من متهم میکنم، مرتضی مرديها
وقتی طبق قانون اساسی و روال عملی، ارادة يک مقام، عينِ قانون است، و از طرفی مقامِ مذکور کمترين مخالفت را براندازیِ نظام میداند، مخالف قانونی يعنی چه؟ ترکيب انتقاد جدی و مسالمت، لااقل مستلزم اين است که حاکم، فرضِ اشتباه خود يا زيردستان مستقيمش را و نيز امکان اصلاح آن را بر وفق تشخيص منتقدان ،عملاً، منتفی نداند. در حالی که چنين نيست و اعتماد به نفس و حس حقانيت در اينجا "مطلق" است
ما ايرانيان، از منظر سياسی، امروز در چه وضعيتی قرار داريم؟ ممکن است پاسخ اين پرسش بسيار بديهی به نظر آيد؛ به اندازهای بديهی که طرح آن، چون تکرار مکررات و بازی با مشکلات، حوصلة خواننده را لبريز کند. بله، اين البته هست که اکثريت گستردهای از مردم، و نزديک به تمام نخبگان و روشنفکران، بر يک قول متفقند: اوضاع خوبی نيست يا حتی اوضاع بدی است. ولی چنين اتفاق نظرهائی به رغم احتشام و اهميتی که بروز میدهد، کمرمقتر از آن است که از "هست" جامعه چشماندازی به قدر کافی دقيق ترسيم کند؛ به اندازهای دقيق که خطسير کلیِ"بايد" آن (يا لااقل نبايدهای آن) از آن استنباط شود. (۱)
اجازه بدهيد منظورم را روشنتر بيان کنم: من مدعیام که يکی از مهمترين مشکلات جامعة روشنفکری ما اين است که بخش اعظم آن (بهويژه آنان که از گذشته و از نزديک درگير روابط سياسی بودهاند)، از علاقه يا امکان کافی برای درک عمق مشکل سياسی ايران امروز بهرمند نيست؛ (۲) و اين در دوام فاجعه بیاثر نبوده است. اين شايد ادعای خودپسندانه يا حتی اهانتآميزی باشد؛ چرا بايد به جمع کثيری از نخبگان چنين اتهامی زد؟ راستش برای خود من هم اين سؤال هست؛ به ويژه که من هرگز دچار اين توهم نبودهام که چيزی بيش از يک عقل متوسط متعارف دارم؛ پس داعیة درک ظرايفی که از چشم عموم پنهان است را ندارم. بنابراين خودم هم از اين بدبينی در رنجم، اما آنچه کمی التيامم میدهد اين است که برخی عقلا که از نزديک درگير مسائل سياسی يکی- دو دهة اخير ايران نبودهاند هم در تعجب من از برخی مواضع فعالان سياسی منتقد شريکند، و میبينم بسياری از جوانان معقول و معتدل و حتی گاه عوام سخنانی میگويند که به آنچه من میبينم نزديک است؛ و با توجه به اين که گرايشات ليبرال-محافظهکارانهام فضای فراخی به جوانگرائی و عوامگرائی نمیدهد، لاجرم بايد تناسب فکری خود با بخشهائی از مردم و عدم تناسب آنان را با کثيری از نخبگان، در چارچوب نامتعارفی فهم کنم. چارچوب مذکور اين است: سواد اعظم روشنفکران و فعالان سياسی منتقد، به علت افراط در دهههای چهل و پنجاه دچار تفريط در دهههای هفتاد و هشتاد شدهاند، و به سبب بودن در متن حوادث چنان به برخی باورها و تلقينها عادت کردهاند، که تصوری جز آن برایشان ناممکن است؛ اما نسلی که در آن زمان نبودهاند و بعداً هم تحت هدايت و تربيت تندروهای آن عصر قرار نداشتهاند، از شانس بيشتری برای درک عرفیتر امور برخوردارند.
باز هم برای ايضاح بيشتر آنچه میگويم، اجازه بدهيد به اين سؤال بسيار پيشپا افتاده بپردازيم که خطوط اصلی رفتار "هستة سخت" حاکميت در طول دهههای گذشته، که البته در پی اخفای آن هم نبوده، چه بوده است: او به هزار زبان، و غالباً با وضوحی کافی، گفته و نشان داده است که (لطفاً با تأمل بخوانيد) "هر" ايده و ارادهای جز خود را تحقير و توهين و تمسخر میکند؛ "تنها" هدفش حفظ خود بر قرار قدرت است؛ و اين که برای اين منظور از "هيچ" کاری روگردان نيست؛ اينکه فعاليت هيچ شخصيت و نهاد مهم و مؤثری را، بهجز درصورت تبعيت "کامل"، تحمل نمیکند؛ برای افکار عمومی انتقادی، در خارج يا داخل، "کمترين" اعتباری قائل نيست. (۳)
اگر اين بديهی تلقی شود که شيوة مذکور، جامعة ايران را، در داخل و خارج، از جهات مختلف اقتصادی و فرهنگی و بهويژه روانی (چيزی که، به رغم اهميت بسيار، به آن کمتر توجه شده)، معرضِ فشارهای سنگين قرار داده بوده است، میتوان به اين نتيجه رسيد که چنين وضعيتی، از حيث وخامت، نه فقط در دنيای معاصر، بلکه در تاريخ، استثنائی بوده؛ (لااقل از حيث دامنة تفاوت "ادعا" و "ارتکاب" در حوزة اخلاق، در تاريخ نظيری برايش سراغ ندارم.) اما واکنش سواد اعظم روشنفکری و منتقدان سياسی، خصوصاً عناصر مشهور و درگير مسائل، متناسب با اين وخامت نبوده است. (۴) چرا؟
احتمالاً مهمترين دليل آن اين بوده است که ميان اصل نظام و فرع نظام تفاوت گذاشته میشود. تقريباً در تمامی اعلاميههای احزاب و شخصيتهای سرشناس درگير انتخابات اخير و معترض به نتايج آن هم حتی، صريحاً، بر اين تأکيد رفت که با اصل نظام مشکلی ندارند، بل حامی آن هم هستند. معنا و مضمون سخن فوق متکی بر اين است که ذات و صفات يک چيز با هم فرق دارند؛ اگر از صفات چيزی ناراضی هستيم دليلی بر نفی ذات آن نيست، بلکه میتوان و میبايد با حفظ ذات سعی در تغيير صفات داشت. اگر منظور از اين سخن اين میبود که "برخی" صفاتِ چيزی کژ يا ناکارکرد است، مثل کتاب ارزشمندی که شيرازهاش گسيخته است، يا اسب چابکی که قدری نارام است، اين درست بود که به دليل اين عيوب نبايد ارزش اصل آنها را انکار کرد؛ بايد به اصلاح و تعميرشان رو کرد. اما اگر اعتراض به اغلب يا حتی عموم صفات باشد، چه؟ بازهم تفکيک اصل و فرع يا ذات و صفات معقول است؟
در فلسفة مدرن تجربی، به درستی، گفته شد که اگر اوصاف چيزی را کنار بزنيم، اساساً چيزی باقی نمیماند که ذات آن محسوب شود، پس شيئ چيزی جز مجمع صفات آن نيست؛ حتی در متافيزيک سنتی هم گفته شده است که ذات خدا عين صفات اوست و صفات او عين ذاتش؛ و از آنجا که، در چارچوب روايتی از متافيزيک مذکور، نظام مورد بحث ما هم "نظامی الهی" است، ذات و صفاتش عين يکديگرند. نمیتوان اوصاف آن را محکوم کرد و به ذاتش مومن باقی ماند، همانطور که اگر ذاتش تأييد شد از پذيرش صفاتش هم گريزی نخواهد ماند. اين نظام (و اين چيزی است که گمان نمیکنم مديران و حاميان صريحاللهجة آن هم منکر آن باشند) مجموعة همين اوصاف و احوال و اقوال و افعالی است که در سی- چهل روز گذشته از آن ديدهايم؛ مجموعة آنچه در خيابانها و در بازداشتگاهها رخ داد، آنچه در خطبهها و خطابهها و مصاحبهها و اعلاميهها گفته شد، و آنچه در راديو تلويزيون و مطبوعات اظهار شد. (۵) اينها را اگر کنار بگذاريم چه باقی میماند که موضوع بحث و بررسی باشد؟ علیالخصوص که دغدغة اصلی نظام در طول عمر خود، بقا با تکيه بر همين شيوهها بوده است. (۶) آنچه در اين هفتهها متفاوت بود، چگالی آن اعمال بود نه اصل آن.
اساساً فرضِ اين که نظام اين استعداد را دارد که ميانِ مخالفِ اصل آن و مخالف برخی اعمال و افراد آن فرق گذارد، دادنِ اعتبار بزرگی به آن است، که دهندة اين اعتبار حق درگير شدنِ جدی با آن را ندارد. گرچه البته اين اعتبار بارها از سوی نظام رد شده است: با صراحتی بینظير اظهار شده است که نظام، همان هستة سخت آن است. بر اين مبنا کسانی که منتقد جدی اعمال و اقوال نظام باشند و از جمله حوادث سی- چهل روز اخير را فاجعه به حساب آورند، نمیتوانند مدعی تفکيک اصل و فرع نظام و دفاع از يکی و حمله به ديگری باشند. اقتضای صداقت آنان اين است که بگويند، با اصل اين نظام مخالفيم. اما، چرا نمیگويند؟ (۷)
اولين پاسخی که آمادة هجوم به ذهن است، احتمالاً انگشت نهادن بر ماهيت دينی حکومت است. چنين بهنظر میرسد که گرايشات دينی جامعه، از عموم مردم تا نخبگانِ در حاشیة قدرت، چنان بوده است که انکارِ اصلِ حکومت را انکارِ اسلام تلقی و از آن حذر میکردهاند؛ اما اين سخن حتی اگر در چند سال اول انقلاب، صحت داشته بوده باشد، در زمانهای بعد بهدشواری میتوان سهم عمدهای به آن داد. دليل آن اين که، چون برای حفظِ نظام، "هر" کاری مجاز بود، هر اسلامباوری میتوانست از خود بپرسد، ديگر اسلاميت نظام به چيست. مگر اسلام يا هر ايدة ديگری (بهجز ايدة بقا به "هر" قيمت)، چيزی جز رعايت برخی نامجازها است؟ جائی که هيچ چيز نامجاز نيست، اصلاً عقيدهای وجود ندارد. (۸) علاقة مردم در حول و حوش انقلاب به حکومت اسلامی، حکاياتی چون "خلخال زن يهودی" يا "زره مرد يهودی" بود، که اوج عدالت و انسانيت را میرساند؛ (۹) در شرايطی که روند رفتارها، بهوضوحی همهفهم، تقريباً "کاملاً" برعکس اين بوده، چه دليلی برای بقای چنان تمسکی میتوانسته است وجود داشته باشد؟
مهمترين دليل، احتمالاً، مصلحتباوری بوده است. گفته میشود که نظام، برای سرکوب قويتر و موجهتر، همواره مخالفانش را به توطئة براندازی اصل نظام متهم ميکند، پس برای ستاندن اين حربة تبليغاتی از دست او بهتر است ما، استراتژی براندازی نداشته باشيم. بهتر است اطمينان دهيم که ما دنبال عوض کردن نوع حکومت و شخص حاکم نيستيم، اصلاح و تعمير رویّهها برایمان مهم است. اما اين سؤال مطرح میشود که چنين استراتژی مسالمتجويانهای چه فايدهای داشته است. هرچه اصلاحطلبان تلاش بيشتری در اظهار مسالمت خود کردند، کمترين کاهشی در اتهام براندازی در مورد آنان ايجاد نکرده است. اصلاً برای نظام، تعبير "اپوزيسيون قانونی" چيزی از سنخ کوسة ريشپهن است: وقتی طبق قانون اساسی و روال عملی، ارادة يک مقام، عينِ قانون است، و از طرفی مقامِ مذکور کمترين مخالفت را براندازیِ نظام میداند، مخالف قانونی يعنی چه؟ ترکيب انتقاد جدی و مسالمت، لااقل مستلزم اين است که حاکم، فرضِ اشتباه خود يا زيردستان مستقيمش را و نيز امکان اصلاح آن را بر وفق تشخيص منتقدان ،عملاً، منتفی نداند. در حالی که چنين نيست و اعتماد به نفس و حس حقانيت در اينجا "مطلق" است. مصلحت يعنی منفعت؛ وقتی از حقيقت به مصلحت تغيير موضع میدهيم، لابد انتظار فايدهای هست، درغير اين صورت، رفتار غيرعقلانی است؛ و در اين مصلحتجوئی هيچ فايدهای نبوده است. پس چرا بر آن اصرار میرود؟
احتمالاً "ترس" اولين گزينهای است که، در پاسخ پرسش فوق، به ذهن میآيد. اما جنس اين ترس را بايد شناسائی کنيم. ترس به معنای سادة کلمه، يعنی نگرانی از آفت ديدن جسم و جان، اگرچه معمولاً به درجاتی در همه هست (و چندان هم قابل تقبيح نيست)، و نظريهپردازانِ نظام هم گاه تصريح کردهاند که پشتگرمی اصلیشان به همين است؛ اما بعيد به نظر میرسد که اين ترس علتِ منحصرِ مجامله باشد؛ بسياری از همين افراد، در معرکههای ديگر، مثلاً جنگ، تا مرز جان باختن پيش رفتهاند؛ بهويژه که جداً بهنظر میرسد، بر اثر ميزان بسيار خطرناک آلودگی فضا به عنصرِ سمناکِ "تحقير" (که بسيار مهم است)، رکود سهمگينی ارزشِ جان هم در بر گرفته است. نوع ديگری از ترس هم هست که متوجه نتايج شومی است که يک اعلام موضع قاطع، ممکن است برای سلامت مردم و نظم جامعه ببار آورد. اين ترس، خصوصاً اگر شومیِ نتايجِ مفروض آن، واقعاً از شرايط موجود بسيار سبق برد، ترس مبارکی است، که همواره مصلحتانديشان بر آن تأکيد کردهاند؛ اما چه آن ترس و چه اين ترس، الزامی که به همراه میآورد، دوری از فعاليت است، نه چيز ديگر. اينطور نيست که همواره بتوان يا ببايد کاری کرد؛ گاه هست، چه در سياست يا اقتصاد يا ... که شرايط اجازة فعاليتی مقرون به احتياط و نتيجة مثبت را نمیدهد؛ در چنين شرايطی سکوت و سکون بهتر است از مغلوبهای از کرِّ کوتاه و فرّ بلند. اگر کسانی از آفتديدنِ ناروایِ خود يا مردم و کشور هراس دارند، بهترين کار، مصالحه (در اينجا يعنی تسليم بیقيد و شرط)، يا لااقل دم در کشيدن و کنار نشستن است. اين که کسانی بيکار و خاموش نشستن را ناخوش میدارند، دليل موجهی بر اين نيست، که مردم را اميدوار کنند، به صحنه آورند، متحمل شدائدی کنند، و بعد با چنين توجيهی آنان را سرگردان و دلزده و تحقير شده رها کنند. سخنانی از اين دست که «کوشش بيهوده به از خفتگی است» صرفاً در حوزة خصوصی و/يا با فرض زيانمند نبودن برای ديگران قابل قبول است. اين توجيه هم که باور نمیکردهاند که مسئولان مربوطه، تا به اين پايه، روی و ريای خلق را يکسو بنهند، با وفور نشانههای سابق، خالی از خودفريبی نيست. با اين اوصاف، چگونه است که باز شاهد هجومهای پرغوغا و فروکشيدنهای سريع بودهايم؟
بر اين اساس آيا، علت اصلی، احتمالاً ترسی از نوع ديگر نيست: ترسی وسواسگونه و ناشی از تلقين و عادت؟ ترس کسانی که مدتها پيش اشتباهی کردند و الان جرأت اعتراف صريح به گناه ندارند؟ ترس چوپانانی که برای اينکه، اخطار دروغشان افشا نشود، بر راستیِ گرگگرگِ پيشگفتهشان اصرار میورزند، و اين نمیگذاردشان تا اخطار ديگری کنند؟ ترس کسانی که اين پاسيفيسم حيرتآور را مرهم زخم آن راديکاليسم حيرتآور کردهاند؟ گمان من اين است که ترکيبی از هر سه ترس هست، اما در شرايط اخيرتر سهم اين ترس اخير افزودهتر است. اما اين ديگر ربطی به نظام ندارد، اين ما منتقدان هستيم که بايد پاسخ گوئيم. (۱۰)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- مطالبی که در مقالة «آيا حادثة جديدی اتفاق افتاده است؟» مطرح شد، برخی دوستان را به انتقاد برانگيخت، مبنی بر اينکه: نااميدکننده است، مطابق واقع نيست، و، درخصوص نقد ياران زندانی، خلاف مروت است. ممکن است همة اين نقدها بر من وارد باشد؛ يقينی به اصابت خود در اين موارد ندارم، و کمتر از آن علاقهای به اصرار و ابرام بر آن، وقتی جمع معتبری منتقد آنند؛ اما وقتی میبينم که سخنان ناخوشايندم، معالاسف، بهتکرار تأييد شده است، راهی جز توضيح مجدد آن نمیشناسم.
۲- استدعا میکنم در همين جا به اين نکته توجه کنيد که من چندان اهل جدال قلمی نبودهام؛ و علاقه به طرح غوغاهای انحرافی ندارم. اگر احساس ضرورتی جدی در اين باب نمیکردم، و اگر نقش اين مشکل را استراتژيک نمیديدم، خود را به دردسر بيشتر از اين نمیانداختم.
۳- ممکن است اعتراض شود، کما اين که همواره در محافل دوستانه چنين اعتراضی به من شده است، که اگر اينگونه بوده پس اين همه درگيری در اصلاحگرائی و اصولگرائی و ... چيست، و اصلاً نسبت دادن چنين قدرت و قهاريتی به حکومت، خلاف بسياری شواهد و نوعی مطلقانگاری غلط است. در پاسخ میگويم که اين مطلقيت، ناظر به نيت آنان بوده است؛ منکر اين نيستم که در عمل، برخی عوامل، حرکت آن را با دستاندازهائی مواجه میکرده است. به عبارتی هرکاری نکردهاند نتوانستهاند. اما اين نتوانستن، يا حتی گاهی برخی مراعاتها، صرفاً ناظر به مواردی بوده که به سود ضرر میزده است نه به سرمايه؛ در اصول، يعنی جائی که بقای هستة سخت مطرح بوده، هيچ مماشاتی در کار نبوده است.
۴- جالب توجه است که به برخی برخوردها و تحليلها در همين موارد متأخر توجه کنيم: هنوز برخی روشنفکران و فعالان حقوق بشر انتقادهائی میکنند مثلاً از اين سنخ که اگر نظام، نگرانِِ جانِ مسلمانان در آلمان است، چرا نگران جان آنان در ايران نيست؟ طرح اين سطح از انتقاد، نشان از نافهمی ما نسبت به وخامت وضع خودمان دارد.
۵- ظاهراً توضيحی در مورد اين که چه در اين مدت گذشت لازم نيست، همه میدانند. شايد! اما آيا عمق و گسترة مصائب را واقعاً میدانيم؟ حتی آيا همة آنچه را شنيده يا حتی ديدهايم باور کردهايم؟
۶- دقت کنيم که بسياری از نظامات سياسی مطلقه، خصوصاً آنهائی که دارای منابع مالی بودهاند، تنها هدفشان بقا نبوده است. توسعة علمی و صنعتی و بروکراتيک و سطح زندگی، معيار سنجش توفيق آنها بوده است. توسعة توان توليد صنعتی ايران در طول سی سال گذشته قريب به صفر بوده است. موشک ماهوارهای که کسی نمیداند از کجا آمده، و سانتريفيوژهائی که بعضی میدانند از کجا آمده، معيار نيست؛ معيار، توليد چيزی همچون يک موتور يا ميللنگ است که قدمی از پيکان ۵۷ فراتر نرفته است.
۷- البته ممکن است کسانی بگويند چرا ما بايد با قواعد تعيينشده از سوی حريف بازی کنيم؛ ما ميتوانيم بگوئيم نظام اسلامی و ولايت فقيه و حتی هر شخصی را در اين جايگاه قبول داريم (حال چه با اعتقاد و چه به جهت مصلحت)، ولی اين اعمال را نه. بله، اين شايد مشتمل بر تناقض نظری نباشد، اما وقتی حريف به شما میگويد اينها همه به هم پرچ شدهاند، در شرايط موجود و در عمل، چنين تفکيکی راه به جائی نبرده و نخواهد برد.
۸- دقت کنيم که منظور اصلی من از نامجازها، چيزهائی چون تقلب در انتخابات و نظائر آن نيست، چيزهائی است که امکان توجيه اخلاقی آن "مطلقاً" وجود ندارد. به فحاشيها و تحقيرها و تهمتها يکطرفة "مطلق" قاضی رفتنها میانديشم.
۹- وگرنه باور به اصول اعتقادی دين و انجام نماز و روزه و ... که، بسا با اخلاصی بيشتر، در حکومت پيشين هم مجاز بود.
۱۰- گرچه اين سخن تندی است، اما برای ابراز ميزان نارضايتی از ارزشها و عقايد منحرفی که ما را به اينجا کشاند، بهقول خانم بقراط، چه خوب که ما، نسل آن روزگار، بهزودی اين عقايد پرآفتمان را با خود زير خاک خواهيم برد. شايد واقعاً نسل ما بايد بميرد، چون نميتواند چنان که بايد خود را محاکمه و راه تغيير را باز، کاملاً باز، کند.