گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! سياست در ( )، مرتضی مرديهادليل آوردن بر اين که آن چه امروز بر ما می رود بد است و زشت و گريزنده از هر آن چه رنگ و بوی عدل و عقل دارد، و آتش جهل و حرص است که در خرمن حرث و نسل افتاده، چقدر محتاج تاکيد و تکرار است؟ واگوئی هزاربارة هر آن چه همه می دانند چه مشکلی از چه کسی می گشايد؟ به عمل کار برآيد و عمل ممکن نيست؛ چاهی که در آن کلنگ می زنيم ديرگاهی است به لايهای ستبر از سنگ خورده است و حکم عقل ظاهراً چيزی جز ترک اين تلاش نيستروانشناسان به ما آموختهاند که آدميان چنانند که گاه آنچه را ميخواهند هست ميپندارند و آنچه را آرزو ميکنند محتمل. اين در ترازوی عقل چندان راست نمیآيد: نهمگر بيشترينة ما هميشه در آرزوی ثروت و سُروريم و فخر و غرور و نيک هم ميدانيم که فاقد آنيم و از همين رو ناراحتيم و نگران؟ پس بهجز برخی اهل توهم که در حواشی تيمارستانها خود را ناپلئون در آغازگاه نبرد اوسترليتز ميپندارند يا ژنرال کوتوزف در شروع نبرد بورودينو يا تکنسينی که آماده است تا موشکی به فضا پرتاب کند يا دانشمندی در آستانة پردهبرداری از اکتشافی بزرگ، و برای آغاز آن، تا لحظاتی ديگر، عمری است شمارش معکوس سر دادهاند، ديگر چهکسانی ممکن است به ناتوانی رقتانگيز خود در اغلب امور هوشيار نباشند، و هويت نافرجامِ بسی دادوفريادها يا، بدتر، حالت مذبوحانة بسی دستوپازدنها را درنيابند. نه، آن ادعا بيشک بهرة حقيری از حقيقت دارد: ما هزارههاست که اين جملة مادر آن جنگجوی شکستخوردة رومی، لابلای ديوارههای ذهنمان پژواک ميکند که در تسلا و توجيه او ميگفت: ما از نسل خدايان نيستيم، ما فقط انسانيم. عقل و تجربه، اين دو عصای چشمان کمبين و پاهای کجرو، به همة کسانی که سوگند نخورده باشند هرگز از آنان مدد نگيرند، بیرنجوعنای بسيار و بینيازِ محاسبة بيشمار، میآموزند که در کف شير نر خونخوارهای/غير تسليم و رضا کو چارهای؛ که، هرچه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نيست/ پنجه با زورآزما افکندن از فرهنگ نيست. نه او عقل انسان دارد نه من زور حيوان؛ پس جدال بيفايده است. بااينهمه ولی بسياری رفتار ديگری پيش ميگيرند، که نقض اين حکم عقلانی است: تسليم نميشوند و آرام نميگيرند و حتی حالت جنگ به خود ميگيرند، چرا؟ شايد به پاس حميت و حيثيت؛ و اينکه طرد و حبس و مرگ با افتخار به است از ايمنی بزدلانه و سودانگاری سوداگرانه. نشان صدق سخنم همين که اين سخنان غريب جلوه ميکند. کسانی خواهند گفت اين، تئوريزه کردن خوف و خطرگريزی و خفتگی و خامی است. اما بسياری از ما اگر نيمشب قربانی دستبرد مسلحانه شويم، بهحکم عقل هرچه داريم در سکوت تقديم ميکنيم، چرا نوبت مواجهه با سياستی که شبيه آنش ميپنداريم، کردار ديگری داريم: شجاع ميشويم و اميدوار! ظاهراً آنکه شرف شواليهگری را به سياست تزريق کرده، از اجتماع بازش ستانده. ممکن است، چون آن نجيبزادة انگليسی در فيلم مَچ پوينت، بهدرستی، بگويند که بدبينی بهترين بهانه برای مقاومت نکردن است؛ درست است؛ تبليغ چنين ايدهای دور نيست که جامعه را بهکشتیای مانند کند که ناويهای آن پارو به زير چانة و چمباتمه، فقط چشم به باد موافق دارند. شک نيست که همواره ميتوان بادِ "ميتوان" در دماغ خلق انداخت و سلسلة مِيلِ جنبيدن آنان را جنباند و کاری کرد؛ و شک نيست که اين، در موارد بسياری هم، دربايست است، و ناسورِ کاهلی و کندیِ ناشی از منفیبافی و یأسانگاری را مرهم ميشود و تيمار ميکند. اما آيا از اين که کسانی بدبينی را تنپوش ترس و تنبلی ميکنند، درمیآيد که هر بدبينیای برآمده بربالای اين دو وصف است؟ آيا «واقع» هيچگاه نميتواند بد باشد؛ بيشبد از آنکه کوتاه يا ميانمدت درمانيش بتوان؟ کشتیشکستگانی در ميانة اقيانوس را اگر اصلاً اميدی بايد، به نزديکشدنِ ناجی است؛ حتی اگر هيچ نشانی از او نباشد. در چنان وضعی، تلاش و اميد و اعتماد بهنفس ... همه اسطوره و افسانه است. اگر "تحريض" گاه چارة کاهلی است، "تخويف" هم گاه چارة جاهلی است. نه آيا برخی کارها ناشدنی است؟ آری، نه برخی که بسياری و بيشماری! و ما با انداختن خود به معرکة آن، بسا که عِرض خود ميبريم و زحمت خلق ميداريم؛ و اين را مکرر در مکرر ميکنيم، و هرچه دامن ادعا و اطمينان را پهنتر مينمائيم و دورخيز را درازتر و رجز را بلندتر، زودتر و سختتر زمين ميخوريم و صدای شکستن استخوانهامان گوشها را بيش شکنجه ميکند و رقت برميآورد، باز برميخيزيم و با شمشيرهای چوبين نعرهزنان حمله ميبريم؛ و حتی وقتی توش و توانی نماند و درماندگی چون اسبی مرده، سنگين، رويمان خيمه زد، و نيرو و آبرو همه رفت، چنانکه گوئی اصلاً نبوده است، و عقل انتظار ميبُرْد که يا عذر تقصير به پيشگاه وجدان آوريم يا لااقل سردرگريبان از گوشهای بگريزيم، تا رنج شرمساری، يا همان سريان عرق شرم بر همهجامان، بيش نفرسايدمان، مغرور اينهمه "اميدواری" و "پشتکار" و "چالاکی" و "خوشبينی" زبان به ستايش خود بازميکنيم؛ غافل از اينکه اين يک تفسير است، تفاسير ديگری هم هست: مثلاً "طمعخام" و "اصرار بر خطا" و "سعی بيفايده" و "سبکی تحملناپذير عقل"! از اين بالاتر، کم نيست که از سربالاطلبانی که يقينشان به صحتِ قيامِ يکتنة خود هيچ نيست جز جهل بسيط، نوادری هم بهیُمن بختياريهای ناگهان و تصادفهای کمياب، کامياب شوند، و به حکم آنچه امروزش قران ميمون ميخوانند و ديروز طالع سعد، با احتمال نادر دو- سه جفتشيش متوالی برايشان بنشيند و نرد قدرت را ببرند و بر عاقلان طعن زنند که زنند و آبروی مردی را باخته و ريخته و شرف شهسواری را سوخته و خاکستر آن را روفتهاند؛ اما آيا آنکه از اقل زيرکی بینصيب نيست نبايد دريابد که اگر کودکی که به بازی از هر سوی تير میانداخت حلقهای را هدف کرد که کمانداران در اصابت آن درمانده بودند، اين را نميتوان قاعده کرد و به استناد آنچه شد، اميد برد که باز هم ميشود؟ تا کی ميخواهيم بازی بچگان را به ناموس تاريخ پيوند زنيم و از آن ضرورت و قانونِ انقلاب درآوريم و خود و ديگران را بازی دهيم، و وقتی میپرسند پس آخر کی؟ نه آيا کمال ويرانی در حد نصاب يا نصاب ويرانی در حد کمال است! آخر، شمارش معکوس تا چند؟ آنوقت، سر به گريبان شک و جهل فرو ميکنيم و از مواجهه با نگاههای پرسان حذر ميکنيم؛ يا برای حفظ آبروی تبخير شده، شروع ميکنيم به نقد مردم که چرا نشستهاند و کاری نميکنند، و مگر آخر اينان همان مردم سی سال پيش نيستند، و مگر نميفهمند که خطاست چشمبهراه باشند؛ يا ميپردازيم به اين که دنيا هم ملت را دور زده و مصالحه کرده، که غربيها هم باج گرفتهاند، که کار انگليس است؛ يا به نقد تند همراهان و غمگساران و خواجهتاشان دست ميبريم که تا اينان هستند و آب به آسيای فلان ميريزند همين است، که مشکلْ خيانت خانگی است وگرنه کاری نداشت، که . . .؛ هيهات! اينجاست که اگر به بلوغ فرضی آن گاو شياری نايل باشيم، که همخيشش را متهم به کمکاری ميکرد، بايدمان گفت: چرا شاخ ميزنی، زمين سفت است. آری هيچيک از آن توجيه و تعليلها راست نيست؛ راست اين است که خصم راهی برای هيچ کاری نگذاشته؛ و پايان آن به هرچه بسته باشد به ما نيست. اين را البته با خشم و تحقير انکار میکنيم، صرفاً از اينرو که خوش نميداريمش نه اين که ناحقيقت است. ظاهراً واقعيت اين است که قومی با زور عريان غلبة غريزی خود را دراز میکنند و از انبوهی حرف و نقل و طعن و نقد خوفی به خود راه نمیدهند، و ناموس تاريخ و هستی يا شانس و قران هم ظاهراً در همراهی با آنان است، ولی ما هنوز به معرکهگرفتنهای خود ادامه میدهيم و اژدهاهای مردة اراده و عمل و حق و اميدواری و مبارزه و پيروزی نهائی! و ... را از جعبههای مخصوص معرکهگيری بيرون ميآوريم که، بنگريد الان چنين ميکنند و چنان. که البته نکردند و نميکنند و ما باز هم از رو نميرويم و ميکوشيم اينهمه ضعف خود را در بیآبروکردنِ بيشتر حريف گم کنيم؛ و فکر نميکنيم که آخر مگر پائينتر از سياهی هم رنگی هست. آيا هر دانة بارانی که به زمين میآيد هنوز هم تئوری جاذبه را تاييد ميکند؟ آيا بیآبروئی نميتواند به حدی برسد که ديگر مؤيدات جديد چيزی بر آن نيفزايد؟ باری با اينهمه تبليغ که من برای عقل ميکنم ميدانم که رفتار انسان، حتی انسان مدرن، چندان که مينمايد و ميگويد عقلی نيست؛ و مگر عقل چقدر توضيح ميدهد و مگر توضيح چقدر حلِّ مشکل ميکند؟ فارغ از خوشبينی و احتمال بالای پيروزی و اعتماد به نفس و اميد و ترغيب و تشويق و مبارزه و مخاطره و تهور و قمار و رمز و راز و ابهام و تخيل و توهم و شعبده و جادو و ... که همه در ناعقلانيتی بيش و کم خويش يکديگرند، آيا اصلاً ميشود زيست؟ زندگی در تنگنای عقلِ تنها دشوار است. اين را علیالخصوص چپها بهشدت فهميدهاند. عقل که همان ماشين حساب سود و زيان است، زود ميفهمد و گزارش ميکند که بسا کارها را نميتوان انجام داد، که مشکلات آن بسيار است، که خطرات زيادی در کمينگاه است، که دوستان همياری نميکنند، که نادوستان هرکاری ميکنند، که به هدف نميتوان رسيد، که اگر هم برسيم سودِ آن تکافوی سودای آن نميکند، ... ولی اين "دوستداشتنی" نيست؛ چون ما بيشتر خواهشيم تا دانش؛ و چون زور دانش به خواهش نميرسد. خواهش البته به عقل رجوع ميکند تا راه نيل به مقصد را بپرسد، اما اگر زياده با جوابِ "نه" مواجه شود، کلافگی ميکند. جوانی که عاشق ميشود، به سوی والدين ميرود و شرح درد ميدهد و تيمار ميطلبد، که در نگاه او جز وصال نيست. آنان در پاسخ بسا که مشکلات را برشمرند: اين که تناسبی ميان دو خانه نيست، يا جواب مقابل منفی است، يا خوانده دون شأن خواهان است، يا اينک زمان زناشوئی نيست، يا ...؛ اما اعتراض جوان در پاسخِ تلی از اين توجيهاتِ عقلی يک جمله بيش نيست: شما يک چيز را نميفهميد، من عاشق او هستم و ميخواهمش. اينهمه که در برتری عشق بر عقل گفتهاند و آن را ستودهاند، که صد البته حرفی و کاری سخت سست و سخيف است، ولی يک مبنا دارد و آن اين که زور عقل به عشق نميرسد؛ عشقی که البته چيز مرموز و مقدسی نيست، فرط ميل است که محاسبه و منطق را در مضيق ميگذارد. اينجاست که "ميخواهم" به "نميتوانم" مجال نميدهد. عقل چون شحنه است چون سلطان رسيد/شحنة بيچاره در کنجی خزيد. "ميخواهم" سلطان وجود ما به سلطنت مطلقه است؛ صبوری و اعتدال و فرهيختگی قدری آن را به نوعی از مشروطيت نزديک ميکند، ولی نه زياد. البته همگان عاشق نيستند و با عقل هم به کلی بدرود نگفتهاند، اما عشقْ قطبِ اين محور طولا است، انواع درجات "ميخواهم" و "محتاجم" هست که بهتفاريق از اين نقطهنشان فاصله دارند، اما در روی خوش به محاسبات عقل ندادن، خويش اويند. دليل آوردن بر اينکه آنچه امروز بر ما ميرود بد است و زشت و گريزنده از هر آنچه رنگ و بوی عدل و عقل دارد، و آتش جهل و حرص است که در خرمن حرث و نسل افتاده، چقدر محتاج تاکيد و تکرار است؟ واگوئی هزاربارة هر آنچه همه ميدانند چه مشکلی از چه کسی ميگشايد؟ به عمل کار برآيد و عمل ممکن نيست؛ چاهی که در آن کلنگ ميزنيم ديرگاهی است به لايهای ستبر از سنگ خورده است و حکم عقل ظاهراً چيزی جز ترک اين تلاش نيست. به حکم چرخ گردون و نظام پيچيدة علّیِ مادّیِ آن، که نقش تصادف در آن کم نيست، اين سنگ بالاخره ترََک برميدارد، ولی به حکم ما نه. گاه زور ما خود به عنصری از اين نظام علّی بدل ميشود، اما جهازی ميخواهد که گاه هست و گاه نيست؛ و اينک نيست؛ هروقت آری، وقتی سرکوبِ کافی هر تکانی و هر کيانی را سرکوفت، نه. در چشمانداز اين انتظار، نسلهائی بر باد ميروند، و آنان خوش نميدارند؛ قواعد علمی حکايت از اين دارند که يوسف حتماً به کنعان میآيد ولی بسا که در آن وقت نسل يعقوب روی در تيرة تراب کشيده باشد. و اين البته ناخوشايند است. ولی مگر کسی قولی داده که در اين جهان اصل با ناکامی نباشد؟ بهگمانمن، زياده به اين ناکامیِ بزرگ درپيچيدن، اندکی از امکان لذت را هم که ورای اين، درون کاميابيهای خردوريز، برای اين نسلِ بربادرفته هست و از دست و دامن غافل داروغگان فروريخته، معطل ميگذارد. اينسان، چاره در فاصله گرفتن از اين غوغائی است که آتشش گرم نميکند اما دودش به چشم ميرود؛ ولی ميل و آرزو و خواهش يا سرگرمی و شغل نميگذارد؛ آنچه را ميخواهيم، يعنی اينکه تلاشهايمان برای آبادی و آزادی ثمربخش باشد، هست ميانگاريم و آنچه را آرزو ميکنيم، يعنی رسيدن به هدف بهصرف حرف، شدنی؛ هرچند در ترازوی عقل راست نيايد. شايد بر تلاشگران حرفهای و نيز بر تماشاگران متفنن نتوان خرده گرفت و عيب جست، چه، ما در عقلانيت محصور نيستيم، و اين زندگی از مشغوليت ناگزير است؛ شايد اين واگويهها و اين مشارکتها و مبارزهها چنان در آئينة اوهاممان افتد که گوئی به راستی کاری ميکنيم. حتی اگر مُقِر آئيم که فايدهای ندارد، بسا که اين بیمنطقی در قالب منطقی از اين دست درآيد که کوشش بيهوده به از خفتگی است. پس شايد روا نباشد که از سوختگان، حقِ فرياد را هم سلب کنيم، و از مشتاقان، حق درخواست را. اما ميتوان و ميبايد به مردمی که به اين شلوغکاريها به چشمی بيش از اين نگاه ميکنند گفت که جدی نگيريد. اين بيش از توپی نيست که برای حيوانات بازيگوش پرتاب ميکنند تا بدوند بيابند و به دندان گيرند بياورند و آنگاه دوباره جائی دورتر و پرتتر پرتابش کنند و از بازيگوشی و کمهوشی حيوان تفريح و تفرج کنند. گفتهاند سازندگی کار مديران و کارآفرينان است، روشنفکران تخريبگرند؛ يعنی انتقاد ميکنند تا ساختن در مسير بهتری افتد. باری اينک که مديران خود از اساس تخريبچیاند و زير هر سازهای ديناميت ميگذارند، کاری برای روشنفکران باقی ميماند؟ بهتر نيست آيا مدتی ساکت بنشينند ببينند سرنوشت ما را به کجا ميبرد و بگذارند در سایة سکوت، مردم قدری بيش به خود بينديشند. آخر چنين نکنند هم همان ميشود به اضافة مبالغی منت بر سر خلق. مگر آنکه اينهمه همهمه و غوغا را فقط از جنس واکنش فيزيوپوليتيک بدانيم که تفاوتی با کشوقوس و دهندرّه ندارد. نهآخر چهارسال است به يک حال ماندهايم؟ میگويند در ذات سياست گونهای صحنهپردازی و نمايش هست. بازيگران میکوشند با نقشی که در صحنة تئاتر بر عهده گرفتهاند، يکی شوند. اگر اين راست باشد از آن ما فراتر از روحوضی نيست. چون بازيگرانِ اين دمکراسی روحوضی را، حتی وقتی نقش را خوب بازی میکنند هم، بهقدر کاکاسياها تحقير میکنند. کاش به حميتشان برميخورد! در برابر اين خواهند گفت که بدتر بدتر از بد است، اما مرا گمان اين است که بسی از حتی ما معموليان، بسا که ترجيح دهند گرسنه بمانند و خردهريزی نان درپيچيده در سفرة سنگينی از منت و تحقير وبالشان نشود. جوانی در همسايگيمان بود که غالباً صدای دعوايش با ناپدری بهگوش ميرسيد. ناپدری همواره تهديد ميکرد که با يک برگ انجير از خانه بيرونت ميکنم و جوان پاسخ میگفت که آن برگ انجير هم نميخواهم. تا بداند مومن و گبر و يهود، کاندر اين صندوق جز ... نبود. بااينهمه، بر آنچه گفتم يقينی نيست. نه اينکه توصيهام شدنی باشد و نه حتی کاملاً برصواب. چون انسان بيش از اين که فاعل عقلی باشد، فاعل ميلی است؛ ولی ميل خود را به زيور عقل میآرايد. شايد هم چارهای نباشد: نه آيا اگر باختيم به مصلحت است که نقش برنده بازی کنيم؟ نه آيا وقتی دردی را درمان نميتوان، بهتر است به يمن شلوغکاريش فراموش نمائيم؟ نه آيا وقتی تشنهايم و دست به چشمه نمیرسد، سنگ در آن میزنيم تا از بانگ آب سرمست شويم؟ معالوصف، گمان دارم طرح آنچه که آمد خالی از صواب نيست. لااقل لختی دست بکشيم و بينديشيم؛ تا حتی اگر به اين برسيم که آنچه ميکنيم ناچار است، باری انگيزه و نتيجة آن را در جای خود بگذاريم. Copyright: gooya.com 2016
|