۲۰۰ سال پیش کارل مارکس متولد شد و طی قرن بیستم پرنفوذ ترین اندیشمند جهان شد. امروز کارنامه او را چگونه باید مورد بررسی قرارداد؟ جایگاه اندیشه مارکس در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ جنبش کارگری انکار ناپذیر است. در عرصه سیاسی کنشگران و متفکرانی هستند که همچنان به او وفادارند. حال این وفاداری بیان تیزبینی است و یا تجلی یک دگماتیسم مزمن است؟ آیا اندیشه مارکس امروز کارآیی و تازگی خود را حفظ کرده است؟ در این نوشته کوتاه بطور عمده به نقد جنبه هایی از تئوری او میپردازم.
تئوری اقتصادی سوخته
کارل مارکس در دوران زندگی حرفهای خود در عرصه روزنامه نگاری و فعالیت سیاسی بسیار فعال بود. ولی تا زمانی که زنده بود فقط دو کتاب اقتصادی منتشر ساخت. کتاب «انتقاد بر اقتصاد سیاسی» در سال ۱۸۵۹ و جلد اول «سرمایه» در سال ۱۸۶۷ منتشر شد. پس از مرگ او دو جلد دیگر «سرمایه» توسط فردریش انگلس و «تئوریهای ارزش اضافی» توسط کارل کائوتسکی انتشار یافت.
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
یکی از تئوریهای برجسته مارکس تئوری ارزش اضافی است. پیش از مارکس، داوید ریکاردو تئوری ارزش کار را ارائه نموده بود و مارکس با اتکا به نظریه ریکاردو تئوری ارزش اضافی را مطرح میسازد. به گفته مارکس ارزش آفریده شده توسط کارگر نتیجه ساعات کاری میباشد که در تولید استفاده شده است. این میزان کار کارگر یا بکارگیری قدرت جسمانی پرولتر اجازه میدهد تا ارزش بوجود آید و این ارزش نه تنها ارزش لازم برای بازتولید نیروی کار را بوجود میاورد تا با دستمزد و با مصرف غذا و پوشاک و مسکن، دوباره نیروی کار گارکر تجدید شود، بلکه افزون برآن بخش دیگر ارزش جدید، ارزش اضافی است که توسط کارفرما تصاحب میشود. پس فعالیت جسمی کارگر هم منشا دستمزد و هم منشا ارزش اضافی برای کارفرماست. بنابراین در پشت مناسبات کار و سرمایه استثمار کارگر نهفته است.
یکی از نتایج تئوری مارکس اینستکه سرمایه داری با رشد خود ضعف و ناتوانی خود را توسعه میدهد زیرا بمرور میزان سودآوریاش افت میکند. نظر مارکس اینستکه ارزش اضافی از ماشین حاصل نمیشود بلکه منشا آن کار کارگری است. حال زمانی که در روند سرمایه داری «سرمایه ثابت» یعنی تکنیک و ماشین رشد میکند، کارگران به بیکاری رانده شده و جایگاه خود را در تولید از دست میدهند. پس بطور نسبی و در یک روند گرایشی «سرمایه متغیر» یا نیروی کارگری در تولید کاهش میابد. این کاهش بمعنای کاهش منشا ارزش اضافی است. بنابراین با چنین گرایشی میزان سوددهی افت میکند و به خاطر تناقضات درونی و بحران اقتصادی، سرمایه داری فروریزی میکند. بحران اقتصادی انگلستان و آلمان در ۱۸۵۷ تاثیر بسیاری در تکوین نظریه کارل مارکس داشت. استنتاج مارکس از بحران این بود که سرمایه داری قادر به مدیریت بحران خود نیست و بشکل حادی مرگ خود را مهیا میکند و با انقلاب در اروپا کارش پایان میگیرد.
تاریخ بما نشان میدهد که سرمایه داری در برابر بحرانها ایستاد و علیرغم آسیبهای اقتصادی و اجتماعی فراوان سرمایه داری بمثابه اقتصاد بازار، نوآوری نموده و ابتکارات جدید بکار گرفته و الگوی خود را بر تمامی زمین گسترده نمود. سرمایه داری با قدرت بیسابقه شرکتهای عظیم جهانی مانند گوگل و فیس بوک و آمازون و آپل را در محور اقتصاد جهانی قرارداده و این شرکتها بیش از هر زمان دیگر تکنولوژی و علم و سرمایه را انکشاف دادهاند. برخلاف نظریه مارکس سرمایه داری گورکن خود نشد و اروپا هیچ تمایلی به انقلاب پرولتری ندارد. افزون برآن برخلاف نظریه لنین سرمایه داری به امپریالیسم مرحله «نهایی» خود نرسید و با تصرف جهان و جهانی شدن خود حیاتی تازه یافت. روشن است که بحث بر سر ستایش و تجلیل سرمایه داری نیست. جامعه شناسی نقاد بررسی و نقد میکند و در کار علمی خود به توضیح واقعیت روی آورد. مطلب مرکزی مشاهده تجربه سرمایه داری جهانی است که علیرغم تمام بحرانها، دشواریها را پشت سرگذاشته و قدرت و نوآوری خود را بنمایش گذاشته است. بیش از یک قرن است که انقلابیون مارکسیست آرزو دارند سرمایه داری نابود شود ولی خیال انقلابی نباید مانع درک درست واقعیت اقتصاد گردد.
از نگاه جامعه شناسی و تاریخ، ما نمیتوانیم آرزو و خیال خود را جای واقعیت و تجربه بنشانیم. در درون همین سرمایه داری ما شاهد یک طبقه انگل بورس باز هستیم، در درون همین نظام ما شاهد شبکههای فساد و مافیایی هستیم، در درون همین مدل فقر تهیدستان یک واقعیت دردناک جهانی است، در درون همین الگو ما شاهد تبهکاری و خط استعماری و مداخله نظامی و همراهی با فاشیستها و نازیها و اسلامگرایان هستیم. همین مدل اقتصادی محیط زیست جهان را به مرحله هولناکی کشانده و با افزایش گرمایش، زندگی انسان و جانور و گیاه را به طور جدی به دوره خطرناکی وارد کرده است. علیرغم همه این زشتیها ما با مدلی روبرو هستیم که اقتصاد جهانی را با انگیزه سودآوری بیشتر و تسلط بر بازارها و مغزهای مصرفی انسانها، با سرعت توسعه میدهد. رشد اقتصادی برخی مناطق جهان با رشد بیش از ۱۰ درصد مدل «تولید ستاه» را به الگوئی تبدیل ساخته که ایجاد ثروت در جهان را بشکل بیسابقه میسر ساخته است. مدلی سرشار از بیعدالتی و فلاکت و بحران، ولی در ضمن مدلی است که به انکشاف خود ادامه میدهد و ثروت در بخشهای مهمی در کره زمین افزایش مییابد. این اقتصاد یکپارچه و یکدست نیست و در اروپا و آمریکا و آسیا به یک شیوه نمیچرخد. این اقتصاد برخلاف نظر کمونیستها و آنارشیستها همراه به انعطاف است و شیوههای جدید مدیریت را میپذیرد. در تمام کشورهای صنعتی وجود دولت رفاه و پخش قدرت خرید برای طبقات متوسط و کارگری یک واقعیت است.
کارل مارکس مینویسد: «انباشت برای انباشت، تولید برای تولید، اینست فرمان اقتصاد سیاسی و رسالت تاریخی دوران بورژوازی» (سرمایه جلد اول). انتقاد مارکس بر سرمایه داری دوران خود درست بود و همین قاعده امروز نیز ویژگی اساسی برای سرمایه داری بشمار میاید. هر شرکت و هر کارفرمایی درپی افزایش درآمد و سود خود میباشد. تمام ثروتمندان سرمایه داری در پی آنند تا بر ثروت هنکفت خود هر روز بیشتر بیافزایند. ولی سرمایه داری رشد خود موکول به دو امر اساسی میکند: یکم، توسعه بازار با افزایش نسبی دستمزد کارگران و رشد طبقه متوسط و دوم توجه به عامل نوآوری علمی و تکنولوژی نوین تا نوآوری کالا و خدمات میسر گردد. رشد سرمایه داری با فقر مطلق همیشگی و قطعی میسر نیست و مقاومت در بازار رقابتی بدون نوآوری ممکن نخواهد شد. در این مدل رقابت آرام نخواهد شد، در این مدل اختلاف طبقاتی میان ثروتمندان بزرگ و تودههای اجتماعی بازهم افزایش خواهد یافت. ولی از نظردور نباید داشت که در کشورهای سرمایه داری دولت رفاه از طریق نظام مالیاتی توزیع ثروت را ممکن ساخته است. در این نظام سندیکاها و احزاب مدافع عدالت اجتماعی دارای نقش بوده و میدان برای بورژوازی خالی نیست. مارکس این پیش بینی را نکرده بود زیرا مدل دوران خود را برای کل تاریخ عمومیت میبخشد و فکر میکند که سرمایه داری قرن هیجدهم و نوزدهم بدور از قدرت انطباقی باقی مانده و زیر فشار جمود و بحران سقوط خواهد کرد.
مبارزه همیشه طبقاتی نیست
تئوری دیگر کارل مارکس در باره مبارزه طبقاتی است. از نظر مارکس در جامعه سرمایه داری مبارزه پرولتاریا علیه سرمایه داران یک مبارزه طبقاتی است و این مبارزه تعین کننده سرنوشت جامعه است. کارل مارکس برآن بود که سرمایه داری در نهایت فرو خواهد ریخت. در این جامعه کارگران که اکثریت را تشکیل خواهند داد در برابر سرمایه داران که یک اقلیت کوچک است، انقلاب قهرآمیز را تدارک دیده و طبقه حاکم را سرنگون خواهند کرد. «مانیفست حزب کمونیست» که در سال ۱۸۴۸ منتشر شد اعلام میکند: «تاریخ کلیه جامعه هایی که تا کنون وجود داشته تاریخ مبارزه طبقاتی است.» و باز مینویسد: «دوران ما، یعنی دوران بورژوازی، دارای این صفت مشخصه است که تضاد طبقاتی را ساده کرده است: سراسر جامعه بیش از پیش به دو اردوگاه بزرگ متخاصم، به دو طبقه بزرگ که مستقیما در برابر یکدیگر ایستادهاند تقسیم میشود: بورژوازی و پرولتاریا.»، «بورژوازی مقدم بر هر چیز گورکنان خویش را به وجود میاورد.»
برپایه گفتههای مارکس یادآوری چند نکته ضرورت دارد. نکته یکم اینکه تاریخ کلیه جوامع تاریخ مبارزه طبقاتی نیست. از مبارزه طبقاتی چه درکی داریم؟ با برآمد جامعه صنعتی ادام اسمیث و داوید ریکاردو در باره طبقات نوشتند. مارکس تعریف طبقه را به روند تولیدی و موضع آنها نسبت به وسایل تولید موکول کرده و گروههای مختلف را در درون دو طبقه اصلی قرار داد و او اعلام میکند که طبقه متوسط بیش از پیش خرد شده و لایههای آن به درون پرولتاریا میریزند. مارکس طبقه را در برابر طبقه قرارداده و مناسبات آنها بر پایه آنتاگونیسم یا تضادآشتی ناپذیر قرار میدهد. برای مارکس طبقه به طبقه واقعی تبدیل میشود از زمانی که آگاهی طبقاتی پیدا میکند. از آنجا که پرولترها فاقد آگاهی طبقاتی بودند مارکس گفت «نخبگان» به «سوسیالیسم علمی» او مجهز شده و طبقه انقلابی به انقلاب دست میزند و پرولتاریا به رسالت تاریخی یا دسترسی به جامعه بدون طبقه نائل خواهد آمد. دیدگاه مارکس سرشار از اراده گرایی رمانتیک است. پرولتاریای توصیف شده در «سرمایه»، کارگرانی هستند که زیر فشار و ستم و شرایط دهشتناک قرار دارند و پرولتاریای «مانیفست» طبقه انقلابی با رسالت بی سابقه در تاریخ است. بر پایه این برداشت مارکس جنگ طبقات را عمومیت میدهد. برای او طبقه در برابر طبقه، نفی یکی توسط دیگری است.
یک جامعه تاریخ چندگانه داشته و گاه به گاه نیز مبارزه طبقاتی جریان داشته است. از نظر آنتروپولوژی تمامی گروهبندیهای اجتماعی در جستجوی امتیازات گروهی و فرهنگی و سیاسی بوده و گاه در تقابل حاد و گاه در آشتی و همزیستی قرارداشتهاند. گروهبندیهای حرفهای و اداری و نظامی پیوسته در مبارزه رقابت جویانه بودهاند. افراد فلاکت زده علیه افراد فلاکت زده دیگر دست به کشتار زدهاند. جمعیتهای گوناگون در پیروی از احکام دینی و احساسات قومی و یا زیر نفوذ رهبران خود به جنگ و ستیزه برخاستهاند. گاه یک گروه نظامی علیه گروه نظامی دیگر کودتا میکند. در موارد متعدی کارگران پشت سر دیکتاتورهای چون هیتلر و استالین صف کشیدهاند و برای آنها علیه دیگران جنگ کردهاند. سرزمینها و ملت هایی در طول تاریخی مورد تجاوز ملتهای دیگر قرار گرفتهاند. ما از نظر جامعه شناسی نمیتوانیم پیچیدگیهای جامعه یا تاریخ را ساده کرده و این امر را در خدمت شعارهای سیاسی و تهییجی قرار دهیم. همه جوامع بشری یکسان عمل نمیکنند و به همین خاطر تحلیل موشکافانه جامعه شناسانه و اقتصادی و تاریخی و روانشناسانه در هر موردی یک ضرورت است. جنگهای صلیبی، جنگ نازیها، کشتار کامبوجی توسط کامبوجی، مبارزه ویتنام علیه آمریکا، جنبش ماه مه فرانسه، مبارزه الجزایر علیه فرانسه، جدال طولانی میان اسرائیلیها و فلسطینیها، جنگ میان عراق و ایران، و غیره در مقوله مبارزه طبقاتی قرار نمیگیرد.
رمانتیسم انقلابی کارل مارکس منشا این اشتباه تاریخی است. افزون بر آن همین رمانتیسم منجر به اعلام پایان تاریخ توسط مارکس میشود. ماتریالیسم تاریخی مارکس تاریخ را رده بندی کرده و تصویری بدست میدهد که گویا جوامع اروپایی و حتا جهان بر اساس مرحله بندی برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری و در نهایت سوسیالیسم و کمونیسم حرکت تکاملی خواهند کرد. ماتریالیسم تاریخی مارکس نقض دیدگاه دینامیک در تاریخ و جوامع انسانی است. مارکس درپی تحمیل الگوی روشنفکرانه و انقلابی خود به تاریخ است و این آیده آل سازی در حد یک شعار تهییجی انقلابی باقی میماند.
توتالیتاریسم ناگزیر
مارکس در تحلیل از سرمایه داری زمان خودش در «سرمایه» یک تحلیل جامعه شناسانه جالبی عرضه میکند و ازخودبیگانگی کارگران را به نقد میکشد. ولی او در استنتاج تئوریک خود در باره تاریخ به ساده انگاری و دترمینیسم کشیده میشود و به ایدئولوژی سازی دست میزند. مارکس مینویسد: «هدف»، «عبارتست از براندازی همه طبقات ممتاز، اعمال دیکتاتوری پرولترها بر این طبقات، حفظ تداوم انقلاب تا تحقق کمونیسم.». مارکس پیوسته در روش تحقیقی، خود را موظف میبیند تا زیربنای اقتصادی جوامع و مناسبات تولیدی مشخص را نشان بدهد. علیرغم این تمایل، او در تحلیل سرمایه داری زمان خود به تحلیل مشخص وفادار نمیماند و به آبستراکسیون سوبژکتیو میپردازد، در تعریف مراحل در تاریخ به ذهنی گرایی گرایش مییابد و پایان زمان را با کمونیسم ترسیم میکند. بعلاوه مارکس خواهان جبر و خشونت طبقاتی است. او میگوید در برابر دیکتاتوری بورژوازی باید دیکتاتوری پرولتری را قرار داد و این دیکتاتوری ضمانت برای رسیدن به کمونیسم است. مارکس برآنست که بسیاری از سوسیالیستهای دوران او در سوسیالیسم تخیلی بوده و سوسیالیسم او «علمی» است زیرا میداند که پرولتاریا وسیله طبقاتی برای تحقق دنیای بهتر بدون طبقه است و انجام این هدف باید با دیکتاتوری خشونت بار پرولتاریا باشد.
از نگاه تاریخی و آنتروپولوژی، تصرف قدرت همیشه با خشونت و انقلاب قهرآمیز توام نبوده است. در طول تاریخ قهر در مناسبات اجتماعی بروز کرده و حضور پررنگی داشته است ولی مارکس قهر و خشونت پرولتاریا را به یک خشونت مقدس و مشروع تبدیل کرده و آنرا به یک شرط قطعی تبدیل مینماید. بعلاوه او استقرار دیکتاتوری پرولتاریا را تنها شکل اعمال قدرت میبیند. مارکس اعمال خشونت سیستماتیک را چاره نابودی یک طبقه اجتماعی میداند. در واقع مارکس خواهان یک قدرت دولتی متمرکز و نظامی است و برخلاف نظریهاش که خواهان پایان دادن به طبقات و دولت است، این دستگاه دولتی جز گسترش و پایداری خشونت در جامعه نتیجه دیگری ندارد. بعلاوه اتوپیای جامعه بدون طبقات، خارج از یک اندیشه متین علمی میباشد و مشروط به ترور و استبداد است. البته انسانها پیوسته دارای اتوپیا و آرزو برای یک دنیای زیبا بوده تا به درد و رنج انسانیت پایان داده شود. پروژه مارکس اعلام گسست از تخیل است و برقراری «سوسیالیسم علمی» است تا دنیای مورد آرزو حاصل شود. ولی ما متوجه میشویم که مارکس برای رسیدن به جامعه خیالی کمونیستی، دیکتاتوری پرولتاریا را ضروری میداند، او از آزادی و دمکراسی بیزار است زیرا این امور را حربه بورژوازی میداند و پرولتاریا را حامل قهر تاریخی و موجه ارزیابی میکند.
کارل مارکس میگوید طبقه و مبارزه طبقاتی را من کشف نکردم بلکه «تاریخنگاران بورژوایی» پیش از من این مفاهیم را اعلام داشتهاند. او مینویسد کشف من در این است که «وجود طبقات به مراحل معین تاریخی رشد تولید» بستگی دارد و اینکه «مبارزه طبقاتی بناگزیر به دیکتاتوری پرولتاریا میانجامد و این دیکتاتوری یک دوره انتقالی برای الغای همه طبقات و پیشروی بسوی جامعه بدون طبقات است». (نامه به ژوزف آرنولد ویدومیر، ۵ مارس ۱۸۵۲).
آیا میان تئوری سیاسی دیکتاتوری پرولتاریا و توتالیتاریسم دوران استالین رابطه مستقیمی وجود دارد؟ مارکس یک شخصیت انقلابی و علیه استبداد بود و برای حقوق کارگران تلاش فراوان کرد. بخش مهمی از منقدان برآنند که بینش مارکس به توتالیتاریسم میانجامد. ریموندآرون جامعه شناس و فیلسوف فرانسوی در تائید نظریه الکساندر زینوویف اندیشمند روس، میگوید نفی مطلق کالا از جانب مارکس بناگزیر به برقراری قدرت سیاسی نوع شوروی میانجامد. آندره گولکسمن فیلسوف فرانسوی در کتاب «آشپز و آدمخوار» که در سال ۱۹۷۵ منتشر شد میگوید نظریه مارکس در باره دیکتاتوری نتیجه «ضروری و قابل پیش بینی مدل مارکسیستی» بود و نظام اردوگاهی شوروی نیز یکی از نتایج آن است. متاسفانه تمام کمونیستهای جهان در ضدیت کور علیه سرمایه داری به دفاع از دیکتاتوری مارکسیستی پرداختند. آنها بلحاظ این بینش توتالیتاریستی نتوانستند پیشگام آزادی طلبی و دمکراسی خواهی و دفاع از حقوق بشر باشند.
الگوهای اقتصادی و اجتماعی تازه
نوام چامسکی و همچنین برخی از جامعه شناسان بدرستی برای توصیف نابسامانی طبقه کارگر که به سبب تحولات چند دهه اخیر در زمینه برون سپاری، قراردادهای موقت کاری، افزایش مهاجران وکاهش نیروی کارگری در کارخانههای تولیدی، از بی ثباتی شغلی صحبت کرده و واژه «پروکاریا» و یا در زبان فرانسه «پره کاریته» را بکار میبرند. این واژه بمعنای بی ثباتی خطرناک برای پرولتاریا میباشد. زمانی که سیاستهای مالی و نئولیبرالی در مدیریت اقتصاد قرار دارد و بازار جهانی میدان عمل سرمایه است، بناگزیر ناامنی فزاینده کارگران افزایش یافته و این امر توان چانه زنی برای افزایش دستمزدها را محدود میکند. علیرغم این شرایط فشار، سرمایه داری به انکشاف و نوآوری خود ادامه میدهد و برخلاف نظر مارکس طبقه متوسط را توسعه داده است و حتا بخش مهمی از کارگران را در وجود نظام ذینفع ساخته است. امتیازات کارگران در شرکتهای بزرگ نفتی و شیمیایی و داروئی و صنایع نظامی و موشک سازی و خودروسازی و صنایع غذایی و فراوردههای وابسته به آن، نمونه بارز از تغییر در زندگی و رفتار کارگران است.
تحقیقات جامعه شناسانه نشان میدهد بخش بسیاری از کارگران روحیه ضدسرمایه داری نداشته و زندگی و ترقی خود را در درون همین مدل میسر میدانند. آنها بیهچوجه خواهان انقلاب نیستند. البته ما میدانیم که نظام اقتصادی موجود نیازمند افراد تابع است و ایجاد وابستگی روانی از اهداف این نظام است. روانهای مطیع و بارآوری تولید بالا، مطلوب این نظام است. ولی این سرمایه داری همان سرمایه داری قرن نوزدهم نیست، اقشار اجتماعی همان اقشار نیستند و بعلاوه در درون سیستم موجود مناسبات یک جانبه نیست و در درون این نظام گرایشها و تناقضات متعدد وجود دارد و بازیگران از سهم خود دفاع میکنند. تناسب قوا میان ثروتمند و سایر اقشار برابر نیست ولی نظام اقتصادی فرصتی برای اقشار متوسط و کارگری بوجود آورده است. در غرب تمرکز ثروت در یک قطب جامعه منشا ناهنجاری دردناک در جامعه است ولی کارگران امروز دیگر واکنش قرن نوزدهم و قرن بیستم را ندارند. آنها خواهان تقویت دستمزد و حقوق خود هستند ولی خواهان برهم زدن وضع از طریق خشونت و انقلاب و سرنگونی نظام کنونی نیستند.
در قرن بیست و یکم کنونی بسیاری از پدیدهها تغییر کردهاند. اقصاد سرمایه داری با جهانی شدن و با بهره گیری از تکنولوژیهای جدید و رباتها و هوش مصنوعی و افزایش نیروی ذهنی و فکری در روند تولید کاملن متحول شده است. این نظام ثروت را رشد داده و گروهبندیهای بسیاری را وارد میدان عرضه و تقاضا کرده است. طبقه کارگری که مورد تحلیل کارل مارکس در «سرمایه» بود امروز در کشورهای پیشرفته سرمایه داری یک بخش کوچک کارگران را تشکیل میدهد و ساختار اجتماعی و ذهنی کارگران متحول شده است. این کارگران دیگر کارگران تولید فوردیستی نیستند. بعلاوه این کارگران با روحیات جدید و خواهشهای جدید هستند و حامل فرهنگ رفتاری دیگری میباشند. اشتباه فاحش خواهد بود زمانی که جامعه شناسی کارگران زمان مارکس را برابر جامعه شناسی کارگران جهان تکنولوژیک کنونی بدانیم. نظام تولیدی با تکنولوژیهای جدید کار جسمی در روند تولید را فرعی کرده و گرایش اصلی استفاده از توجه ذهنی و فکری را غلبه داده است. کارگر صنعتی قرن نوزدهم که فعالیت جسمی میکرد برای مارکس منشا ثروت آفرینی بود. ولی در کشورهای تکنولوژیک کنونی شرط اصلی، مهارت فنی و علمی و تکنیکهای سازماندهی و نیروی فکری خلاق است. مهندسان و تکنیسینها و کارگران بسیار ماهر و مدیریتهای مدرن نیروهای انسانی و درک بازار و تشخیص و ارائه کالا و خدمات مناسب، پایه ابتکار تولیدی و ثروت آفرینی را تشکیل میدهد. سرمایه داری و سیستم تولیدی امروز نسبت به سرمایه داری و مدل تولیدی قرن نوزدهم تغییرات اساسی کرده است و سرمایه فردا نیز چیز دیگری خواهد بود.
روشن است که ما نیاز داریم که پیوسته به تلاشهای جدید دست زده و جهان و شرایط خود را تغییر دهیم و بهبود بخشیم. در این راستا تئوریها و شناختهای جدید یاور ما هستند و ما باید به پژوهش ادامه دهیم. در افکار تجربه شده نباید درجا زد. مارکسیسم یک تجربه بزرگ است و این مکتب محدودیتهای ساختاری خود را بنمایش گذاشته است و خطاهای مهلکی نیز تولید نموده است. تجربه سه قرن اخیر کمابیش نیاز به آزادی و دمکراسی و دمکراسی اجتماعی را پررنگ نگهداشته است. طی یک صد و پنجاه سال اخیر اقصاد سرمایه داری محیط زیست را تخریب نموده و زندگی انسانها را به خطر انداخته است. در این دنیا بی فرهنگی و فناتیسم دینی بیداد میکند، در این جهان اسلام روحیه آزادی طلب و اندیشه را منکوب میکند، در این جهان سیاستمداران تبهکار و فاسدان اقتصادی خواهان اسارت انسانها هستند. آرزو و آرمان ما جهانی بهتر است. بازار آزاد لازم است، آزادی بدون قید و شرط لازم است، سکولاریسم و خردگرایی و دانش آموزی لازم است، ما باید آرمانهای انسانی را اعتلا بخشیم. این نظام اقتصادی باید تغییر کند، این نظام باید مورد رگولاسیون سیاسی و مداخله شهروندانه قرار گیرد تا انسانها بتوانند با آرامش بیشتر و عدالت بیشتر و مدرنیته بیشتر زندگی کنند. باید ازتمدن فسیلی کنونی خارج شویم و باید تمدن غیر فسیلی و متکی بر تعادل بین انسان و طبیعت را بوجود بیاوریم.
جلال ایجادی
جامعه شناس دانشگاه پاریس