شنبه 1 فروردین 1383

بخش 53: نمي دانم چگونه شد كه "القاعده" شدم

سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]

صبح جمعه از خواب كه بيدار شدم مجدداً داخل دستشويي دوش گرفتم و آماده شدم تا «ابوزهرا» به دنبالمان بيايد و ما را به كربلا ببرد. بي حوصلگي و بيكاري را با نشستن پاي اينترنت جبران كردم و تا ساعت 6 بعد از ظهر استراحت كردم. حوالي ساعت 5/6 بود كه دكتر چلبي و تامارا به داخل مقر آمدند. تامارا از من پرسيد بغداد خوش مي گذرد؟ به او جواب منفي دادم و گفتم با اين گرما و بيكاري امروز كه هيچ خبري نبود اصلا خوش نمي گذرد. حوصله ام خيلي سر رفته است. گفت خوب كتاب مي خواندي و با اينترنت مشغول مي شدي. در پاسخش گفتم با تمام اين كارها باز هم وقت اضافه آوردم. تامارا پرسيد به جنوب نرفته اي ؟
- هنوز نه...
- جنوب وضع خيلي خرابي دارد. ناصريه ويران شده است. آب نيست، برق نيست، مردم فقيرند و هيچ علف سبزي آنجا پيدا نمي شود. همه اش بيابان است و با خاك يكسان شده است. من در جنگ قبل از سقوط بغداد آنجا بودم و لباس سربازان آمريكايي را پوشيدم. جاي شما خيلي خالي بود كه عكس بگيريد و گزارش بنويسيد...
- داخل شهر امروز چه خبر بود؟
- امروز نماز جمعه ضد آمريكايي برپا شده بود و مردم به مناسبت فرا رسيدن ميلاد رسول اكرم نذري پخش مي كردند و به پيشواز ميرفتند. مي گويند حكيم هم در بصره است و مي خواهد وارد نجف شود...
ساعت 7 بود و نمي شد كه از مقر خارج شويم. حكومت نظامي آغاز شده بود. داخل حياط نشسته بودم كه عماد هم آمد. او روي چمن زمين نشست و از دو عراقي نگهبان خواست به جمع ما بپيوندند. عماد از آنها پرسيد فوتبال را دوست داريد؟ آنها پاسخ دادند بله خيلي دوست داريم شما ايراني ها خيلي خوب بازي مي كنيد امادر مقابل عراق شانسي نداريد. خنده ام گرفت ونام يكي از بازيكنان آنها به نام عمادرضا را به زبان راندم او هم بلافاصله گفت كريم باقري، علي دايي ، خداداد عزيزي...
پرسيدم نامت چيست؟
يكي گفت ليث حبيب و ديگري راعد نام داشت...
- چند سال داريد؟
- 20 سال...
در اين هنگام حسين سعد يكي از محافظين دكتر چلبي هم با وسايل بدن سازي اش به سوي ما آمد. عماد اسلحه او را گرفت و گفت برويد ورزش كنيد ...
سعد پرسيد هنوز به زيارت امام حسين نرفته ايد؟ گفتم بايد كارهايم تمام شود تا با فراغ بال و دل صاف به زيارت مولايم بروم...
مشغول صحبت بوديم كه صداي شليك گلوله اي به يكباره همه ما را از جايمان پراند. دقت كه كردم گلوله اي قرمز رنگ به نام رسام بود كه براي ديد شب شليك شده بود...
سعد به من گفت من از ايران يك غم بزرگ دارم كه مي خواهم شما آن را بنويسيد. گفتم بگو...
- من در ايران 5 ماه بي گناه در زندان بودم. الان كه در ايران نيستم قران بياوريد تامن قسم بخورم كه بيگناه بودم...

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

- چرا به زندان افتاديد؟
- به من تهمت زدند كه تو با القاعده در ارتباط بودي...
- شما كه ريش و سبيل هم نداريد كجا به القاعده شبيه بوديد؟
- بله من هم به اطلاعات شما همين را گفتم...
- چگونه شد كه آزاد شديد؟
- چيزي ثابت نشد...
- چه تاريخي به زندان رفتيد؟
- 1/1/2001 به زندان رفتم و 5/5/2001 آزاد شدم...
- كدام زندان بوديد؟
- نمي دانم در اطلاعات مشهد بودم. من كارت شناسايي سپاه داشتم و 7 سال در ايران خدمت كردم اما نمي دانم چگونه شد كه القاعده شدم. حتي كسي را كه عليه من گزارش داده بود را نياوردند بامن روبرو كنند....
- بعد از آزادي كجا رفتيد؟
- اخراجم كردند و به كردستان عراق رفتم. دوباره قاچاقي به مشهد برگشتم و اموالم را نقد كردم و به تركيه رفتم...
- چگونه با كنگره ملي عراق همكاري كرديد؟
- 8 سال است كه با آنها همكاري مي كنم ...
- از خاطرات خوبت از ايران نمي گوييد؟
- بهترين خاطراتم غير از زندان در ايران بوده است...

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/5846

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'بخش 53: نمي دانم چگونه شد كه "القاعده" شدم' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016