سه شنبه 6 مرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

فجايع و کشتار انسانی در اردوگاه کهريزک، گزارش تکان دهنده رضا ياوری (آزاد شده از زندان کهريزک)

نميدونم از کجا شروع کنم! اگه از لحاظ انشايی و املايی گزارشی رو که می خوام الآن از گوانتاناموی ايران، کمپ کهريزک، بگم ايراد داشت من رو ببخشيد چون خيلی عجله دارم و بايد زودتر برم. الآن که دارم اين رو می نويسم ساعت ۸ دقيقه بامداد ۶ مرداد ماه هست. من بامداد امروز به همراه چند نفر به طرز معجزه آسايی از مرگ حتمی نجات يافتيم.
و الآن از بيمارستان رسيدم خونه و بلافاصله پای سيستم اومدم و اين وبلاگ رو ايجاد کردم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


من ۱۸ تير دستگير شدم. ۲۱ سال سن دارم. الآن که دارم اينو می نويسم باز باورم نمی شه که آزاد شدم. تو تظاهرات ۱۸ تير که با يکی از دوستام سوار موتور بوديم و دوستم داشت با موبايل فيلمبرداری می کرد توسط چند لباس شخصی مورد ضرب و شتم قرار گرفتيم. يه زن اومد ما رو از زير دست اينا نجات بده که اون بيچاره هم کلی زدند. ما رو انداختند توی يه مينی بوسی که پر از آدم کتک خورده و شل و پل بود مثل خود ما. مينی بوس ما رو به يه کلانتری برد. انقدر کتک خورده بودم که نفهميدم کجا بود. بعد ما رو اونجا کنار ديوار چيدند و منو دوستم کنار هم وايساديم. بعد يه لباس شخصی قوی هيکلی اومد و يکی در ميون می کشيد بيرون و با تک پا سوار مينی بوسمون کرد و اون لحظه ديگه از دوستم خبر نداشتم و ندارم ما رو به همراه ده ها نفر ديگه به اردوگاه کهريزک بردند. باور نمی کنيد حداقل اون اتاقی که ما رو بردند ۲۰۰ نفر بودند. همه زخمی و باتوم خورده. صدای ناله همه جا رو فرا گرفته بود. با خودم گفتم اينا ميخوان چی به سرمون بيارن. شايد فردا بريم دادسرايی. زندانی. اونجا حداقل از اينجا بهتره. اصلا جا نبود که بشينی. تمام در و ديوار خون بود.
به فکر دوستم بودم آخه اون از بچه هايی نبود که بتونه اين جور جاها رو تحمل کنه. تو اين اوضاع و احوال کسانی که تو اتاق بودند شروع به گريه و زاری و ناله کردن و گفتن ۱ نفر مرده. صدا از ته اتاق می اومد ولی شايد باورتون نشه همه به هم چسبيده بوديم و نمی تونستيم تکون بخوريم. نگهبانای لباس شخصی اومدن تو و لامپارو شکوندن در تاريکی مطلق شروع کردن زدن. هر کی جلو دستشون بود ميزدن. نيم ساعت حسابی کتک زدن. چند نفر از شدت کتک خوردن به کما رفتن شايد هم مردن.
بعدش چند تا چراغ قوه روشن کردن و انداختند تو صورت ماها گفتند اگه صداتون درآد اين باتوم ها رو می کنيم ….. باورم نمی شد. فکر ميکردم دارم کابوس می بينم.
صادق که انگار ارشدشون بود جنازه اون کسی رو که مرده بود رو برداشت و تکيه جنازه رو داد به ديور چراغ قوه رو انداخت رو صورتش گفت ما حکم کشتن شما رو داريم. پس شانس بياريد و مثل اين مادر … (به مرده) نمی ريد. هيچ صداتون رو در نمی آريد. تا صبح اگه زنده مونديد مونديد. اگه نمرديد که …
گفت شما محاربه هستيد. می دونيد محاربه يعنی چی. يه نفر از اون جلو که پسری بود حدود ۱۶ . ۱۷ سال سن داشت گردنش رو گرفت به اينا بگو محاربه يعنی چی! گفت نمی دونم. گفت غلط کردی ندونی! شروع کرد به زدنش گفت بگو. بگو بگو. اونقدر زدش که از حال رفت. می گفت يعنی شيطان. يعنی خطا کار. انقدر زدش که چند نفر شديدا اعتراض کردن. که اون ها هم در حد مرگ کتک خوردن.
تو اون اتاق ما تا صبح حداقل ۴ نفر کشته شدن.
صادق نعره کشيد و گفت اين جا از توالت فرنگی و مسواک و اينا خبری نيست همين جا کاراتون رو می کنيد!!! شيرفهم شديد؟
هيچ آدم سالمی بين ما نبود و همه خون يا رو صورتشون لخته زده بود مثل من، يا چشمشون باد کرده بود مثل من، يا مثل خيليا دست و پاشون شکسته بود. به دليل تاريکی مطلق من خيلی ها را نتونستم ببينم.
وقتی که در رو باز می کردند با ديدن نور چشممون شديدا احساس ناراحتی عجيبی می کرد. فردای اون روز و روزهای ديگه رو به بدنرين شکل که توضيحش زمان بسيار می خواهد گذرونديم. برای اين که از گرسنگی نميريم هر روز که نميدانيم شب بود يا روز بود! يک گونی ته مانده غذا که آن را با اشتياق می خورديم به ما می دانند. که داخلش تکه های نان. سبزی. برنج بود می دادند. که شخصی بين ما بود بنام دکتر زارع که می گفت يک پزشک است و مسئول تقسيم غذا بود. من ايشان و تعداد زيادی از هم بندانمان را که چند روز بود فقط صدای آن ها را می شندم از صدا می شناختم تا اين که بعد از چند روز صادق آمد و چند لامپ با خود آورد و ما را بعد از چند روز به محوطه کمپ برد. واااااای برا ما يک حس آزادی بود. آسمان آبی و نور خورشيد برای ما تازگی داشت. (در ضمن اين را بگم که به خاطر اين ما را به محوطه آوردند که کثافت ها و مدفوع خود را از اتاق بيرون بريزيم) معذرت می خوام که اين طور می نويسم ولی تا چند وقت ديگه که بقيه هم از زندان آزاد بشن بخصوص کمپ کهريزک اون ها بهتر واستون توضيح می دن و مطمئن هستم اين کمپ در بعضی موارد دست گوانتانامو و ابوغريب را طی اين چند روز از پشت بسته. به هر حال به گفته نوچه های صادق ما جزو اولين کسانی بوديم که بدون دادگاهی! بامداد ديروز به خاطر شلوغی بيش از حد کمپ به بيرون انداختند. و ما را تهديد کردند که اگر جايی حرفی بزنيم ما را به قتل می رسانند. من بلافاصله با خانواده ام نيمه شب ديشب با موبايل يک عابر تماس گرفتم و اون ها به سراغم آمدند. طعم آزادی خيلی شيرين است. اما به ياد داشته باشيد که الآن هزاران نفر تو اردوگاه کهريزک بدترين شرايط رو ميگذرونن.
در ضمن اسامی چند نفر رو که تو اين مدت جان خودشون رو فقط تو کمپ ما از دست دادن و من حفظ کردم رو می گم. در ضمن اگر اين حيوان صفت ها اين ها رو به بيمارستان می بردند شايد الآن زنده بودند.
حسن شاپوری (دانشجو)
رضا فتاحی (دانشجو)
ميلاد فاقد فاميلی (اون پسره ۱۶ - ۱۷ ساله که توسط صادق شب اول به باد مشت و لگد گرفته شد و به کما رفت و اون رو با خودشون بردند. ولی دکتر هم بند ما و به قولی ارشد ما گفت اون از گوش و دهنش خون اومده و متاسفانه مرده)
مرتضی سلحشور
مراد آقاسی
محسن انتظامی
در ضمن اسامی تعداد زيادی از بازداشت شده ها رو تو کمپ خودمون دارم که اون رو هم تو اين وبلاگ تا چند روز آينده می گم.

خدايا ما رو از شر اينا راحت کن
باورم نمی شه که ۲۴ ساعت پيش کجا بودم

خدايا همه ايرانی ها و آزاديخواهان رو هر چه سريع تر نجات بده.

در ضمن احتمال می دم با تغييراتی که تو کمپ کهريزک پيش اومده اون بازداشتگاهی که رهبر فاسد قراره تعطيلش کنه همين کهريزکه. چون خيلی ها توش کشته شدند.

رضا ياوری (نام مستعار من)
۶ مرداد ماه ساعت ۱:۱۰ دقيقه بامداد
به اميد آزادی دربندان کهريزک


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016