سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]
صبح كه از خواب بيدار شديم پس از صرف صبحانه به همراه ابوزهرا و دخترخالهاش وعماد به سمت كربلا حركت كرديم. ابتدا به پشت محوطه ورزشگاه المنصور رفتيم تا سوخت ماشين را براي اين سفر كوتاه تأمين كنيم. كانتينري بزرگ و پر از بنزين داخل خاك قرار داشت و از داخل آن بنزين ماشينهاي مجموعه تأمين ميشد. حالا فرصت بهتري بود تا از نزديك مسجد "جامعالرحمن" بزرگترين مسجد خاورميانه را كه صدام حسين براي تبليغات خود ساخته بود ببينم. دخترخاله ابوزهرا ميگفت: صدام از سال 1995 شروع به ساخت اين مسجد كرد و از تمام نوابغ كشورهاي اسلامي كه در ساخت بناهاي اسلامي صاحبنظر بودند در ساختن ساختمان اين مسجد استفاده كرده است و تاكنون حدود 3 ميليارد دينار هزينه در برداشته است. او ميگفت در زمان ساختن اين مسجد تخممرغ و يخ را با سيمان مخلوط ميكردند تا سيمان زودتر سفت شود و كار ساخت و ساز مسجد سريعتر پيش رود...
ماشين پس از سوخت گيري به راه افتاد و به سمت جاده كربلا به راه افتاديم . در شاهراه خروجي بغداد از كنار ساختمان زيبايي با دو مناره اسلامي گذشتيم كه مجسمه هاي زيادي جلوي آن قرار داشت. ابوزهرا برايم توضيح داد كه در سال 1942 وقتي عراقيها و انگليسيها درگير شدند عراقيها شكست خوردند و انگليسها حدود 20 تا 27 نفر از مسئولين عراقي را در اين مكان اعدادم كردند كه بعدها مجسمه همان افراد را جلوي اين عمارت ساختند...
از بغداد خارج شده بوديم . مدتها بود ميخواستم از زندگي ابوزهرا بدانم اما فرصتي پيش نيامده بود. وقتي از او خواستم زندگياش را برايم توضيح دهد با كمال ميل پذيرفت...
- خواهرم در دانشگاه نجف درس خواند. او در حوزه علميه بود كه من به ايران فرار كردم. بعثيها آمدند و هر چه در خانه داشتيم به همراه مادر و خواهر و برادرم با خودشان بردند. خواهرم به 20 سال زندان محكوم شد اما وقتي 6 سال از دوره محكوميتش سپري شد به لطف خدا عفو خورد و آزاد شد. مادرم هم حدود 6 ماه در زندان بود.خالهام هم كه آن روز در خانه ما مهمان بود و دستگيرش كرده بودند هم به 6 ماه زندان محكوم شد و پدر و برادرم هم به همين ترتيب ...
ـ چرا به ايران فرار كردي و همه را به دردسر انداختيد؟
ـ من 17 ساله بودم. اگر ميماندم بايد به سربازي ميرفتم. من از كودكي اعتقاد داشتم كه يك روز هم براي صدام خدمت نميكنم...
ـ اما به جاي سربازي شما همه در زندان صدام زجر كشيدند...
ـ درست است كه خانوادهام زجر و سختي و زندان كشيدند. بعثيها خانه ما را مصادره كردند. وسايلمان را هم ضبط كردند. آن زمان 20 هزار دينار كه پول خريد 4ماشين بود را در فريزر خانهمان جازسازي كرده بوديم كه نيروهاي بعثي پولها را هم با خود بردند.اما اكنون هر كسي در زندان صدام بوده برايش افتخار محسوب مي شود...
ـ چه كسي به بعثي ها گفته بود كه شما از معارضين هستيد؟
ـ مي دانستند ...
ـ با كدام گروه بوديد؟
ـ 9 بدر، گردان حكيم بودم كه بعداً در كربلاي 5 شد لشكر و در عمليات حلبچه شد سپاه بدر. البته دكتر ابوياسر منشي آن زمان حكيم جاسوس از آب درآمد و به عراق فرار كرد و همه اطلاعات را به صدام داد...
ـ چرا از گروه حكيم جدا شديد و به كنگره ملي عراق پيوستيد؟
ـ شما خودتان ميدانيد كه چلبي و دخترش چندين ماه در عراق و ناصريه بودند تا بغداد آزاد شد. اما حكيم بعد از دو ماه به عراق آمد. چرا؟ آيا ترس داشت؟ آيا منتظر بود وضعيت آرام شود تا جانش در امان بماند ؟ من فكر ميكنم اين از اصول رهبري به دور است. كسي كه ميترسد به آيندهاش فكر ميكند نه به ديگران. كسي كه براي ديگران است از جانش گذشت ميكند. درانتفاضه سال 91 هم به ياد دارم كه در تنومه در استان بصره مستقر شديم. مردم ميگفتند حكيم ميآيد اما نيامد. او حتي به خرمشهر هم نرسيد. به جاي او عبدالعزيز حكيم وارد خرمشهر شد. در عراق گروههاي مخالف زياد است اما چيزي كه كم است رهبري است و اكنون هم اين خلاء رهبري وجود دارد...
ـ به عبدالمجيد خويي هم اعتقادي داشتيد؟
ـ نه، اما وقتي وارد نجف شد نظرم نسبت به او برگشت چون خودش را وارد نقشه عمليات كرد...
ـ كه بعد هم تصفيه اش كردند...
ـ بله تصفيه شد اما مردانه باقي ماند. حكيم اگر خودش نميتوانست بيايد يكي از فرزندانش را ميفرستاد. چرا يكي از پسرهايش نيامد؟ ما خودمان 3 برادر هستيم كه از زمان عمليات وارد عراق شدهايم و تا الان هم حضور داريم...
به ميدان حله رسيده بوديم جاده را به سمت كربلا پيش گرفتيم. پس از زيارت حرم مطهر ابوالفضلالعباس و امام حسين (ع) به منزل خانواده ابوزهرا رفتيم تا با خانوادهاش ديدار كنيم . ناديه خواهر ابوزهرا همان كه در حوزه علميه نجف درس خوانده بود و به خاطر ابوزهرا 6 سال در زندان به سر برده بود هم آنجا بود. از او خاطرات آن روزهايش را پرسيدم...
ـ من معلم بودم و در مدرسه به شاگردانم تدريس ميكردم. وقتي به خانه برگشتم ديدم كسي در منزل نيست. مأمورهاي صدام در خانه مان بودند. همسايهها به من گفتند مأموران بعثي محمد برادرم را در راه مدرسه در خيابان دستگير كرده و پدر و مادرم را هم به اطلاعات انتقال داده اند...
ـوقتي به مخابرات عراق منتقل شديد چه احساسي داشتيد؟
ـ ترس و وحشت وجودم را گرفته بود...
ـ ميدانستيد به چه دليل آنجا هستيد؟
ـ نه...
ـ در آنجا چه اتفاقاتي رخ داد؟
ـ بازجويي را آغاز كردند كه برادرت عامر محمد (ابوزهرا) كجاست؟ گفتم از خانه خارج شده و ما اطلاعي از او نداريم. گفتند تو دروغ ميگويي. بعد هم شكنجه شدم و آزار و اذيتم كردند...
ـ چگونه شكنجه ميكردند؟
ـ با كابل و برق و شلنگ و چوب و سيلي و لگد. بيست سال حكم گرفتم...
ـ و بعد از 6 سال آزاد شديد؟
ـ بله عفو خوردم ...
ـ زندان برايتان چگونه گذشت...
- بهتر از استخبارات بود...
ـ چرا؟
ـ چون 11 ماه در مخابرات بودم و زجر دنيا را در آنجا كشيدم...
ـ با مادرتان در يك سلول بوديد؟
ـ بله در مخابرات با مادرم و پدرم و مهد برادرم در يك سلول بوديم...
ـ با هم بنديهايتان هنوز هم ارتباط داريد؟
ـ بله هنوز هم آنها را ميبينم...
ـ زماني كه شنيديد صدام سقوط كرد چه احساسي به شما دست داد؟
ـ خوشحال شدم. هر چه بدبختي ديده بودم رو به پايان بود. احساس امنيت ميكردم ...
ـ چرا وقتي مهد (برادر دومتان) به ايران فرار كرد شما هم اينكار را نكرديد؟
ـ نميشد از آن راه زن برود...
ـ بعد از رفتن محمد به ايران دوباره به سراغ شما نيامدند؟
ـ نه منزلمان را عوض كرده بوديم .جابجا شده بودم. آنها متوجه نشده بودند...
در اين هنگام شوهر ناديه از در وارد شد. ناديه گفت شوهرم هم زنداني سياسي بوده اما جرمش چيز ديگري است...
از ناجي حميد شوهر ناديه كه 39 سال سن داشت پرسيدم چند سال در زندان بوديد؟
ـ 3 سال ...
ـ به چه جرمي؟
ـ با پسرعمويم سلام و عليك داشتم. او به ايران فرار كرده بود و يكي از پسرعموهايم هم اعدام شده بود. حكومت 3 باغ از ما را مصادره كرد و دو خانهمان را نيز در «جزاني» با هليكوپتر ويران كرد. اين منطقه اكنون در دست منافقين است...
ـ چگونه دستگير شديد؟
ـ پسرعمويم سرباز فراري بود و در باغ ما پنهان شده بود داشتم براي او غذا ميبردم كه در راه مرا دستگير كردند. غذا و دارو هم همراهم بود. متوجه شدند كه اين داروها براي يك زخمي است. پسرعمويم با امنيت عراق درگير شده بود و تير خورده بود...
ـ سراغ پسرعمويت هم رفتند؟
ـ از شدت زخم در باغ ما مرد. ما به او نرسيديم ...
ـ آنها فهميدند كه او در باغ است؟
ـ بله به سراغش رفتند اما مرده بود...
ـ بعد از دستگيري چه شد؟
ـ مرا آويزان كردند و به فلك بستند...
ـ چندوقت در استخبارات بوديد؟
ـ 9 ماه...
ـ در كجا حبس كشيديد؟
ـ زندان ابوغريب. در ابوغريب به من خيلي سخت گذشت شپش زياد بود و نظافتي نبود. نميتوانستيم حرف بزنيم. در 24 ساعت فقط يك بار به دستشويي ميرفتيم . وضع غذا هم بد بود...
ـ در يك سلول چندنفر زنداني بودند؟
ـ در يك اطاق 12 متري 16 نفر زنداني بود...
ـ زندانيهايي كه در آنجا كشته ميشدند را چه ميكردند؟
ـ بعضيها را براي ماهيهاي درياچه ميانداختند. بعضيها را هم در قبرستان پشت زندان خاك ميكردند...
ـ از چه ابزارهايي براي شكنجه استفاده ميشد؟
ـ صندلي برقدار، تفنگ، آمپول هوا و از همه وحشتناكتر چرخ گوشت انسان...
ـ چرخ گوشت انسان؟
ـ بله اگر زنداني مجازات سنگيني داشت او را داخل چرخ گوشت ميانداختند تا له شود.حتي يكبار اين عمل در مورد يكي از مخالفان صدام جلوي چشم صدام حسين انجام شد...
ـ آيا صداي زندانياني كه شكنجه ميشدند را ميشنيديد؟
ـ بله...
ـ فكر ميكرديد كه شما هم كشته شويد؟
ـ هر بار كه ميآمدند تا اسمي را بخوانند فكر ميكردم اينبار نوبت من است...