روشنک داريوش ۵۸ شمع فروزان برافروخت: قطره اشکی در اقيانوس...، سهيل آصفی
اين مطلب يادواره ای است و تکلمه ای پر شتاب از عکس هايی فوری درباره ی روشنک و بياد جاری روشنک با بهره گيری از کتاب "يک زندگی" که به همت ناصر زراعتی به بازار نشر در غربت عرضه شد. در پنجاه و هشتمين سالگرد ميلاد روشنک در کنار او و شمع های فروزانش به شرافت روشنفکری ايران در روزهای دشوار اکنون، چشم به فردا دوخته ايم!
[email protected]
اشاره:
روشنک داريوش (۱۳۸۲ – ۱۳۳۰) مترجم، عضو کانون نويسندگان ايران و فعال سياسی اجتماعی، در آلمان تحصيل کرده بود، زبان آلمانی را خوب میدانست و کتابهايی از آلمانی به فارسی و متنهايی از فارسی به آلمانی ترجمه کرد.
او در مدت عمر کوتاه خود، هرآنچه برای ترجمه برگزيد و به فارسی برگرداند با توجه به ضرورتهای زمانی و فرهنگی دوران معاصر و بخصوص جريانهای سياسی و اجتماعی و روشنفکری ايران بود.
مانس اشپربر، نويسنده آلمانی را نخستين بار روشنک داريوش بود که با ترجمه رمان بلندش «قطره اشکی در اقيانوس» در سالهای آغاز دههی شصت، به فارسی زبان شناساند. پس از اين کتاب بود که کريم قصيم «نقد و تحليل جباريت» نوشته اشپربر را به فارسی ترجمه کرد.
يکی دو سال بعد، روشنک کتاب «هفت گفت و گو و سه مقاله» شامل مصاحبه هايی با مانس اشپربر را به فارسی برگرداند.
«چرخدنده» فيلمنامهای از ژان پل سارتر دومين کتابی بود که روشنک به فارسی ترجمه کرد و نخستين کتاب نشر «روشنگر» بود که متأسفانه چند سال بعد، به دلايلی او و چند تن از يارانش آن را رها کردند تا به «روشنگران» بدل شد.
«لنا، ماجرای جنگ و داستان ده ما» (نشر ديگر) نوشته کته رشايس از ترجمههای ديگر اوست. همچنان که از نام اين کتاب پيداست، به جنگ و ويرانیها و رنجها و فاجعههای ناشی از آن میپردازد. اين کتاب در سال ۱۳۷۸ منتشر شد.
کتاب «قرن من» نوشته ی گونترگراس را در سال ۱۳۷۹ ترجمه و منتشر کرد.
کتاب «انسان دوستی و خشونت» نوشته مرلوپونتی را در دهه ی ۱۳۶۰به فارسی برگرداند که در سال ۱۳۷۴ منتشر شد.
رمان مفصل سه جلدی «در تبعيد» نوشته ليون فويشت وانگر که سرگذشت تبعيديان آلمان در دوران سلطهی هيتلر و نازیهاست را نيز روشنک آگاهانه برای ترجمه برگزيده بود.
شباهتهای فراوانی در اين رمان ميان وضعيت آلمانیهای تبعيدی و ايرانيان تبعيدی و مهاجر در سالهای پس از انقلاب ۵۷ میتوان يافت.
بخش «ميهمانان دلگرفته» در جلد نخست اين رمان اين شباهتها را بخوبی نشان می دهد.
خاکسترم را...
می خواست که خاکسترش را بر فراز رود زيبای ايزار در مونيخ بپاشند. خليل رستم خانی رفيق و همسرش می نويسد:«سال های جوانی و نوجوانی اش را در مونيخ سپری کرده بود و به اين شهر و به رود ايزار که از ميان آن می گذرد،علاقه زيادی داشت.در طی اين بيست سال زندگی مشترک مان،بارها به من گفته بود:خاکستر مرا برفراز ايزار بپاش.همواره اين سخن او را به شوخی برگزار می کردم.زمانی که ما را ترک کرد و با حقيقت تلخ انتخاب محل خاکسپاری روبرو شديم ،يکی از خويشان يادآوری کرد که در سال ۱۳۶۳،بر سر مزار يکی از دوستان آلمانی اش در وست فريدهوف ،از زيبايی آن گفته و اظهار کرده بود من هم دلم می خواهد در اين جا به خاک سپرده شوم . و اکنون با فاصله ای حدود بيست متر از همان دوست در قطعه ۲۱۰ آرام گرفته است...»
مونيخ را بی ياد جاری روشنک نمی توان تاب آورد. قوی،بی باک و عاشق پيشه. «گاهی کمبود عشق برايم دردناک است؛ چون همانطور که می دانی عاشق پيشه ام! ولی شايد اينطوری بهتر باشد... به هر صورت فکر می کنم نهايتا ميل ندارم شوهر کنم.با وجود من سازگاری ندارد.با تنهايی ام دارم خو می گيرم. کتاب ديگری ترجمه کرده ام که به زودی منتشر می شود...»روزهای آغاز خانه ی جديد است که "خانه" تو را دور کرده است.
کتابی را در غربت پيوسته ی اين روزها مرور می کنم که به همت ناصر زراعتی در پاريس منتشر شده است: "يک زندگی" که به گفته ها و نوشته ها پيرامون روشنک داريوش پرداخته است.
پدر روشنک، پرويز داريوش از روشنفکران و مترجمان تاثير گذار عصر خود بود. جک لندن و اشتين بک و هرمان ملويل و جيمز جويس و همينگوی را به ايرانيان شناساند . مادرش نوشی که يک طراح مد است و حالا روزگار کهنسالی را در تهران شماره می کند. نوشی در مراسم يادبود روشنک در تهران گفت:«روشنک،دخترم،زنی مبارز و شجاع بود.مادری فداکار،همسری وفادار و دوستی يکرنگ و مهربان.. او در راه گسترش عدالت تاوان سنگينی پرداخت...»
يک زندگی سياسی
دکتر خسرو پارسا از فقدان رفيق می گويد. و در لندن و در واشنگتن و در برلين و در مونيخ يادواره هاست بر پا بياد جاری روشنک . يازده سال بيشتر ندارد که ازدواج دوباره ی پدرش او را به آلمان می فرستد.در مونيخ بزرگ شد.زندگی کرد. درس خواند. با کنفدراسيون بود و بعد از انقلاب بسيار فعال در جبهه دمکراتيک ملی ايران و از همکاران اصلی نشريه زنان. از معدود روشنفکران متعهد مارکسيست ايرانی که اهل امروز بود و پنجره ای رو به فردا. وقتی برگشت ايران و کتاب مشهور "قطره اشکی در اقيانوس" اثر مانس اشپربر که دو جلد قطور هست را ترجمه کرد نشان داد که تا چه حد شرايط را می شناسد و اينکه در چه دورانی اين کتاب را برای ترجمه انتخاب کرده است و همه ی کارهای ديگرش. در مقدمه ی چاپ دوم کتاب نوشت: «نوشته هايش[اشپربر] فراخوانی است به اين که يقين های خود را زير سوال ببريم و بياموزيم با ديدی شکاک و انتقادگر بنگريم." و آن مقدمه را با اين جمله درخشان به پايان می برد:"می بينيم آن گونه که نوشته زيسته،مرده:يک زندگی سياسی،گام نهادن در راه هدفی دست نيافتنی.»
همسر اشپربر در مصاحبه ای راديويی می گويد:«بيش از هر چيز مکاتباتش با دختر انقلابی ايرانی جوانی به نام روشنک داريوش او را تکان می داد که از آلمان به وطنش بازگشت و هزار صفحه قطره اشک را ترجمه کرد تا زنده بماند.»نويسنده در قالب داستان ،فعاليت و زندگی آن دسته از روشنفکران چپ اروپايی را روايت می کند که در اواخر دهه سی ميلادی و نيز در طی جنگ جهانی دوم ،از احزاب کمونيستی استالينيستی طرفدار شوروی جدا يا اخراج می شدند اما اغلب هنوز به سوسياليسم اعتقاد داشتند و می کوشيدند در شرايط بسيار دشوار سرکوب فاشيسم هيتلری از يک طرف و اختناق استالينيستی حاکم بر جنبش سوسياليستی از طرف ديگر،به فعاليت مستقل ادامه بدهند.
ديتر بدنارتس، روزنامه نگار مجله اشپيگل می نويسد:« قهرمان اصلی اين تريولوژی،روشنفکری است به نام دينو فابر که برای آرمان های چپ مبارزه می کند و برای رسيدن به اين آرمان ها بهای سنگينی می پردازد.فابر دچار سرخوردگی و تلخکامی است؛هم دچار سرخوردگی سياسی است و هم از انسان ها نااميد است و به جايی می رسد که از همه کس و همه چيز قطع اميد می کند و مايوس و کناره گير وا می ماند،اما دوباره و چندباره از ژرفای ياس بيرون می آيد ،اوج می گيرد و برای رسيدن به آرمان هايش مبارزه می کند... آيا جدال قهرمان داستان برای بنا کردن دنيايی بهتر،همان مبارزه تو نبود؟آيا سرخوردگی فابر از انقلاب روسيه همان سرخوردگی تو از انقلابی کاملا ديگرگونه نبود؟آيا تو هم مثل فابر ،ميان حرارت سوزان مبارزه ای آتشين و رخوت گزنده ناتوانی که زمين گيرت می کرد،سرگردان نبودی؟آيا تو به اين سبب اين کار را برای ترجمه برگزيدی و آن را اينگونه تنگانگ با احساسات و فضای زبان فارسی باز آفريدی که تو هم مثل فابر "چپ بدون وطن مانده"،احساس می کردی يک فرد چپ هستی که زمين زير پای خود را ،خانه خود را از دست داده است؟...روشی!آيا درگير شدن با اين فاجعه های پياپی سياسی و اخلاقی ،موضوع زندگی تو نيز نبود؟..»
فعال جنبش زنان
اندکی پيش از انقلاب بهمن در سال ۵۷ چون نسل بزرگ همراهان، با هزار رويا در سر به ايران بازگشت و شروع به کار سياسی کرد. برای حقوق زنان قلم زد و نوشت و گفت.وقتی عشق و رفيقش خليل رستم خانی در دهه ی شصت خورشيدی مجبور به مخفی شدن شد ،روشنک ماند وکشور را ترک نکرد. بعدها بود که يگانه فرزند آنها کاوه بدنيا آمد و سه سال بعد تنها برای اينکه شناسنامه ای برای او بگيرند ناگزير به محضر رفتند و بر اوراق رسمی پيمان زناشويی ثبت کردند.
روشنک داريوش بعنوان يکی از فعال ترين اعضای کانون نويسندگان ايران در اوج تاريک ترين سالهای دهه ی شصت خورشيدی در جلسات جمع مشورتی کانون بطور مستمر شرکت کرد و برای احيای کانون نويسندگان ايران ماند و نوشت. و انتشارات "روشنگر" آرزوی ديرينه ی او بود که حالا به نقش عمل نشست .در کنار دفتر دارالترجمه ای که با رفيق و همسرش برای گذران زندگی داشتند کار کرد. بعدها شهلا لاهيجی مسير انتشارات را بسوی ديگر راند که نسبتی با آرمان های روشنک و نسل همراهش نداشت.پس با دل آزردگی که هميشه بدان عادت داشت کناره گرفت و "روشنگران" مسير ديگر پيمود. انقدر سيگار می کشيد که صدايش بم خش دار بود.
و در مسير تکاپوی جنبش زنان ايران گام زد.«آموختم که هرکس را بر مبنای توانايی هايش و مسئوليتی که پذيرا می شود ارزيابی کنم. از آن زمان که انديشيدن آموختم،برايم بيگانه بود که چرا شخصی صرفا به علت همسر، مادر، خواهر، برادر يا فرزند کسی بودن ارزشی خاص بايد داشته باشد؛چه شخص پادشاه بود،چه يک مبارز مخالف سيستم،چه يک روشنفکر. در وطنم اما ظاهرا همواره چنين بوده و چنين است.در ميان سلطنت طلبان آن دوره، شهبانو، ملکه ی مادر، خواهران و برادران شاه، و ديگر فرزندان شاه مقام و منزلت خاصی داشتند.در ميان اپوزيسيون هم مادران و خواهران و فرزندان مبارزان و در ميان روشنفکران،همسران و خواهران و مادران و فرزندان خود آنان.اکنون نيز جز اين نيست...»
آغاز کابوس
روشنک داريوش در بخشی از پيام خود به شب بزرگداشت زندانيان سياسی ايران در مهر ماه يک هزار و سيصد و هشتاد و يک خورشيدی در انجمن سخن لندن می گويد:«در حال حاظر به علت ابتلا به يک غده ی مغزی غير قابل عمل،دوره شيمی درمانی را می گذرانم و توان سفر را در خود نمی بينم. همسرم خليل رستم خانی، دوست ما سعيد صدر و خودم به گونه ای که حتی در جمهوری اسلامی ايران نيز بی مانند است، تحت پيگرد قرار گرفتيم. در نهايت آن دو زندانی شدند و من و فرزندم تبعيدی. من و همسرم به عنوان مترجمان زبان های آلمانی و انگليسی،نزديک به هفده سال پيش در تهران دفتر ترجمه ای برپا کرديم. سعيد صدر از حدود بيست سال پيش،با اطلاع وزارت خارجه جمهوری اسلامی ايران،در سفارت آلمان مترجم بود.در زمانی که بنياد هاينريش بل آلمان کنفرانس برلين را تدارک می ديد و نمايندگان اين بنياد با اطلاع سفارت جمهوری اسلامی به ايران رفته بودند،خليل رستم خانی ملاقات آنان را با ميهمانان کنفرانس برقرار کرد و در گفت و گوها سمت مترجم را داشت.سعيد صدر نيز در مواردی،نمايندگان بنيد هاينريش بل را ديده و برای آنان ترجمه کرده بود. يک ماه پس از کنفرانس،ماموران دادگاه انقلاب خليل را دستگير کردند و حکم بازداشت سعيد صدر نيز صادر شد.»
و اين آغاز کابوسی برای خانواده روشنک است که تا آن زمان نزديک به ۹۰۰ شبانه روز بود که ادامه داشت.
«ماموران پس از جست وجوی خانه ما،بريده هايی از روزنامه های فارسی زبان داخل و خارج ايران درباره ترورهای سياسی معروف به "قتل های زنجيره ای" را که بدون کوچک ترين کوشش برای پنهان کاری،به صورت پرونده هايی در منزل مان داشتيم و تکثير يا پخش هم نکرده بوديم،با خود بردند.اين مطالب از جمله نوشته های حزب توده،کيهان لندن،آقای بنی صدر و آقای عباس معروفی،سندی و تنها سندی شد برای محکوم شدن خليل.... دادگاه با استناد به وجود همين بريده روزنامه ها و اطلاعيه ها در منزل ما و سابقه ی عضويت خليل در سازمان وحدت کمونيستی که ده سال پيش به سبب آن سه سال زندانی شده بود،او را به هشت سال زندان محکوم کرد.سعيد صدر نيز که ده سال پيش به سبب عضويت در همان سازمان زندانی شده بود،به ده سال زندان محکوم شد.. پس از صدور حکم دادگاه بدوی و در انتظار تصميم دادگاه تجديد نظر،خليل با وثيقه هفتاد ميليون تومانی،موقتا آزاد شد. سرانجام يک سال يش،دادگاه تجديد نظر حکم زندان او و سعيد صدر را تائيد کرد اکنون هر دو در زندان ساوه زندانی اند... در اين مدت اگر چه اعلام رسمی حکم دستگيری خودم راه بازگشنم به ايران را بسته بود،چند بار به دادگاه انقلاب اسلامی نامه نوشتم و گفتم بريده روزنامه ها و اطلاعيه ها را من جمع آوری کرده بودم،نه همسرم.يک بار هم از طرف دادگاه انقلاب به من تلفن زدند.به همه پرسش ها ی آنان در مورد خودم و همسرم به صورت جامع و کامل پاسخ دادم. اما از پاسخ دادن به سوالاتی درباره زندگی خصوصی و اجتماعی افراد ديگری در خارج از کشور خودداری کردم. به صورت مشخص اعلام کردم که در آينده نيز با فکس يا تلفن،به هر سوالی درباره خودم يا همسرم پاسخ خواهم داد اما در مقام جاسوس حاظر به همکاری نخواهم بود....»
فرزندم؛ جوانی تلخ
روشنک می گويد که علاوه بر اين مقامات جمهوری اسلامی مدت ها از خروج فرزندش از ايران و آمدنش به نزد وی جلوگيری کرذند... «در واقع فرزند ما مورد سو استفاده قرار گرفت تا عامل فشار ديگری به من باشد تا به ايران بازگرذم و روانه زندان شوم. در ملاقات های فرزندم با پدرش در دادگاه انقلاب،به او القا می شد که کافی است مادرش بازگردد تا پدرش آزاد شود. تمام پيامدهای ناشی از اين آزار روحی برای کودکی يازده ساله هنوز خود را نشان نداده است....
در تمام اين مدت،وی نگران فرزندش بود که پس از بيماری مادرش در اثر فشارها،نزد دوستان متفاوت آنها زندگی می کرد و در اثر اتهامات واردشده به پدر و مدرش در روزنامه های کشور،به مدرشه نيز نمی رفت. «با وجود کوشش های من از راه نامه نگاری،تماس تلفنی و از شهری به شهری شتافتن برای جلب حمايت از همسرم،فرزندامان حيران مانده بود که چرا برای نجات او از آن وضع کاری نمی کنم.هشت ماه پس از آغاز اين کابوس و تنها دو روز پس از اعلام حکم دادگاه بدوی به همسرم،پسرم توانست نزد من بيايد.فرزندم که وقتی نزديک به سه سال پيش هنگام آمدن من به آلمان کودکی شاد بود،به صورت جوانی تلخ به من پيوست.در اين مدت کودکی و شادی اش را از او ربوده بودند.يک و سال و نيم پس از آمدن نزد من ،هنوز شک دارد که من برای آوردن او آن همه کوشش کرده باشم.با آن که آن کوشش ها موثر بوده يا اقدامات ديگران در ايران،هنوز به وضع واقعی اش برنگشته و ديگر باز نخواهد گشت....»
يک "دوم خردادی" و يک "غير خودی"
و او روايت می کند ده سال پيش که همسرش پس از فراز و نشيب های فراوان از زندان آزاد شده بود،دچار يک حمله ی مغزی شد و پزشکان غده ای در مغزش تشخيص دادند.«اين غده در ده سالی که نسبتا عادی زندگی می کردم،با دارو مهار شد و رشد نکرد.اما در يک سال گذشته،به شدت فعال شده و عوارض ناشی از آن زندگی را بر دشوار کرده است... فرزند اکنون سيزده ساله ی ما دور از پدر،در وحشت از دست دادن مادر فرو رفته..."
وی در بخشی از پيامش به نشستی در امريکا می گويد پس از زندگی در مهاجرت از سنين نوجوانی،بيست و دو سال را مانند رفيق و همسرش خليل در ايران گذرانده است .اما اکنون جزو آن عده ای هست که گرچه فعلا در خارج از ايران به سر می برند،اما دادگاه "انقلاب اسلامی" آن ها را متهم و پرونده های اتهام شان را مفتوح اعلام کرده است...
وی سپس از يک جدال لفظی که در صحنه ی کنفرانس برلين بين يک "دوم خردادی" و يک اصلاح طلب "غيرخودی" در گرفت،شروع می کند. "دوم خردادی" برای حضار تعريف می کرد که چگونه پس از تعطيل هر نشريه،نشريه ديگری با نامی ديگر منتشر کرده بودند و از آزادی های بدست آمده پس از دوم خرداد می گفت. "غير خودی" گفت:به ما حتی اجازه انتشار يک نشريه را هم نمی دهند! "دوم خردادی" گفت: شما مقاله خودتان را بدهيد ما چاپ می کنيم."غير خودی گفت:ما می خواهيم حرف خودمان را بزنيم و نشريه خودمان را می خواهيم...حزب مشارکت و سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی عليه احکام دادگاه های برلين اعلاميه صادر کرده اند و از بعضی محکومان نام برده اند،اما باز از اين دو تن نامی نيست. آيا مردم سالاری فقط شامل عده ای می شود و در برگيرنده دفاع از حقوق ديگران نيست؟... من به عنوان جامعه شناس،محقق و مترجم،در نامه ای خطاب به دادگاه تعلق آن اسناد و آرشيو را به خودم پذيرفته ام...»
ودکا، رزا لوکزامبورگ، تنگ شيشه ای برفکی و پاسداران
و همکار و دوست روشنک کرنليا در رم بعد از خاموشی او، با اشاره به سابقه ی دوستيشان بعد از انقلاب در اتاق بازرگانی آلمان در تهران از ديد يک خارجی دهه شصت خورشيدی را در ايران تصوير می کند :«امتياز اون جا اين بود که مجبور نبوديم حجاب داشته باشيم،اما فکر می کنم که کلا از آن کار اداری زياد لذت نمی برديم و هر دو تای ما رويای ديگه ای داشتيم.بعد از کار اداری، روشنک مشغول به ترجمه يک کتاب از نويسنده يهودی آلمانی زبان مانس اشپربر بود به تيتر "قطره اشکی در اقيانوس" موضوعش مربوط به زمان جمهوری وايمر بود و از سرنوشت افراد حزب کمونيست آلمان در درگيری با پيش رفتن به طريقی می گفت که وجدان آن ها نمی توانست نه پيش بينی،نه قبول کند.کتابی ست که ناتوانی فرد تک را روی صفحه ی شطرنج دنيا نشون می دهد.متنی که هم آن زمان و هم امروز به تفکر دعوت می کند.... وقتی روشنک با نظر مخصوص خود از دوستان آقايان روشنفکر درخواشت می کرد،خيلی ها از خودشان می پرسيدند:"آخه اين دختر از آلمان تازه رسيده از ما چه انتظاری داره؟... بعد از کار اداری،مرا اغلب به منزلش دعوت می کرد.اون موقع، روشنک تو يکی از کوچه های پهلوی هتل ميامی،در نزديکی پارک ساعی،زندگی می کرد.از اون هتل فقط اسمش مونده بود.مهمانان فعلی برادران شجاع پاسدار بودند که نيمه شهيد از جبهه جنگ برگشته بودند و در آنجا برای استراحت پناهنده می شدند.طبق تمدن خودشون،آشغال های غذا را صاف تو کوچه می ريختند و من و روشنک رو يخ، برف، روده های خونی مرغ و خروس شهيد شده، قشنگ تا در خونه، سر می خورديم. يه دفعه رسيده به منزل محيط فرق می کرد: دور از صدای کلاغ ها رو درخت های لخت خيابان وليعصر،يه اتاق روشن بزرگ پر از کتاب و گل جلو ما باز می شد.در تهش يه ميز بلند با ماشين تحرير روشنک با يه کوه کاغذ بود.در مدتی که کتابخانه را نگاه می کردم،روشنک مشغول بود به درست کردن مزه ها و ودکايی معروف به عرق سگ،از توليد خلق مبارز ارمنستان.تماشای بود وقتی آن نوشابه بهشتی در يه تنگ شيشه ای برفکی روی ميز می رسيد.همراهش روشنک اصولا يه بشقاب با يه عالم يخ می گذاشت.جای شما خالی! همراه آهنگ های جاکوز برل،مارلينديتريش و ادی پياف،هزارها بحث های جالب می کرديم؛از ياد بچگی ما در شهر مونيخ،از نويسندگانی مثل مانس اشپربر، آرتور کستلر، دکتروف، مورگنر، راينزر، پريمولوی، گئورگيو بازانی، ناتاليا گينزبورگ، از روش های دانشجويان در آلمان و ايتاليا تا دستورات آشپزی.. معمولا خانه روشنک را به يه کيف پر از کتاب ترک می کردم. يه دفعه پاسداران کيف مرا کنترل کردند و يه کتاب از اما گلدمن،معروف به مادر روش آنارشيسم در روسيه و آمريکا،به دست شان افتاد.قلب من تاپ تاپ می زد.روی کتاب عکس يه پيرزنی با عينک گرد بود و ان ها با ديدن آن عکس منو ول کردن با سوال:کتاب آشپزی ست؟.... آخر بار ۸ مارس ۲۰۰۳ با روشنک حرف زدم،وقتی بهش تبريک روز زن را گفتم.آخرين بار به من از رزا لوکزامبورگ و کلارا زتکين می گفت که آن روز را برای زن ها که در تمام دنيا در موقعيت سخت وظيفه هاشونو پيش می برند تاسيس کرده بودند...»
فعال پر جنب و جوش کانون نويسندگان ايران
باز هم يک نگاه خارجی به تحولات ايران، پيتر فيليپ روزنامه نگار صدای آلمان می نويسد.:«پس از سقوط شاه در انقلاب ۱۹۷۹،زنی جوان با دانشنامه علوم سياسی و جامعه شناسی و اميد فراوان به آينده به ايران بازگشت.اما خيلی زود پی برد که حکمرانان تازه بهتر از حکمرانان پيشين نيستند.آن ها هم خواهان جامعه آزادتر نبودند؛نه برای زنان و نه برای سوسياليست ها،و به ويژه نه برای زنان سوسياليست. اما روشنک به خبل روشنفکران ناراضی نپيوست که روزگاری با همان آرزوها به ميهن رفته و سپس با نوميدی به تبعيد بازگشتند.او تصميم گرفت که بماند و زندگی کند؛به ويژه با ترجمه های ادبی،از جمله سارتر،زيگفريد لنتس و اشپربر.برای تامين معاش،بايد برای شرکت های آلمانی ترجمه می کرد.با داشتن درآمدی معمولی به عنوان مترجم،وی به فعالی پر جنب و جوش برای احيای کانون نويسندگان ايران تبديل شد و خيلی زود توجه دولت جديد را جلب کرد...»
"ورودی خواهران" همچون"دستشويی خواهران"
اين شعر آلمانی روشنک خطاب به زنان است که در نمايشی با عنوان "کاروان صلح:مقصد افغانستان" اجرا شد. خليل رستم خانی آن را به فارسی برگردانده است:
«تنها تو مرا درک می کنی
با تو می رقصم
زبان ما را دزديده اند،
همان ها که ما را "خواهر"ناميدند،
اما در بطن وجودشان،برای مان احترامی قائل نبودند.
اين واژه را به لجن کشيدند،
از آن برای تحقيرمان بهره بردند
تا ما را از زندگی اجتماعی حذف کنند،
بر ما فرمان برانند.
خواهر،حجابت را جلوتر بکش!
خواهر،ماتيکت را پاک کن!
"ورودی خواهران" همچون"دستشويی خواهران"!
ادعا می کنند ما جواهراتی هستيم که
بايد ازمان نگهداری شود،
اما در حقيقت،
ما را به سنگ های بی ارزشی تبديل کرده اند
که همچون بادمجان های بی دست و پا،در خيابان قل می خوريم.
می خواستند احساسات ما را هم بدزند،
و احساسات خودشان را بگذارند جای آن.
شادی همگانی ممنوع بود.
بايد برادران،شوهران و پسران مان را تقديم جنگ هايشان می کرديم
و نبايد اندوه مان را برای عزيزانمان ابراز می کرديم.
بيش از بيست سال است که
برخی از ما زندگی را جز اين نمی شناسد!
و اکنون شما يک باره رخ می نماييد،
پوسته بادمجانی را پاره می کنيد،
آن را پيش پای استثمارگران،به زمين می کوبيد،
و پايتخت تان را اشغال می کنيد!
اگر زبان ما را ندزديده بودند،
می توانستم بگويم:"دلم با توست خواهر،در شاديت شريکم!"
اما در کشور من،
هنوز اين واژه در قلمرو حاکميت آن هاست.
پس،
ترجيح می دهم واژه"زن" را به کار گيرم،
آن ها از اين واژه استفاده نمی کنند،
از آن هراس دارند.
ما زنان با نيروی شگرف مان،زبان مان را باز پس خواهيم گرفت
و کشورمان را نيز،
و با شما،با هم،جشنی بر پا خواهيم کرد!»
به کدام جرم؟: آزاد زيستن و سر فرود نياوردن
در مراسم يابود روشنک در تهران در همان سالی که رفت دکتر خسرو پارسا با اشاره به حضور مقامات امنيتی می گويد:«دوستی من با روشنک از عوالم سياسی شروع شد،بناراين طبيعی بود که من اينجا به اين جنبه ها اشاره کنم که ظاهرا جو مناسب نيست. بنابراين به جنبه های فردی و اجتماعی او می پردازم...احتضار در غربت،به معنای واقعی کلمه.به کدام جرم؟آرزوی آزاد زيستن و سر فرود نياوردن؟همه شما بيش يا کم روشنک را می شناختيد پس جايی برای مرثيه نيست.من در اين جا،به جنبه های شخصيت او اشاره می کنم که نه در يک برخورد کوتاه بلکه طی سال های طولانی معاشرت با او برای من تاثيرگذار بود.نه آن که الزاما با همه اين جنبه ها موافق باشم،ولی فکر می کنم لااقل دليل وجودی آن ها را می فهميدم.جنبه هايی که برخی مديون آموزش های مادر و پدرش بود،با ديدگاههای اجتماعی خاص خودش و برخی مربوط به زندگی جوانی و نوجوانی در غرب. روشنک بر خلاف بسياری از افراد سياسی، اجتماعی بودن را آن چنان که غريزه است،مغاير زنده بودن و زندگی کردن نمی دانست.اهل زندگی بود،می خواست خوب زندگی کند و تا حدی که مقدور بود،خوب زندگی می کرد.سخت کار می کرد و از هر فرصتی هم برای لذت بردن استفاده می کرد و اين برای من که معيار سياسيون ايران را می شناختم،گاه جالب و گاه تعجب برانگيز بود.فرديت او اين طوری قوام يافته بود.مشاهده اين تفاوت ها او را از ادامه راه باز نمی داشت.ادعايی نداشت،اعتنايی هم نداشت... او همان طور بود که می زيست و نه آن که متصور بايد باشد،که بنا بر قوائد فلان آرمان يا بهمان ايدئولوژی يا تفسيری از آن می بايست باشد.خود خود بود،بی هيچ واهمه ای.بسياری از ما عادت نکرده ايم که افراد يا ديگران را آن طور که هستند بپذيريم.چيزی در تربيت ما هست که گويی می خواهيم مدام امر به معروف و نهی از منکر کنيم و اين کار را به عناوين مختلف توجيه می کنيم..... شرط اول آزادگی اين است که بدانيم ما با انسان ها روبرو هستيم و نه با گله و رمه و اين درک بر خلاف تصور،به معنای بی اعتنايی نيست و همواره راه بحث و مجادله باز است؛ولی حاشا از آقاسری بازی و نصيحت!" وی سپس اشاره کرد که روشنک داريوش امکان زندگی بهتری را هم در ايران و هم در خارج از کشور داشت و گفت:"او با آن که اهل زندگی بود و قدر لذت را می دانست،ولی قدر خود و تفکر خود را هم می دانست.مرزهايش برايش مشخص بود و آگاه بود و به همين دليل،در محدوده کارهای فرهنگی باقی ماند و باز به همين دليل،تماس با واقعيت را از دست نداد،مگر زمانی که مجبور شد.من روشنک را همواره تحسين می کردم،ولی اکنون که اين سطور را می نويسم،بيش تر و بيش تر احساس می کنم کسی را از دست داديم که از جهاتی،يگانه بود.اين نوع انسان ها فراوان نيستند."دکتر پارسا سپس به وضعيت سالهای آخر زندگی شخصی روشنک داريوش اشاره کزده و گفت:"اما کانون گرم خانواده او ناگهان متلاشی شد.هرکس به گوشه ای پرتاب شد.خليل شوهر او به گوشه زندان،کاوه فرزند با استعداد او محروم ار توجه پدر و مادر،و خود او قطره اشکی در اقيانوس...تا چند شب پيش،جرات نگاه کرذن به چشم های نوشی،مادر او را نداشتم؛گويی همه ما به نحوی مقصريم." وی در خاتمه گفت:" من با محدوديت ها نا آشنا نيستم،ولی معتقدم هنوز می توان اميدوار بود و اميد به شرايطی داشت که به گفته شاملو،انسات محو نشود؛که آزادی بيان حق انسانی تلقی شود.در ميان شما،کم نيستند کسانی که عمری را در اين راه گذاشته اند و ما به اميد روزی هستيم که تلاش ها عمومی تر شود و به بار بنشيند.»
روشنک جان، تولدت مبارک!
سهيل آصفی
آلمان / جولای ۲۰۰۹