سه شنبه 2 مرداد 1386

کشکول خبری هفته (۱)، از اعترافات مخملين تا تعطيلی کافه تيتر، ف. م. سخن

عصر، عصر ِ سرعت و تغيير است. ياد قديم‌ها به خير که وقتی سينما می‌رفتيم پيش از شروع فيلم اصلی، حدود ده دقيقه، فيلم‌های خبری پخش می‌شد؛ فيلم‌هايی که روزها از تهيه‌ی آن گذشته بود. مردم در حالی که تخمه می‌شکستند و ساندويچ به نيش می‌کشيدند، از سفر اعلی‌حضرت همايونی به فلان کشور، يا بازديد علياحضرت فرح از بهمان موسسه، يا حضور سرکار علّيه بانو فريده ديبا در جمع نيکوکاران با خبر می‌شدند. اخبار تلويزيون هم وضع بهتری نداشت. بسيار پيش می‌آمد که اتفاق مهمی می‌افتاد اما فيلم آن به تهران نمی‌رسيد و مجری با پوزش بسيار، پخش آن را در روزهای آتی وعده می‌داد (که اغلب هم به اين وعده وفا نمی‌کردند و فيلم را کسی نمی‌ديد). به خاطر همين سرعت کم، مردم دنيای آرام‌تری داشتند و برای‌شان فرقی نمی‌کرد که مثلا قيافه‌ی اعلی‌حضرت هيلاسلاسی امپراطور حبشه را در فيلم ببينند يا نبينند. اگر هم دوست داشتند قيافه‌ی کسی مثل جينالولوبريجيدا را ببينند، منتظر فيلم و خبر نمی‌نشستند؛ دست خانواده را می‌گرفتند و به فرودگاه می‌رفتند و خلاء پخش زنده را با حضور زنده‌ی خود پُر می‌کردند.

اما امروز زمانه ديگر شده و اطلاع‌رسانی نوشتاری و تصويری و صوتی به چنان سرعتی رسيده که مردم را توان هم‌قدمی با آن نيست. نه تنها ماهواره، که اينترنت هم اهل خبر را با سرعتی حيرت‌انگيز به دنبال خود می‌کشد و حتی فرصت برای نفس تازه کردن نمی‌دهد. تا همين ۲۰ سال پيش، خبردوستان صبح‌شان را با صدای بی‌بی‌سی آغاز می‌کردند و پيش از رفتن به سر کار از رويدادهای روز قبل با خبر می‌شدند. بعد اخبار ساعت ۱۴ راديو ايران بود و اخبار ساعت ۲۰ شبکه‌ی اول تلويزيون. بعد از شام هم پيچاندن پيچ راديو از ۱۹ متر تا ۳۱ متر برای شنيدن صدای آمريکا يا اسرائيل. حجم اخبار در اين سطح بود.

چند سال گذشت و کامپيوترهای شخصی روی ميز هر خانه‌ای سبز شد. بعد سيمی کامپيوتر را به پريز تلفن و جهان خارج وصل کرد و عده‌ی زيادی که پيش از آن بر ساحل رود خبری ايستاده بودند و سطل سطل آب می‌کشيدند، به ناگهان خود را وسط رودخانه خروشان اطلاعات ديدند. افراد ِ به رودخانه افتاده ضمن استفاده از خبر، امکان انتشار آن را در چهارگوشه‌ی جهان پيدا کردند. ابتدا وب‌سايت‌ها، بعد وب‌لاگ‌ها، بعد امکانات انتشار صوت و تصوير و فيلم، شيوه‌ی خبررسانی را دگرگون کرد. فرآيند توليد و پخش خبر ديگر شد. حتی رسانه‌ای سنتی چون راديو، توانست در اختيار اشخاص غيرحرفه‌ای قرار بگيرد. برای توليد يک برنامه‌ی راديويی و پخش آن در سراسر جهان، فقط به يک کامپيوتر و يک سيم و يک خط تلفن احتياج بود.

اکنون، بسياری از ما، نه تنها صبح‌ها اخبار راديو بی‌بی‌سی و شب‌ها برنامه‌های صدای آمريکا را دنبال می‌کنيم بل‌که نگاه کردن سايت‌های خبری، گوش دادن راديوهای اينترنتی، تماشا کردن فيلم‌های يوتيوبی، مراجعه به لينکستان‌ها، سر زدن به وب‌لاگ‌ها جزو کارهای ثابت‌مان شده است. همان قدر که خانم ستاره درخشش از طريق تلويزيون صدای آمريکا ما را در جريان اخبار روز قرار می‌دهد، همان قدر هم نويسنده‌ی وب‌لاگ "شوق رهايی" با حضور در محل سنگسار جعفر کيانی در باره‌ی اين رويداد تلخ و غيرانسانی خبررسانی می‌کند. اتفاقی صبح در ميدان هفت ِ تير می‌افتد، شخصی با موبايل از آن اتفاق فيلم تهيه می‌کند، و شب در برنامه‌ی آقای بهارلو آن فيلم پخش می‌شود. اين‌ها البته شگفت‌انگيز است.

ديگر عجيب به نظر نمی‌رسد که بسياری، خبرنامه‌ی گويا و روزآنلاين و ايرنا و ايسنا و ايران امروز و اخبار روز و امروز و زمانه و بازتاب و انتخاب و صبحانه و بلاگ نيوز و غيره و غيره را در ليست سايت‌های انتخابی‌شان قرار داده‌اند و در خانه و محل کار و سفر و حضر مرتب به آن‌ها سر می‌زنند و اخبار و تحليل‌های تمام جريانات فکری و سياسی را دنبال می‌کنند.

برای نويسندگان و تحليل‌گران، وجود اين همه منبع، البته غنيمت است. اما اين حجم عظيم اطلاعات، يک اشکال بزرگ به وجود می‌آورد و آن اين است که تعيين الاهم فالاهم در انتخاب موضوع را دشوار می‌کند. نويسنده نمی‌داند بايد در باره‌ی سنگسار جعفر کيانی بنويسد، يا اعترافات هاله اسفندياری، يا دستگيری دانشجويان پلی‌تکنيک، يا بازداشت منصور اصانلو؟ نمی‌داند در باره‌ی کنسرت لطفی بنويسد، يا پخش فيلم دلشدگان از تلويزيون، يا شب‌های مختلف در خانه‌ی هنرمندان؟ نمی‌داند درباره‌ی خانم سيمين دانشور بنويسد، يا انتشار شماره‌ی جديد بخارا، يا هشتاد سالگی هوشنگ ابتهاج؟

در اين جهان پرتلاطم نويسنده‌ی مطالب ِ روز نه می‌تواند و نه بايد خود را به يک قالب محدود کند. تغيير و تنوع -البته در محدوده‌ای مشخص- نه تنها لازم، بل‌که واجب است. به همين لحاظ تصميم گرفتم در کنار طنز و تحليل، ترکيبی از طنز و تحليل در قالب کشکول خبری به خوانندگان محترم تقديم کنم، شايد مورد پسند واقع شود. با اين کار می‌توان به اهم رويدادهای سياسی و فرهنگی و هنری به طور خلاصه پرداخت و خواننده را در جريان وقايع قرار داد. از طرفی، در عصر دوندگی‌های بی پايان، نمی‌توان انتظار داشت که همگان به مطالب طولانی و جدی علاقه نشان دهند، لذا ترکيب رويدادها با زبان طنز و کوتاه نويسی می‌تواند در خواننده شوق مطالعه به وجود آورد. اميدوارم چنين باشد.
***

اعترافات مخملين خانم اسفندياری
اعترافات بر چند نوع است: نوع تيمسار محققی، نوع قطب زاده، نوع آيت‌الله‌العظمی شريعتمداری، نوع بچه‌های نوجوان مجاهد، نوع کيانوری، نوع طبری، نوع بهبهانی، نوع مهندس سحابی، نوع همسر سعيد امامی، نوع علی افشاری، نوع اميد معماريان، نوع جهانبگلو و اين آخری نوع هاله اسفندياری و انواع و اقسام ديگر. اين انواع با يک‌ديگر فرق بسيار دارند. مهم‌ترين فرق در مبلمان و دکوراسيون محل اعتراف است. آن وضع اسف‌بار دکوراسيون‌های اوليه، در اثر تلاش و کوشش اصلاح‌طلبان گرامی و هشت سال رياست جمهوری آقای خاتمی تغييری اساسی يافته و اکنون شاهد اتاقی هستيم با مبل و ميز و يخچال کم مصرف و گلدان سبز. بشکنی دست که نمک نداری! اين همه آقايان تغيير به وجود آوردند آن وقت عده‌ای هی شعار دادند تحريم! تحريم! حق‌تان است که مثل آقای عمويی و سران حزب توده شما را دور يک ميز چوبی بنشانند و پشت سرتان پرده‌ی آبی آويزان کنند. لياقت‌تان همين است! يک نکته‌ی جالب هم در رديف اعتراف‌کنندگان ديده می‌شود و آن اين که هيچ کدام از "بعدی"ها، به اعتراف‌گيری از "قبلی"ها اعتراض نداشتند! اولا چون آن‌ها را قبول نداشتند؛ و ثانيا به خاطر آن که به آن‌ها مربوط نبود! مگر از آن‌ها اعتراف گرفته بودند که بخواهند شکايت کنند؟!

يک فيلم خوب برای بازجويان ايرانی
فيلم "زندگی ديگران" را با غم و اندوه بسيار به تماشا نشستم (اميدوارم استاد ابوالحسن نجفی اجازه‌ی "به تماشا نشستن" را به ما بدهند!) ممکن است فکر کنيد چرا با غم واندوه؟ مگر فيلم اين قدر بد بود که باعث غم و اندوه می‌شد؟ نه! نه تنها فيلم بد نبود، بل‌که خيلی هم خوب بود. غم و اندوه من به خاطر اين بود که کمونيست‌های بی خدا، اين قدر با متهم سياسی خوب و محترمانه رفتار می‌کردند! گمان می‌کنم توطئه بود که چهره‌ی برادران بازجوی ما را خراب کنند. مگر می‌شود يک متهم را اين قدر تر و تميز بياورند و از او بازجويی کنند؟ نه! فکر می‌کنم سازندگان فيلم The Lives of Others خواسته‌اند سربازان گمنام ما را خراب کنند. من که نديدم از قُطر خيار و اتصال به جاهای مختلف و مسائل ناموسی چيزی بپرسند. بعد هم بازجو، اين قدر آدم بود که عوض شد، و به کمک متهم برخاست. آن هم يک بازجوی کمونيست! مگر اين شدنی است؟ به هر حال به برادران عزيز بازجو توصيه می‌کنم از اين توطئه‌ی استکباری غافل نشوند و اگر فرصت کردند، روش کار استادان‌شان را ببينند. کسی چه می‌داند، شايد بهره‌ای ببرند.

يک کتاب خوب برای بازجويان گرامی
گفتم بازجو، ياد کتابی افتادم که خواندن آن را به برادران بازجو شديدا توصيه می‌کنم. کتابی‌ست به نام "شکنجه گران می گويند" تاليف آقای قاسم حسن پور از موزه‌ی عبرت ايران. امان از اين عبرت که هی اسمش را می‌بَرَند، اما کم‌تر کسی به آن رغبت نشان می‌دهد. بابا، وسط شلاق زدن‌ها، وسط مشت و کتک زدن‌ها، وسط فحش خواهر و مادر دادن‌ها، بنشينيد اين کتاب را بخوانيد، شايد عبرت بگيريد. من که شکنجه‌گر نيستم می‌خوانم و عبرت می‌گيرم، آن وقت شما که اين‌کاره هستيد عبرت نمی‌گيريد؟ عجب زمانه‌ای شده! به هر حال کتابی‌ست خوش چاپ و شکيل، از اعترافات شکنجه‌گران زمان شاه. اسامی "آرش" و "تهرانی" حتما به گوش‌تان خورده. اعترافات اين دو نفر را در اين کتاب می‌خوانيم و متوجه می‌شويم که انسان چقدر راحت با بهانه قرار دادن حراست از امنيت ملی تبديل به جانور می‌شود! حُسن اين کتاب در اسناد و عکس‌هايش است. چقدر فرق هست ميان عکس‌هايی که در روزهای بزرگی و عزت و قدرت از آدم می‌گيرند، با عکس‌هايی که مردم تو سر آدم می‌زنند و مثل بدبخت بيچاره‌ها برای محاکمه روی صندلی می‌نشانند. به خدا کمی عبرت بد نيست! آدم بايد به فکر آخرت‌ش هم باشد!

شماره ۶۰ بخارا منتشر شد
بخارای شماره‌ی ۶۰ با جلد فيروزه‌ای از چاپ‌خانه بيرون آمد. گرفتن اين پانصد و سی چهل صفحه در دست واقعا لذت‌بخش است. بخصوص اين شماره که جشن‌نامه هشتاد سالگی استاد هوشنگ ابتهاج است. چند شعر چاپ نشده از ايشان در اين دفتر آمده که خواندنی‌ست. درباره‌ی باقی مطالب هم لابد در سايت بخارا بيش‌تر نوشته‌اند. دست آقای علی دهباشی درد نکند.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

بحث شيرين بنزين
اثرات و تبعات سهميه‌بندی بنزين کم‌کم دارد خود را نشان می‌دهد. قسمت تماشائی‌تر -يعنی زمانی که مردم سهميه‌ی شش ماهه‌شان را کلا تمام کردند و بی بنزين ماندند- هنوز در پيش است. فعلا که مردم در عرض يک ماه، جيره ۴ ماهه‌شان را تمام کرده‌اند. حتما فکر می‌کنند که خدا بزرگ است و کسی فردا را چه ديده؟ اين آمال و آرزوها را نداشتيم چه می‌کرديم؟ غير از گرانی و آسيب شديد به گردش‌گری داخلی و مستاصل ماندن روستائيانی که بايد مسافت‌های طولانی را برای رسيدن به مقصد بپيمايند، قيمت خر هم گران شد! چهار برابر شدن قيمت خر در روستاهای اطراف مشهد البته نشانه خوبی‌ست برای گسستن وابستگی مردم به بنزين ِ استکباری. انشاءالله با اين اقدام انقلابی، مردم ياد خواهند گرفت که زندگی‌شان را بدون وابستگی به بنزين مديريت کنند. حيف است آدم زير سرش بالش نرم باشد. حُکـَـما تخته سنگ را بيشتر تجويز می‌کنند. اگر فردا پس فردا در خيابان‌های تهران جماعت ِ الاغ‌سوار را در حال تاخت و تاز ديديد يا گاری‌هايی که مشغول جا به جا کردن ميوه و تره بار هستند تعجب نکنيد. حرف حکومت يکی‌ست و اگر خدای ناکرده کمی، فقط کمی کوتاه بيايد و در مقابل فشار مردم سر خم کند، ممکن است مردم انتظار خم شدن بيش‌تر و بيش‌تر داشته باشند و بلايی سرشان بيايد که بر سر شاه آمد. کاش جلال آل احمد و دکتر شريعتی زنده بودند و می‌ديدند که چطور داريم به گذشته‌های خوب‌مان باز می‌گرديم.

بگو کی بود والا آزادت نمی‌کنم...
-بگو کی بود؟
-به خدا کسی نبود.
-ببين بچه، تا اسم‌اش رو نگی نمی‌ذارم از اين‌جا بيرون بری. اسم و آدرس‌اش رو زود اين‌جا بنويس.
-آقا به جان مادرم هيچ‌کس اين کار رو نکرده! به کی قسم بخورم شما باور کنی؟!
لابد فکر کرديد اين قسمتی از بازجويی يک آدم سياسی‌ست برای لو دادن نام دوستان‌اش. اشتباه کرديد! اين بازجويی از يک پسر بدحجاب است که بايد برای آزاد شدن، آرايشگاهی که در آن جا موهايش را به آن شکل درآورده معرفی کند. سردار رادان فرموده‌اند که بعد از معرفی آرايشگاه، پسر تحويل والدين‌اش می‌شود تا برود موهايش را اصلاح کند و بعد دوباره به مرکز انتظامی بازگردد تا کارشناسان با بررسی نحوه‌ی آرايش ِ متهم، اوکی نهايی را بدهند و وی را آزاد کنند. حالا تکليف کسی که مثلا سرش را خودش زده و فرم داده چيست لابد بايد منتظر تبصره‌ی قانونی بمانيم!

تعطيلی کافه تيتر
نه که ما خيلی کافه برو بوديم، دَر ِ کافه‌ای را هم که گاه‌گداری می‌رفتيم کشيدند بستند. حالا کجا بايد برويم؟ از ما که گذشته، ولی جوان‌ها معمولا مثل مغناطيس هم‌ديگر را جذب می‌کنند. اين‌جا نشد کافه‌ای ديگر. کافه‌ای ديگر نشد پارک. پارک نشد، خانه. بالاخره جا پيدا می‌شود. واقعا اين کافه را چرا بستند؟ از چند نمايشنامه‌ای که در اين کافه خوانده می‌شد نگران بودند؟ از چند بررسی کتاب و داستان می‌هراسيدند؟ می‌ترسيدند خدای ناکرده، فنجان قهوه تبديل به نارنجک شود؟ يا بطری نوشابه تبديل به کوکتل مولوتف؟ يا کيک شکلاتی تبديل به ماده‌ی منفجره؟ می‌ترسيدند خانم بيتا و آقای بهنام چريک تربيت کنند؟ يا آقای محمد آقازاده اسلحه به دست بگيرد و بنيان حکومت را براندازد؟ واقعا حرف زدن دو نفر مترجم و نويسنده اين قدر خطرناک است؟ آقايان! کافه يک مکان است با چند ميز و صندلی و پيش‌خوان. آدم‌هايی می‌آيند آن‌جا دقايقی را می‌گذرانند و می‌روند. مکان را بستيد؛ با آدم‌ها چه می‌کنيد؟

[وبلاگ ف. م. سخن]

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'کشکول خبری هفته (۱)، از اعترافات مخملين تا تعطيلی کافه تيتر، ف. م. سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016