منتقل كردند. 12 ساعت دستانم بسته بود بدون اينكه درماني براي من انجام شود.سپس مرا با هلي كوپتر نظامي از شمال سريلانكا به مركز منتقل كردند و به بيمارستان نظامي بردند...
- آن زمان چشم شما اين مشكل را پيدا كرده بود؟
- من همه لباسم خوني بود. وقتي به بيمارستان نظامي منتقل شدم نفسم به شماره افتاده بود.آمدند و مرا پاك كردند.زخمهاي زيادي داشتم. كنار سرم تركشي خورده بود. تركش ريز آرپي جي 7 باعث شده بود چشمم را براي هميشه از دست بدهم ( با دست آن قسمت را كه در كنار پيشاني اش علامت داشت به من نشان داد)...
- بعد چه شد؟
- رويتر آمد و در بيمارستان نظامي از من فيلمبرداري كرد.ساندي تايمز وقتي ماجرا را فهميد همه آمريكا شلوغ شد. همكاران من به وزارت خارجه آمريكا تماس گرفتند و آنها هم متقابلا به سفارت آمريكا در سريلانكا تماس گرفتند و خلاصه مشكلات زيادي ايجاد شد.
- تا چه مدت نتوانستي كار روزنامه نگاري انجام بدهيد؟
- ده ماه طول كشيد تا تركشهاي ريز از بدنم خارج شد و كم كم سلامتيام را به دست آوردم...