سه شنبه 9 تیر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

الصحراء الابيض، المَهدی و نهايه العالم، طنزنوشته ای از ب. بی‌نياز (داريوش)

توصيه می‌شود که خوانندگان شکاک و پرسشگر از خواندن اين مطلب صرف‌نظر کنند، البته آن دسته از خوانندگانی که افکارشان کفرآلود است ولی هنوز همه‌ی روزنه‌های نفوذ حقيقت را در ذهن خود نبسته‌اند، اجازه دارند با خلوص نيت به مطالعه اين پيام بپردازند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


توصيه می‌شود که خوانندگان شکاک و پرسشگر از خواندن اين مطلب صرف‌نظر کنند، البته آن دسته از خوانندگانی که افکارشان کفرآلود است ولی هنوز همه‌ی روزنه‌های نفوذ حقيقت را در ذهن خود نبسته‌اند، اجازه دارند با خلوص نيت به مطالعه اين پيام بپردازند. البته بايد اعتراف کنم که اين گزارش اندکی قديمی است و مربوط به چند ماه پيش می‌باشد. ولی به واسطه‌ی اهميت تعيين‌کننده تاريخی آن، چه در عرصه ملی و چه در عرصه‌ی بين‌المللی، ذکر اين گزارش که تاريخ مصرفش گذشته، خالی از اهميت نيست.

درست چهار ماه پيش در ساعت دو بامداد صدای تلفن خصوصی آقای احمدی‌نژاد به صدا در آمد. در آن سوی خط آقای پوتين بود. پوتين که زبان فارسی را بهتر از من و شما ايرانيانِ فارس زبان حرف می‌زند، با لحنی پر از اضطراب و توأم با گريه گفت: «محمود جان ببخشيد که بيدارت کردم، مطلب مهمی را بايد با شما در ميان بگذارم. جنبه‌ی حياتی دارد، هم برای کشور شما و هم برای تمام جهانيان.»
محمود گفت: «بگو، بگو، بيدارم.»
ولاديمير ادامه داد: «می‌توانی فردا با توپولف‌ات يک نوک پا بيايی اينجا؟»
محمود پاسخ داد: «فردا خيلی کار دارم، ميشه هفته‌ی ديگر بيام؟»
ولاديمير با تأکيد گفت: «نه، نه، جريان ظهور آقاست، خيلی خيلی مهم است.»
محمود فوراً به اهميت مسئله پی برد، گفت: «پس اومدم.»

وقتی محمود به حضور پوتين رسيد، متوجه شد که چشمان ميزبانش شديداً قرمز است، رنگش پريده و خيلی مضطرب به نظر می‌رسد. پوتين مهمانش را به اتاق مخصوصِ فارغ از استراق‌سمع راهنمايی کرد. هر دو رو به روی هم روی مبل نشستند. پوتين با دو دست خود، دست راست محمود را با حالت تمنا گرفته بود.
محمود سوآل کرد: «دوباره اين آمريکاييها نقشه جديدی ريختند؟»
ولاديمير با لحنی پر تظلم گفت: «محمود جان، قبل از اين که حرف بزنم بايد به من قول بدهی که مرا می‌بخشی، حتا اگر ...»
محمود حرف پوتين را قطع کرد: « ... ولادی جان، اين حرف‌ها چيه؟ ما که رفيق هستيم.»
ولاديمير اعتراض کرد: «نميشه، اول بايد بگويی که من را می‌بخشی!»
محمود سرانجام پاسخ داد: «به سر آقا قسم، می‌بخشمت.»
هنوز دست محمود در دست‌های ولاديمير قرار داشت. اشک از چشمان ولاديمير جاری شد.
ولاديمير با لحنی گريه‌آلود گفت: «ببخش، ببخش، ببخش! من هم مثل ديگران تو را مسخره کردم. وقتی صحبت از هاله‌ی نور و ظهور آقا کردی، نزد بر و بچه‌های مددوف به مسخره گفتم: آخه، در قرن بيست و يکم کدام آدم عاقلی همچون مزخرفاتی مثل هاله‌نور و ظهور امام زمان را باور می‌‌کند. کلی پشت سرت خنديديم، راستشو بخواهی مسخره‌ات کرديم.»
احمدی‌نژاد با آرامشی ملکوتی دستش را از دستان پوتين بيرون کشيد و آن را بر گردن پوتين گذاشت و همان طور که مشغول نوازش برادرانه‌ی گردن باريک و نرم او بود، گفت: «ولادی جان، هيچ اشکالی نداره، تو هم مثل چند ميليارد آدم ديگه اجازه داری اشتباه کنی.»
پوتين که خيالش از غضب احمدی‌نژاد آرام شده بود، بعد از صرف چای جريان را به طور مفصل برای مهمان خود تعريف کرد. جريان از اين قرار بود:
چند شب پيش، درست چند ساعت قبل از تلفن به احمدی‌نژاد، پوتين و عده‌ای از سران نظامی و سربازان به منطقه‌ای وسيع در سيبری رفتند تا ببينند طی چه اقداماتی می‌توانند برفهای سمج اين کوير سفيد را از بين ببرند و آنجا را به آبادی‌ها و شهرک‌ها تبديل نمايند. تقريباً شب شده بود که پوتين به يکی از سربازانش دستور داد در چند نقطه‌ی اين پوسته‌ی سفيد مته بزند و ضخامت يخ را اندازه‌گيری کند که اگر لازم بود دستورات بعدی را صادر نمايد. سرباز شروع به سوراخ کردن يخ می‌کند و در همان حال هم مشغول سيگار کشيدن بود. ناگهان هاله‌ای نورانی چون آتشفشانی از سوراخ بيرون می‌زند و پس از ۱۲ ثانيه محو می‌شود.
ولاديمير ادامه داد: «صدايی با اين هاله عظيم نور همراه بود.» او سپس فيلمی که توسط گروهِ تحقيقاتی‌اش از صحنه گرفته شده بود، بر پرده‌ی بزرگی برای مهمانش نشان داد. محمود خشکش زده بود. سکوت! باز هم سکوت!
محمود رو به ولاديمير کرد و پرسيد: «اين صدای انفجار نبود، انفجار کلام بود. تو هم شنيدی؟»
ولاديمير سرش را با غمی سنگين و تأييدآميز تکان داد.
ولاديمير پاسخ داد: «بعد از ارزيابی صدا متوجه شديم که به زبان عربی چيزی گفته شده: ان المهدی، أينَ محمود؟ (من مهدی هستم، محمود کجاست؟)
احمدی‌نژاد به هق هق افتاد. سپس برای مدت نسبتاً طولانی در حالت سجده- خلسه به ديدار آقا رفت. پس از آن که از خلسه بيرون آمد، بلند شد، رو به پوتين کرد، چشم در چشم او انداخت، و همين طور که سرش را به علامت تأييد و شگفتی تکان می‌داد، گفت: «شما کمونيست‌ها مخلوقات غريبی هستيد، بيا، بيا، برای اولين بار می‌خوام يک ماچ کمونيستی ازت بگيرم.»
سپس لب‌های داغ حقانی‌اش را روی لبابهای سرد کمونيستی پوتين گذاشت و يک بوسه‌ی ولرم از پوتين برداشت. احمدی‌نژاد با اين که احساس کرد که اين بوسه‌ی ولرم نيمه اسلامی- نيمه کمونيستی باعث مور موری در زير پوستش شد ولی با اراده‌ای باورنکردنی توانست خود را کنترل کند. او از پوتين برای رفتن به دست‌شويی عذرخواهی کرد و پس از ۱۲ دقيقه با رخوتی مملو از رضايت بازگشت. پس از بازگشتِ مهمان از دست‌شويی، پوتين گفت: «محمود جان، می‌دانی که اين روزها همه‌ی فيلم‌ها را می‌توان دستکاری کرد. يک پيشنهاد دارم، می‌خواستم تو و يک عده از دوستان نزديکت را دعوت کنم که خودتان از نزديک و به طور واقعی صحنه را ببيند. ما بعد از بررسی‌های علمی و مطالعه‌ی احاديث اسلامی به اين نتيجه رسيديم که آقا اين جا حضور دارد و می‌توان از اين جا با ايشان تماس گرفت.»
احمدی‌نژاد تا آن لحظه فکر کرده بود که همه‌ی اين صحنه‌سازی‌ها برای اين است که پوتين می‌خواهد ارادت خود را به او نشان دهد. با شنيدن اين حرف پوتين گفت:«ولادی، داری جدی ميگی، يا منو سر کار میذاری؟»
ولاديمير جواب داد:«محمود جان، مثل اين که تو هنوز متوجه نيستی! جريان جدی است. واقعاً امام زمان وجود دارد و پيشنهاد من اين است که سران مملکتی شما بايد با چشمان خود اين صحنه را ببيند، آن چه می‌گويم حقيقت محض است.»
محمود با بدگمانی گفت: «ولی ولادی، اگر خراب‌کاری بشه، آبروی من نزد برادران و خواهران می‌ره.»
ناگهان پوتين در گردبادی از خشم فرو رفت و با عصبانيت گفت:« تو فکر کردی من اين کارها را برای تو انجام می‌دهم؟ تو واقعاً فکر کردی، همه‌ی اين‌ها صحنه‌سازی است؟ وقتی بزودی ديدی که رسماً اعلام کردم به مذهب تو رو آوردم، آن وقت می‌فهمی که من اين کارها را برای خودم انجام می‌دهم نه برای تو!»
محمود که جا خورده بود، سوآل کرد:« واقعاً می‌خوای مسلمان بشی؟»
ولاديمير پاسخ داد:«مسلمان نه، شيعه، آنهم از نوع ۱۲ امامی‌اش.»
دوباره سکوت برقرار شد. پوتين رو به احمدی‌نژاد کرد و با شرمندگی گفت: «محمودجان، بايد اعتراف کنم که ما روس‌ها خر هستيم، واقعاً خر و احمق!»
محمود گفت:«خدا نکنه!»
ولاديمير با يک غم تآتری گفت: «نه، نه، تعارف نکن! واقعاً احمقيم. چهل سال پيش اين آمريکايی‌ها آمدند يک پروژه راه انداختند تحت عنوان ستی (SETI). تو دنيا هم پخش کردند که ستی يعنی Search for ExtraTerrestrial Intelligence. به اين بهانه که دنبال موجودات هوشمندی هستند که در سياراتِ منظومه‌های ديگر زندگی می‌کنند. اومدند تمام کويرهای آمريکا را پر از تلسکوپ کردند. (در اين جا پوتين يک منطقه چندين هکتاری را به احمدی نژاد نشان داد که در آن رديف به رديف تلسکوپ‌های راديويی قرار دارند.) نگاه کن! ما، روس‌های ساده و احمق، حرف اينها را در بست قبول کرديم. اون زمانی که من رئيس کا. گ. ب بودم يکی از جاسوسانمان نزد من آمد و گفت: قربان، فکر کنم کلاه سرمان رفته باشد، شايد به نظرت مسخره بياد، ولی از منابع موثق اطلاع دارم که آمريکايی‌ها دنبال موجودات فضايی نيستند، آنها فقط دنبال يک شخص بخصوص هستند. چون رئيس اين پروژه‌ی ستی يک صيهونيست دوآتشه است که دشمن اصلی‌اش را يک نفر ناشناخته به نام مهدی می‌داند. ميگه، اگر کسی بتواند عليه صهيونيست‌ها کاری کنه، همين مهدی است. به خاطر همين هم اين پروژه را راه انداختند تا مهدی را پيدا کنند و يک جوری کلکش را بکنند. بالاخره جاسوسان ما کشف کردند ستی (SETI) اين پروژه‌ی صهيونيستی مخفف Slay Emam Twelft of Islam است، يعنی «امام دوازدهم مسلمانان را بکشيد!».
احمدی‌نژاد از جايش پا شد، چند قدم در سالن درندشت بالا و پائين رفت. بعد گفت: «دوست داشتم يک پيک از ودکات بخورم، ولی وقتی ودکا می‌خورم يک کم قاطی می‌کنم.»
بعد پوتين ادامه داد: «محمود جان، خودتون را عصبانی نکنيد! اين آمريکايی‌های صهيونيست تمام احاديث شيعه را مورد مطالعه قرار دادند، همه اطلاعات را که کنار هم گذاشتند به اين نتيجه رسيدند که امام زمان اولين بار در کوير ظهور می‌کند، آمدند کويرها را پر از تلسکوپ کردند، حتا چند تا از همين تلسکوپها را در کشورهای مستضعف آمريکای لاتين نصب کردند. آن شب که هاله نور آقا را ديدم بلافاصله با مرکز تحقيقاتی‌مان تماس گرفتم و موضوع را با بچه‌ها در ميان گذاشتم. بچه‌ها گفتند: قربان فکر کنيم که آمريکايی‌ها حسابی تِر زده‌اند، اونها متوجه يک کلمه در احاديث نشدند. درست است که در بسياری از احاديث از کوير نام برده شده که آقا در آن جا ظهور خواهد يافت ولی در احاديث چندين جا از کوير سفيد نام برده شده است، آمريکايی‌ها فکر کردند که بايد نمک باشد، ولی حالا ما به اين نتيجه رسيديم که منظور از کوير سفيد، همين سيبری خودمان است.»
به هر رو، تصميم گرفته شد که احمدی‌نژاد تمام اهل بيت را جمع کند و همگی با هم به همراه پوتين و يارانش به کوير سفيد بروند و يک بار ديگر صحنه را با چشمان خودشان ببينند. وقتی احمدی‌نژاد به منزل رسيد مستقيم راهسپار بيت شد و اعلام يک جلسه فوق‌العاده کرد. البته ناگفته نماند که سند را هم که روی دی. وی. دی ضبط شده بود، به همراه خود داشت. فيلم چند بار برای حضار حقانی نشان داده شد. همه مات و مبهوت شده بودند. ناگهان مجبتی رو به محمود کرد و با حسادت بچه‌گانه‌ای گفت: «حالا چرا اسم تو را گفته، اسم قحطی بوده؟»
معظم‌له با دست اشاره کرد که پسرش ساکت شود. و کوتاه پرسيد: «خب، پيشنهاد خودت چيست؟»
محمود پاسخ داد: «من تا زمانی که با چشمان خودم نبينم نمی‌توانم باور کنم. با اين که ۹۶ درصد به ولادی اعتماد دارم ولی ...»
مجتبی پريد توی حرفِ محمود و گفت:« ... آره ديگه بگو که تو هم شک داری ...»
معظم له با عصبانيت گفت: «مجتبی داری ديگه شورش را در می‌آوری، دندان بر جگر بگذار، پسر جانم.»
سرانجام تصميم گرفته شد که يک هيئت ۱۲ نفری به رياست معظم‌له به سيبری سفر کند.
معظم‌له به احمدی‌نژاد اشاره کرد که نزدش برود.
او درگوشی تهديدآميز به محمود گفت: «محمود، اگر منو با اين آلام ريوی به اين سردستان ببری و نتيجه‌ای حاصل نشود، می‌روی آنجا که عرب نی انداخت.»
محمود با ترس پاسخ داد: «مطمئن هستم که نتيجه خوب است. صد در صد مطمئنم.»

سه روز بعد از اين جلسه، هيئت ۱۲ نفری به رهبری معظم‌له شال و کلاه کرده و به مسکو پرواز کرد. وقتی به حضور پوتين و مددوف رسيدند، توسط زنان روسی با حجاب اسلامی مورد پذيرايی قرار گرفتند. البته حجاب اسلامی خانم‌های روسی برای خودش يک داستان ديگر است. همه‌ی آنها مقنعه به سر داشتند به طوری که حتا يک تار موی آنها ديده نمی‌شد، در عوض لباس‌های سياه آنها طوری طراحی شده بود که سينه‌ها و باسن‌های خوش‌فرم و اروتيک‌شان جلوه خاصی داشت. البته اين خانم‌های مهماندار اندکی دست و پا چولفتی بودند و مرتب با سينه‌های خوش‌فرمِ برجسته يا با باسن‌های ورقلمبيده‌ی شکيرايی خود مثل رانندگان ناشی در ترافيک‌های تهران به اين و آن می‌مالاندند. با اين که همه‌ی اهل بيت آب و چای صرف کرده بودند، ولی به گونه‌ای احساس نشئگی می‌کردند. پس از پذيرايی، پوتين بدون مقدمه گفت: «برادران زياد وقت نداريم، بهتر است يک بار ديگر اين سند را ببينيم و بعداً آن را با مشاهدات خود مقايسه کنيم. در ضمن چون هوا در کوير ما بر خلاف کوير شما خيلی سرد است، ما تعدادی لباس و کلاه پشمی ضدسرما برای شما تهيه کرده‌ايم. پوتين چندين بار فيلم را برای حضار نشان داد و ديگر حضار بدون فشار آوردن به گوش خود می‌توانستند، صدايی که می‌گفت: «أنَ المهدی، أينَ محمود؟» را به خوبی تشخيص دهند.

سوار هليکوپتر که بودند، پوتين گفت: «برادران يک نقطه را تعيين کنند که ما آزمايش خود را يک بار ديگر انجام دهيم. پس از چند کيلومتر پرواز بر کوير سفيد، معظم‌له با سر محل فرود را نشان داد. هوا خيلی سرد بود. بلافاصله سربازان که در هليکوپترهای ديگر بودند، صندلی‌ها را چيدند تا تماشاگران يک بار از نزديک با چشمان خود شاهد ظهور کوتاه امام زمان شوند. احمدی‌نژاد در کنار معظم‌له جا خوش کرده بود و مرتب در گوش او چيزی می‌گفت. اين صحنه خيلی مجتبی را عصبانی کرده بود. او که در گوشه‌ای ديگر نشسته بود، پا شد و به طرف احمدی‌نژاد رفت. کنار او قرار گرفت و با لحنی تهديد‌آميز در گوش محمود گفت: «حيف به اسم عنتر که روی تو گذاشتند، بايد اسمتو انِ تر می‌گذاشتند، ميخوای يک دستمال بهت بدم، خايه‌مال؟»
محمود با آرامش ملکوتی گفت: «پسرجان، اذيت نکن ديگه، چشم، نوکرتم.»
وقتی مجتبی رفت، محمود به معظم‌له گفت: «خيلی مجتبی پيله می‌کنه، هر چه از دهنش در می‌آد به آدم ميگه.»
معظم له گفت: «مجتبی يک کم عصبی مزاج است ولی قلبش پاک است.»
در اين هنگام پوتين در مقابل تماشاگران که به جای عمامه کلاه پوستی روسی بر سر داشتند، قرار گرفت و گفت: «حضار عزيز، لطفاً همه‌ی توجه‌تان به ديدار باشد!»
سپس رو به يکی از سربازانش کرد و دستور داد که سی متر آن طرف‌تر يک چال بکند. پوتين به سرباز مجری که می‌دانست يک سيگارکَشِ زنجيره‌ای است گفت: «اجازه داری سيگار بکشی!»
سربازِ سيگار به لب شروع کرد با بيل و کلنک زمين برفی و يخی را کندن. پس از مدتی سرباز در چاهی که کنده بود، محو شد، فقط دود سيگارش به چشم می‌خورد.
هيئت ۱۲ نفری با کسالت به پرده‌ی سفيد سينما چشم دوخته بود و تماشاگران گهگاهی هم نگاهی غصبناک به احمدی‌نژاد می‌انداختند. ناگهان صدای غرشی بلند شد و هاله‌ای نورانی به قطر ۱۲ متر به مدت ۱۲ ثانيه هوای نيمه‌تاريک را مانند روز روشن کرد. ۱۲ نفر هيئت يک صدا، توگويی که ساليان سال در يک گروه کُر تمرين کرده باشند، فرياد برآوردند: «الله اکبر، الله اکبر!»
صدای هق هق گريه از هر گوشه‌ای بلند شده بود. همه بدون استثناء با گوش خود «ان المهدی، اين محمود؟» را شنيدند. حتا مجتبی که چشم ديدن محمود را نداشت، اين جمله پرسشی را شنيد. در اين اثنا، سربازان ديگر به سراغ چاه جادويی رفتند و جسد سوخته‌ی رفيقشان را بيرون کشيدند.
معظم‌له رو به پوتين کرد و پرسيد: «ما اجازه داريم بدن متبرک اين سرباز را به ايران ببريم؟»
پوتين پاسخ داد: «معظم‌له! متأسفانه بايد بگويم، نمی‌شه. بايد جسد اين فرد به خانواده‌اش تحويل داده شود و در خاک روسيه دفن شود. شايد تاريخ ما با اين جسد، از نو آغاز شود!»
پس از چانه‌زنی‌های خسته‌کننده قرار شد که هيئت ۱۲ نفری ايرانی فقط چکمه‌های سوخته و متبرک سرباز را به ايران انتقال دهد.

دو ماه بعد از اين ديدار کوتاه با امام زمان در کوير سفيد، حاج آقا طاهری که يکی از اعضای اين هيئت دوازده‌نفری بود در منزل شخصی‌اش مشغول تماشای تلويزيون بود و از روی کسالت با کنترل از راه دور از اين کانال به آن کانال می‌پريد که ناگهان متوجه شد که عده‌ای در کوير سفيد مشغول يک رشته عمليات هستند. از روی کنجکاوی روی کانال مربوطه نگه داشت. حاج آقا طاهری که نسبتاً به زبان انگليسی مسلط بود، متوجه شد که اينان يک گروه از دانشمندان روسی هستند که متعلق به يک جمعيت حمايت از محيط زيست می‌باشند. دانشمندان روسی در اين برنامه علمی گزارش دادند که بزرگترين منبع ذخيره گاز متان جهان در زير اين کوير سفيد قرار دارد. آنها نقاط گوناگونی از اين کوير را سوراخ می‌کردند و با انداختن يک کبريت روشن نشان می‌دادند که چگونه انفجار رخ می‌دهد. به هر رو اين دانشمندان محيط زيست به تمام جهان اعلام خطر کردند که اگر از گرمايش زمين جلوگيری نکنند طولی نخواهد کشيد که يخ‌های سيبری آب خواهند شد و گاز متان آزاد شده می‌تواند آنچنان جوّ زمين را ويران کند که اگر انسانها حتا تمام کارخانه‌های روی زمين را از کار بيندازند تأثيری نخواهد داشت. پس از ديدن اين گزارش، حاج آقا طاهری متوجه شد که پوتين و احمدی‌نژاد چه کلاه گشادی سرشان گذاشته‌اند. بلافاصله راهی بيت شد. مجتبی مثل دربانان سفيدپوست سالهای ۵۰ قرن گذشته که جلوی درب ديسکوها می‌ايستادند و مواظب بودند که مبادا يک سياه‌پوست وارد ديسکو شود، با همان لحن بی‌ادبانه و پرخاشگرانه گفت: «حاج آقا اينجا که مسجد سر کوچه‌تون نيست که هر وقت دلت خواست بری توش، قبلاً بايد وقت بگيری.»
حاج‌آقا طاهری که می‌خواست از هر بگو مگويی با اين بچه‌ی لوس و نُنُر پرهيز کند، گفت: «عزيزم، به قربان سرت، همه‌ی تلاش‌های ما فقط برای سلامتی سر شماست.»
لحن متملقانه‌ی حاج‌آقا طاهری توانست آقا مجتبیِ لوس و بدبين را قانع کند. به حاجی اجازه داده شد، وارد بيت شود و نزد معظم‌له برود. پس از اين که معظم‌له همه‌ی گزارشِ حاج آقا طاهری را شنيد، به فکر فرو رفت. در اين اثنا که جلسه‌ی دو نفری غرق در سکوت شده بود، سر و کله‌ی مجتبی پيدا شد. او که همه‌ی گزارش را از اتاق کنترل خودش تماشا کرده بود، پيشنهاد داد: «قبل از اين که روس‌ها را متهم به دروغ‌گويی کنيم بايد با کارشناسان خودمان هم مشورت کنيم.»
آقا مجتبی پس از تحقيقات و پرس و جو به سراغ دکتر ضرغامی (با پروفسور دکتر ضرغامی رئيس صدا و سيما اشتباه نشود!) رفت. گفته می‌شود اين دکتر ضرغامی پير که رئيس بخش پژوهش‌های زيست محيطی در سازمان محيط زيست ايران است از مخلصين امام زمان است و ارادت خاصی به منجی عالم دارد. دکتر ضرغامی که متوجه شد يک مسئله علمی مورد سوآل است، پيشنهاد کرد که به واسطه انجام يک رشته آزمايشات، بهتر است اين هيئت ۱۲ نفری نزد او بروند.
دو روز بعد، دوباره همان هيئت شال و کلاه کرد و راهی سازمان محيط زيست کشور شد. دکتر ضرغامی آزمايشگاه بزرگش را برای از ما بهتران تزئين کرده بود و مبلمان بسيار راحت و زيبايی برای آنها فراهم کرد. حاج‌آقا طاهری از گزارش علمی دانشمندان روسی سخن گفت و سوآل کرد که چقدر حقيقت در اين گزارش نهفته است. بيچاره دکتر ضرغامی تا آمد دهانش را باز کند، احمدی‌نژاد با لحنی تهديد‌آميز از او پرسيد: «قبل از اين که حرف بزنی، بگو ببينم آيا به امام زمان اعتقاد داری يا نه؟»
دکتر ضرغامی با آرامشی که مملو از اعتقاد بود، پاسخ داد: «معلومه، من از بچگی با روح اين امام غايب بزرگ شده‌ام، بيش از چهل سال فعاليت انجمنی دارم.»
مجتبی که انگار احمدی‌نژاد سوآل او را قاپ زده بود، رو به احمدی‌نژاد کرد و با لحنی پر از خشم گفت: «ميشه برای هزارمين بار خواهش کنم که نوبت را رعايت کنی، بعد آقا جون ميگه که من عصبانی مزاج هستم.»
احمدی‌نژاد سرش را پائين انداخت و مانند يک سگ کتک‌خورده توی مبلِ راحتی‌اش کز کرد. سپس مجتبی رو به دکتر ضرغامی کرد و با لحن مچ‌گيرانه‌ای گفت: «ميگن شماها که با علم و مِلم سر و کار داريد، اين چيزها را خرافه می‌دانيد، درسته؟»
دکتر ضرغامی پاسخ داد: «يهوديان ماشيح دارند، مسيحيان مسيح دارند ما شيعه‌ها هم مهدی داريم. چشم اميد همه به اين سه تاست، منظورم هر کس به دين خودش. خيلی از دانشمندان هم هستند که به يهوديت، مسيحيت و مهدويت اعتقاد دارند ... »
مجتبی حرف پيرمرد را با خشونت بريد و گفت:« ... اين مزخرفات را کنار بگذار، به من بگو از نظر تو اينا خرافه هستند يا نه؟»
دکتر ضرغامی پاسخ داد: «پسرم، اگر از نظر من خرافه بود که به آن اعتقاد نداشتم.»
معظم‌له که حوصله‌اش سر رفته بود و بايد هر چه زودتر به بيت می‌رفت تا داروهايش را بخورد، با حرکت دست پسر نُنٌر و بی‌چاک و دهنش را به سکوت فرمان داد.
معظم‌له به دکتر ضرغامی فرمان داد: «شروع کن!»
دکتر ضرغامی در تأييد گزارش علمی دانشمندان روس اعلام داشت که واقعاً بزرگترين منبع ذخيره‌ی گاز متان در زير يخ‌های سيبری است و اگر روزی اين يخ‌ها آب شوند، بزرگترين فاجعه بشری بر روی کره‌ی زمين اتفاق خواهد افتاد. دکتر ضرغامی حتا معتقد بود که زمين ديگر قابل سکونت نخواهد بود. او سپس از حضار محترم اجازه خواست که يک «چيز مهم» به آنها نشان بدهد. او از آزمايشگاه بيرون رفت و پس از چند دقيقه با يک گاو وارد آزمايشگاه شد. چشمان حضار از تعجب خيره ماند.
دکتر ضرغامی با لبخندی کودکانه گفت: «اصلاً تعجب نکنيد. می‌خوام در اين جا برايتان يک آزمايش انجام دهم.» سپس با مهربانی دستی بر سر و گوش گاو کشيد و ادامه داد: «اين موجود بی‌گناه و بی‌آزار را می‌بينيد؟ اين يکی از خطرناکترين موجودات روی زمين است. ما، ببخشيد، منظورم از ما، تمام مردم جهان است، آره ماها ملت گاوپرور هستيم، بخاطر سير کردن شکم خودمان چند ميليارد گاو پرورش داده‌ايم، ولی نمی‌دانيم که يک بخش بزرگی از علوفه‌ای که اين گاوها می‌خورند به گاز متان تبديل می‌شود.» سپس خنده‌ای سر داد و گفت: «البته اين گاو يک نمونه خوب از گاوهاست، خيلی نفخ می‌کند.» او کمی علوفه به مورد آزمايشی خود داد، يک سطل آب جلوی آن گذاشت و سپس فندک به دست پشت گاو رفت و با دست چپ دم گاو را بالا گرفت. ناگهان گاو بادی (منظورم گاز است) شديد از خود بيرون داد و همزمان با آن دکتر ضرغامی فندکش را روشن کرد. يک انفجار کوچک و يک هاله‌ی نور به قطر ۱۲ سانتی‌متر از نوع انفجار کوير سفيد حادث شد. بلااراده گروه کُر ۱۲ نفری فرياد برآورد: «الله اکبر، الله اکبر.»
مجتبی و محمود همزمان، مثل بچه‌های هيجان‌زده، از دکتر ضرغامی پرسيدند: «تو هم شنيدی؟»
دکتر ضرغامی با تعجب پرسيد: «چی را شنيدم؟»
در همين لحظه، بدون درنگ و فکر کردن، مجتبی اسلحه‌ی کمری خود را در آورد و تيری در نقطه‌ی پرسشگرِ مغزِ دکترِ پير خالی کرد. او در کنار گاو سقوط کرد. سکوت مرگباری در سالن بزرگ حاکم شد. يکی از مأموران گارد محافظ درِ آزمايشگاه را نيمه باز کرد و مجتبی را ديد که با دست علامت می‌دهد: همه چيز تحت کنترل است. در دوباره بسته شد.
حاج‌آقا طاهری رو به معظم‌له کرد و گفت: «حاج آقا ما خيلی روی اين مورد تبليغ کرديم، حالا جواب مردم را چه بديم؟»
سکوت سردی در سالن بزرگ آزمايشگاه مستولی شد. فقط صدای نفس‌ها شنيده می‌شد. ناگهان صدايی مانند يک «خ» کشيده، سکوت را برای لحظه‌ای شکست. دکتر ضرغامی تمام کرد. گاو چند گامی از جمعيت دور شد، تو گويی می‌خواست صف خود را از ديگران جدا کند. معظم‌له از جايش بلند شد، چند قدم در سالن بالا و پائين رفت، سپس رو به هيئت ۱۱ نفری کرد و با قاطعيت يک رهبر که می‌خواهد تصميم کبری خود را اعلام کند، گفت:
« حقيقت گرانبهاترين کالاهاست. از اين رو ما مردم بايد در مصرف آن نهايت صرف‌ِجويی را به عمل آوريم.»

چند هفته‌ی بعد که معظم‌له دار فانی را وداع گفت، پسر لوس، نُنُر و بی‌چاک و دهنش با دست‌های ظريف ولی مهلک خود جمله‌ی قصار فوق را بر سنگ قبر پدرش حک کرد تا مردم بدانند که عشق به حقيقت هزاران بار عظيم‌تر از عشق به پول يا هر کالای ديگری است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016