سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]
حميدعلي يكي از محافظان دكتر چلبي داخل ماشين همراه ما بود. وقتي ماشينهايي كه بر روي باربند آنها تابوت بسته شده بود از كنار ما رد ميشد رو به من كرد و گفت: براي ما، آمريكاييها و صدام حسين هيچ فرقي با هم ندارند. ما سال 1991 قيام كرديم و مورد هدف هليكوپترهاي عراقي قرار گرفتيم. بوش اول به مردم عراق گفت قيام كنيد ما شما را كمك ميكنيم اما او در نهايت پس كشيد و ما را به دست تيغ صدام سپرد. هليكوپترهاي صدام هم با كينه از زمين بلند شدند و همه ما را به اشاره چشم همين آمريكاييها و جلوي آنها كشتند...
برايم اين حس نفرت از آمريكايي ها كه در ميان مردم عراق كم هم نبود بسيار جالب بود. كمكم به گور دسته جمعي حله نزديك ميشديم. از يك جاده فرعي وارد شديم. كمي كه جلوتر رفتيم از دور سيل جمعيت بيداد ميكرد. مجبور بوديم كمي دورتر توقف كنيم تا با پاي پياده از داخل گلولاي به مكاني كه ماشينهاي خاكبرداري اجساد را از داخل گور دسته جمعي متوقف بودند برسيم. به بالاي تپهاي رفتم تا از دور تماشا كنم. ماشين خاكبرداري همچنان مشغول جستجو بود. دور محوطه خاكبرداري با سيم خاردار جدا شده بود تا از تجمع مردم جلوگيري شود. جمعيت از دور مانند نقطههاي سياه و سفيد ديده ميشدند. مردم داغديده سر و روي كوبان اجساد را از زير خاك خارج ميكردند. محشر كبرايي به پا بود. همه شيونكنان به دنبال از خانوادهايشان ميگشتند. يكي از عراقيها ميگفت آن زمان ما فكر ميكرديم اين جنازههاي ايرانيهاست كه صدام آنها را دفن ميكند اما حال فهميديم كه اينها زن و بچههاي خودمان بودهاند. البته خيلي از همين جنازهها را به نام شهيد به ايرانيها دادند...
نگاهم را به خاك دوختم. جسد دختري كه لباس شادي بر تن داشت را از خاك بيرون آوردند. چادر سياه عربياش با لباسي قرمز رنگ كه نشان هويت او بود هنوز پس از گذشت ده سال در لابلاي خاك ميدرخشيد. مردي كه در جستجوي برگه هويت او بود دستش به گردنبند دخترك خورد و آن را به من نشان داد. مردي كه به حضور نيروهاي آمريكايي در آن مكان معترض بود لنگه دمپايي را بالا گرفته بود و فرياد ميزد: آمريكا ديگر كيست؟ اين آمريكاييها ارزش همين يك لنگه دمپايي را هم ندارند. كمي آن طرفتر يك عراقي داشت صحبتهاي آن مرد را براي آمريكاييها ترجمه ميكرد كه چند نفر با غضب به او پرخاش كردند و او را مزدور خواندند. عراقي ديگري كه از خانوادههاي داغديده بود به حضور زنان خبرنگار غربي بي حجاب در آن مكان اعتراض داشت. او ميگفت اين زنان را از اين مكان خارج كنيد آنها حتي حرمت شهداي ما را هم ندارند. بعد در حالي كه با دست به من اشاره ميكرد اضافه كرد: مگر اين خانم نميتوانست مانند آنها باشد؟ اين زن حجاب دارد و قدمش بر سر چشمان ماست اما ديگران را خارج كنيد...
دكتر چلبي هم كمي دورتر از من ايستاده بود و با مردم گفت و گو ميكرد. مردم به او ميگفتند چرا مسئولين بعثي را كه خودشان را به شما تسليم ميكنند به آمريكاييها تحويل ميدهيد؟كساني كه عزيزان ما را كشتهاند را به خودمان تحويل دهيد تا آنها را قطعهقطعه كنيم. طارقعزيز را به خود ما بدهيد تا برايش دادگاه تشكيل دهيم. مگر اين خونها بدست آنها ريخته نشده است؟ مگر ما نميتوانيم آنها را محاكمه كنيم؟ اگر فكر ميكنيد كسي صلاحيت محاكمه آنها را ندارد بدانيد كه ما بهتر از آمريكاييها ميتوانيم آنها را محاكمه كنيم. فرد ديگري بر سر دكتر چلبي فرياد ميكشيد: يك بعثي نبايد در عراق وجود داشته باشد. همه آنها بايد به محكمه عدالت تسليم شوند تا خون شهداي ما پايمال نشود و ما حق آنها را پس بگيريم.
صداي شيون و فرياد از هر سويي به هوا بر ميخاست. زني كيسهاي پر از استخوان را پيش رويش گذاشته بود و زار ميزد و عكس فرزندش را نشانم ميداد. آن ديگري نيز همينطور. اسكلتها و جمجمههاي بيصاحب زيادي نيز بر روي زمين پخش بود.زني ديگر داشت پارچهاي را با پارچه خاكي درون كيسه جمجمهها و اسكلتها تطابق ميداد تا بلكه عزيزش را شناسايي كند...
اعتراضات به دكتر چلبي همچنان ادامه داشت: فردي ميگفت وقتي ميشنويم در بغداد پليس بعثي آمده است ديوانه ميشويم. نگاه كردن به يك بعثي مجاز نيست چه رسد به كار و مسئوليت سپردن به اين جنايتكاران. نشست و برخاست با اينها كفر است. ديگري فرياد ميكشيد وقتي شما كه از مسئولين معارضين عراقي هستيد در مقابل چنين مواردي ساكت مينشينيد ما چگونه ميتوانيم اعتماد كنيم؟
هزاران جنازه در كيسههاي پلاستيكي سفيد رنگ در چند رديف كنار هم قرار داده شده بود. پسري جوان سرش را داخل كيسهاي برده بود و به دنبال گمشده اش ميگشت. يكي ميگفت اين برادر من نيست. ديگري ميگفت بياييد اين بچه سه ساله را نگاه كنيد. زنان چادر مشكي بر سر روي خاك نشسته و مويه ميكردند. يكي از آنان در حالي كه خاك بر سر خود ميريخت فرياد ميكشيد: خدايا اين چه صحنهاي است؟ جرم ما چيست؟ چرا ما بايد چنين چيزهايي را به چشمانمان ببينيم؟آن ديگري ميگفت: اي دنيا بياييد جنايات صدام در عراق را ببينيد و ثبت كنيد...
صدها نفر در بيابان خاكي حيران و سرگردان بودند. بيل مكانيكي همچنان مشغول زيرورو كردن خاك بود. پيرزني فريادهاي جگرخراش سر داده بود و بر سر رويش ميكوبيد...
- مادر سياه بختم من. به خدا نميدانم كه چشمان من چگونه طاقت ديدن دارد. مرا هم ببريد و با جوانم به خاك بسپاريد... زني جوانتر بالاي سر او ايستاده بود. پيرزن خاك بر سر ميريخت و او دستانش را در هوا ميگرفت....
بوي تعفن فضا را آكنده كرده بود. چشمانم سياهي ميرفت. حالم چندين بار به هم خورده بود. دوستانم سعي داشتند مرا از محوطه خارج كنند اما دلم رضايت نميداد. دوباره حركت كردم. هر استخوان و جمجمهاي داخل پتويي پيچيده شده بود.در فكر بودم كه كسي شناسنامهاي را به دستم داد...
- خانم ببين اين شناسنامه هويت اوست. جبار عبدالقاسم
نگاهش كردم و شناسنامه را به او پس دادم . كمي جلوتر كه رفتم با ديدن صحنهاي زانوانم به يكباره خميده شد و روي خاك نشستم. چشمانم سياهي ميرفت. اسكلت مادر و فرزندي از زير خاك بيرون آورده شد كه در آغوش هم به يكديگر چسبيده بودند.با خودم ميگفتم آيا پس از جنايات هيتلر تاريخ جنايت به اين بزرگي را به چشمانش ديده است ؟...
استخوانهاي سفيد از داخل پارچهها بيرون زده بودند و بيل مكانيكي همچنان به كار خود مشغول بود. بيل مكانيكي نه احساس دارد و نه عاطفه كارش كندن زمين است و بس ...
مردان عراقي دستكش در دست همچنان در حال خارج كردن اجساد از زير خاك و تعيين هويت آنها بودند. خانوادهها روي خاك نشسته بودند و با بيرون آمدن جنازه جديد عدهاي دور آن حلقه ميزدند تا بلكه عزيز خودشان باشد. چنگالهاي آهنين همچنان در خاك فرو ميرفتند و بيرون ميآمدند. داخل هر كيسه قطعهاي هويت را تعيين ميكرد....كاغذي، شناسنامهاي، لنگه دمپايي يا سنجاق سر و ...
پسر جواني برايم توضيح ميداد: خانوادههاي اين قربانيان از سال 1991 به اين سو از آنان خبر نداشتهاند و حكومت صدام حسين از آنها اظهار بياطلاعي ميكرد ولي افرادي كه به هنگام دفن اجساد آنها را ديده بودند به خانوادههايشان خبر دادند. بعثي ها اين افراد را در خيابانها به رگبار بسته اند. ميبينيد كه زن و مرد و بچه هم با هم هستند...
ديگري ميگفت: دو هزار جنازه در اين مكان است اما تنها هويت 600 نفر مشخص شده است. مردم دنيا بايد جنايات صدام حسين در عراق را ببينند. مردي ديگر شناسنامه دو جوان را به من نشان داد و گفت برادرانش در ايران اسير بودند و بعد از اسارت به عراق بازگشتند اما پس از آن دوباره مفقود شده بودند.بعضيها به خانوادههايشان گفته بودند كه آنها به ايران فرار كردهاند اما حالا متوجه شده بود كه در همين گورهاي دستهجمعي دفن شدهاند. مردي كه لباس عربي پارچهاي سياه و سفيد چهارخانه بر سر داشت ميگفت. يكي از بستگانم در زندان رضوانيه بود. به هر جا ميرفتيم ما را به زندان ديگري ميفرستادند پس از ده سال اكنون شناسنامهاش را پيدا كردهايم و فهميديم كه او هم به قتل رسيده است.
كمي دورتر از ما زني ديگر با انگشت ميشمرد...
- خواهرم، مادرم، بچه خواهرم، فرزندم. اين خاك مقدس را بر سر ميريزم. اينها به بازار رفته بودند. اينها گناهي نداشتند. مرد همراهشان نبود. گناه آنها چيست؟ چه كسي ميخواهد پاسخگو باشد.مردم دنيا بايد براي اين جنايت كف بزند و به وجدان خودشان آفرين بگويند. آنهايي كه به صدام و صداميها كمك كردند بايد به خودشان آفرين بگويند....
در حال حركت از جلوي ماشيني بودم كه نگاهم به 8 صفحه اسامي كه از داخل ماشين بر روي شيشههايش چسبانده شده بود افتاد. آنها اسامي كساني بودند كه از زير خاك بيرون آورده شده بودند و خيل عظيم جمعيت به دنبال نام مفقودانشان ميگشتند...
شناسنامههاي قهوهاي رنگ خاكي و كهنه كه از لاي كيسههاي پلاستيكي خارج ميشدند، كارتهاي شناسايي، دو عصا كه داخل كيسه يك جنازه قرار داشت و نشان ميداد كه آن فرد معلول بوده همه و همه نشانهها و اوراق هويت آن جنازهها بود. مردي كيسهاي را به دست گرفته و با كمك چند نفر داخل تابوت سياهرنگي گذاشت و آن را بالاي سقف ماشينش بست... او روي تابوت را با پارچهاي صورتي رنگ پوشاند تا نوعروسش را به مزار ابدي انتقال دهد...