سه شنبه 14 مهر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

عوامل رشد اسلاميسم افراطی در برخی کشورها، گفتگو با مقصود فراستخواه، ديپلماسی ايرانی


مقصود فراستخواه از محققانی است که يک دم از خواندن و نوشتن در حوزه‌های دين، جامعه‌شناسی و اخلاق بازنمی‌ماند. با اين نويسنده و استاد دانشگاه درباره يکی از معضلات ريشه دار جوامع اسلامی گفت‌وگو کرده‌ايم. اين مصاحبه به بهانه واکاوی وجه بنيادگرايانه حادثه ۱۱ سپتامبر انجام شده و به موضوعاتی چون بنيادگرايی، گسترش ايدئولوژی محوری در جوامع اسلامی، ناکارآمدی دولت‌های دموکراتيک و زمينه‌های رشد يا زوال قرائت‌های افراطی از دين می‌پردازد.

ديپلماسی ايرانی: آيا بنيادگرايی های دينی در عصر جديد ريشه در خود دين دارند يا نوع خاصی از قرائت ايدئولوژيک تمامی خواهانه از دين هستند؟
کسانی معتقدند بنياد گرايی دينی ريشه در خود يک دين خاص دارد، برای نمونه می توان مير فطروس را نام برد. ايشان قائل به اين هستند که ريشۀ بنياد گرايی اسلامی و فجايعی مانند ١١ سپتامبر را بايد در خصلت تعاليم اسلام جستجو کرد و بعد برای توجيه مدعای خود به تکرار حکم " قتال" در قرآن اشاره می کنند و نتيجه می گيرند که در اين کتاب گرايش به خشونت و تهديد و قتل و ارعاب وجود دارد، اما به نظر بنده مدعای ايشان (و البته ايشان را برای مثال ذکر کردم) هم در کبرای استدلال، محل ايراد است و هم در صغرای استدلال.
نخست به ضعف کبروی قضيه اشاره بکنم؛ اين که خود يک دين منشأ بنياد گرايی باشد، ناشی از نوعی «ذات باوری» است و ذات انگاری در جای خود به لحاظ منطقی مورد نقد های جدی قرار گرفته است. اديان، هم برحسب خاستگاه های اوليه و سپس تطور تاريخی و حتی جغرافيايی خود و هم بسته به نوع شرايط جامعه و فرهنگ و وضعيت اقتصادی، اجتماعی وسياسی پيروانشان با کارکردهای متفاوت و يا حتی متضادی ظاهر شده اند، پس به تعبير هيوم در مقام يک فيلسوف دين؛ «مهم تر از اين يا آن دين، وضع پيروان دين هاست»؛ بهترين دين ها نيز به دست مردمانی که گرفتار چرخۀ معيوبی از ساختارهای اقتصادی و سياسی و اجتماعی نامطلوب شده باشند ، با بدترين عقايد و اعمال ظاهر می شوند .
از سوی ديگر دانشِ «هرمنيوتيکس» به ما نشان می دهد که چگونه هر متن گرسنۀ انواع معناها ست، بالاخره اين مردمان است که گزاره های متون دينی خود وحتی نصوص آن را چنين و چنان می فهمند، اين فهم می تواند آزادمنشانه و صلح آميز يا تمامی خواهانه و دگر ستيزانه باشد، هر چند که تفسير ها نيز يکسره فاقد منطق و قواعدِ «ميان- ذهنی» نيستند و مشمول هرج ومرج و نسبيت مفرط نيستند اما به هرحال در حد بسيار زيادی متنوع و متکثر هستند .

آيا منظور شما اين است که در خود دين ها تا آنجا که به موضوع خشونت مربوط می شود هيچ تفاوت واقعی نيست؟



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


چرا، تفاوت هايی هم هست. بنده منکر اين حقيقت نيستم که ميان اديان و شرايع، واقعا تفاوت هايی وجود دارد، هرچند اين تفاوت ها هم تا حد زيادی از وضعيت و شرايط ظهورشان و تکوين اولیۀ آنها و تاريخی شان نشأت می گيرد ولی به هر حال در متون و تعاليم برخی از آنها استعداد تفاسير خشونت گرايانه و تمامی خواهانه زياد و در برخی اندک است. برخی حجم شرعی بسيار و برخی کم دارند، برخی پيامبران مانند پيامبر اسلام به اقتضای شرايط اجتماعی و سياسی دورۀ بعثت و در جزيره العرب فاقد نظامات حقوقی مدون، مدينه ای را تشکيل داده اند ، حکمرانی داشتند، درگير با جنگ و اختلافات سياسی شدند، به قوانينی سياسی نياز داشتند و نبوت آن حضرت با مقتضيات خاص زمامداری و اتفاقات مربوط به آن درآميخته است ولی برای بعضی مانند حضرت مسيح، چنين مقتضياتی نبود، در جايی مبعوث شدند که نظامات حقوقی و سياسی مستقری داشت و کار اصلی ايشان با زمامداری در نياميخت و صرفا رسالت معنوی خود را دنبال کردند و بيشتر به محبت فراخواندند، در نتيجه ما با دو نوع دين شناسی مواجه می شويم و همين طور است ساير اديان که (با همه اشتراکات) هرکدام ويژگی های خود را دارند و در ساخت تعاليم آنها تفاوت هايی هست. درعين حال اين مانع از آن نمی شود که از اسلام قرائت آزادمنشانه و بر عکس از مسيحيت، قرائت بنيادگرايانه صورت نگيرد و در تاريخ معاصر هر دو مورد را داريم.

با اين حساب آيا نظرتان آن است که هر دينی هم مستعد فهم صلح آميز است و هم فهم خشونت گرايانه؟
بله، اجازه بدهيد مثال روشنی عرض بکنم. در بودايی، استعداد آلوده شدن به برداشت ها و گرايش های خشونت گرايانه بسيار کم است، چون مفهوم صلح وآشتی در تعاليمش، وضوح بيشتر يافته است. با وجود اين، در ميان آنها نيز گروه هايی در ژاپن و جاهای ديگر پيدا شده اند که ميل به ديگر ناپذيری و افراط گرايی دارند و حتی ديگر بودايی ها را بدعت گذار می دانند. در اينجا هم ما ملاحظه می کنيم که وضعيت وشرايط پيروان اديان، نقش خود را بر فهم وگرايش های دينی آنها می زند.
دين بودايی که بنا بر خصوصيات غالب، دينی غير سياسی است، گاهی بر حسب مقتضيات با سياست درآميخته می شود، آن هم به دو شکل کاملا متفاوت دمکراسی خواهانه و ضد دمکراتيک. حالت اول را در برمه می بينيم که طی دو دهه اخير نظاميانی حاکم شده اند که دمکراسی خواهان را سرکوب می کنند، نام کشور را به ميانمار تغيير می دهند و در برابر آنها، راهبان بودايی، نوعی جنبش مدنی آزاديخواهانه ای راه انداخته اند، برعکس، حالت دوم را در سريلانکا (جزيرۀ سابق سيلان) می بينيم که بوديسم عنوانی برای حذف تاميل های هندو در اين سرزمين شده است. پيشتر هريک از دو قوم بودايی و هندو در اين سرزمين حقی داشتند و با هم تقسيم قدرت کرده بودند اما در طی چند دهه اخير نوعی بوديسم افراطی در آنجا شکل گرفته که نه تنها حقوق شهروندی تاميل ها را ناديده می گيرد بلکه به خشونت های وحشتناک و قتل عام بر ضد آنها دست می يازد. در اين نوع بوديسم اعتقاد بر اين است که بودا اين سرزمين را به بودايی ها سپرده و از آنها خواسته است که هويت بودايی آن را حفظ بکنند. حتی در قانون اساسی اين را گنجانيده اند که تنها مذهب رسمی کشور بودايی است.
به هر ترتيب آنچه به اجمال عرض کردم اشکالات موجود در کبرای استدلال جناب ميرفطروس و امثال ايشان بود، بر صغرای ايشان هم ايرادهايی وارد است. دعاوی امثال ايشان مبنی بر گرايش به خشونت در متن قرآن با دلايل لازم همراه نيست. محققان بسياری به تحليل ساختار اين کتاب و ترکيب آيات آن پرداخته اند و شواهد زياد از خود متن و محکمات آن به همراه ساير اسناد در تاريخ و سنت اسلامی ارائه کرده اند که بر اساس آن می توان به اطمينان نتيجه گرفت که در اين متن جهت گيری اصلی به رحمت و صلح و عفو است، و جنگ يک امر عارضی و ناخواسته بود. حداقل اين است همان طور که از متن قرائت هايی می شود که خشونت عليه دگرانديشان را توجيه شرعی می کند، امکان قرائت رحمانی هم از همين متن به روشنی وجود دارد.
يک مثال ترکيه است. در ترکيه زمينه برای رشد بنيادگرايی (برخلاف پاکستان و افغانستان) چندان نبود. حزب اسلام‌گرای ترکيه، منادی عدالت و توسعه است. در ترکيه اسلام می‌تواند پلوراليسم و سکولاريسم را تحمل و با آن زندگی کند. اسلام در ترکيه با دموکراسی و پيشرفت و اخلاقيات تلاش معاش، پيشرفت، دگرپذيری و خلقيات اجتماعی سازنده همگام شده است. اينها همه نشان می دهد که فهم و عمل اسلامی می تواند با دمکراسی همراهی بکند.

اين قرائت های متضاد لابد علت دارد، آن علت به نظر شما چيست؟
هرويو لژه، جامعه‌شناس دين معاصر که الان در فرانسه مدير مطالعات دين است. نظريه‌های بسيار مهمی در حوزه‌ جامعه‌شناسی دين دارد. در يکی از اين نظريه‌ها ايشان می‌گويد، دين مرتب بسته‌بندی می‌شود و بسته‌بندی آن متفاوت است. به بيان ديگر، بسته‌بندی‌های متفاوت و صورت‌بندی‌های متفاوتی از دين صورت می‌گيرد، و اين صورت‌بندی‌ها- به‌نظر ايشان- منوط به اين است که دين در چه شرايط و سياقی وتوسط چه کسانی با چه وضعيتی فهميده و به کار گرفته می شود.
هيچ نوع دين ورزی در خلاء نيست و ما دين در خلاء نداريم، دين در درجه‌ صفر نداريم، دين با طرز نگاه ها و روحيات آدميان چنين و چنان می‌شود. البته دين امر بی‌خاصيت و صامتی نيست؛ دين هم خود عاملی از عامل هاست اما از طريق گفت‌وگوی آدميان با دين است که دين کارکردهای مثبت و يا منفی پيدا می‌‌کند. حديثی نقل شده است که؛ مردم معادنی مانند معادن طلا و نقره هستند، بهترين‌شان در جاهليت (يعنی ماقبل اسلام)؛ بهترين‌شان در اسلام هست، بدترين‌شان در جاهليت، بدترين‌شان در اسلام هست. اگر سند اين حديث درست باشد، دلالت‌اش شايد - به‌زعم بنده- اين است که نقطه عزيمت ما نبايد از دين بلکه بايد از انسان و شرايط زيست او آغاز بشود.
مولانا سخن لطيفی دارد و می گويد «زانکه از قرآن بسی گمره شدند، زين رسن قومی درون چه شدند، مر رسن را نيست جرمی ای عنود، چون تو را سودای سر بالا نبود». ايشان قرآن را به ريسمانی تشبيه کرده اند که بعضی با آن به ته چاه می روند و برخی نيز با تمسک به آن بالا می آييند. مولانا نتيجه می گيرد که تنها کسانی می توانند از قرآن برای تعالی ورهايی و اخلاق و رستگاری بهره بگيرند که سودای سر آنها بالا باشد. اکنون با استفاده از اين عارف خوشفکر، بايد عرض کنم که اگر رويکرد فکری و فرهنگی خوبی باشد می توان با نوعی درک عقلانی وانسانی ورحمانی و اخلاقی از قرآن، زندگی و مناسبات درستی با ديگران داشت و گرنه قرآن، خود به يک حجاب معرفت و وسيلۀ ضلالت و تعصب و ستمگری وحق کشی فزون خواهی مبدل خواهد شد، همان طور که در خود کتاب شريف آمده است «يضل به من يشاء...» يا فرموده است «وننزل من القرآن ماهو شفاء ورحمه للمؤمنين ولايزيد الظالمين الا خسارا...»
اين مهم است که مردمان خود در چه وضعيتی هستند و بر حسب آن است که فهم دينی آنها و دينداری آنها شکل می گيرد. مردمانی که در چرخه ای از سرخوردگی، نفرت و تنازع قرار می گيرند روحياتشان خشونت‌آميز می شود، دين را هم خشونت بار تفسير می کند و به آن، خشونت آميز عمل می‌کند. مردمی که خردمند و نجيب و فرهيخته هستند و تربيت و رويکردهای رفتاری خوب دارند. آنها از دين هم درک خردمندانه‌ای دارند. بر اساس اين نظر هرويولژه، پس‌زمينه‌ها و موقعيت تاريخی و ساختار قدرت و وضع اجتماعی وترکيب نيروها در ميدان اجتماعی تعيين کننده است و برحسب اينهاست که فهم و عمل دينی می تواند آزادمنشانه يا تمامی خواهانه و توأم با دگرستيزی باشد. برای مثال، عملکرد بد دولت های غربی در حمايت از دولت هايی که نوسازی را با خلط به خودکامگی و فساد و نابرابری، بر جامعۀ محلی و فرهنگ و سنت هايش تحميل کردند يکی از عوامل رشد اسلاميسم افراطی بود. دولتی که به نام مدرنيزاسيون، نيروهای اصيل ملی را سرکوب می کند، طبعا اسباب رشد نوعی افراط گرايی شرعی را فراهم می آورد و به تجربه درون زا و تدريجی مدرنيته در جامعه و فرهنگ و در سطح اجتماع لطمه می زند.
ديدگاه جامعه‌شناسی دين هرويولوژه رادر مالزی در نظر بگيريد. اسلام در مالزی از بسياری جهات يک «پکيج» متفاوت ومتمايز شده است. در مصر و افغانستان و پاکستان، فهم از اسلام و عمل به آن در ميان گروه هايی آغشته به افراط گرايی و ستيزه گری وخشونت گرايی شده است، اما در مالزی، اين پديده به مراتب کمتر بود. يک علت و تنها يک علت می تواند اين باشد که ورود اسلام به برخی کشورها- به‌ويژه در منطقه خاورميانه- عمدتا از طريق نظامی و جنگ بوده است ولی در مالزی و برخی مناطق ديگر صورت متفاوتی روی داد. در آسيای جنوب شرقی (مالزی، يا اندونزی، فيليپين، سنگاپور، تايلند و...) اسلام بيشتر از طريق مهاجرت مسلمانان و از طريق تجار و بازرگانان و دانشمندان و مسافران گسترش يافت و فراگير شد. مالزی موقعيت ويژه‌ای دارد؛ گذرگاهی است در آب‌های جنوب شرقی آسيا که اقوام و نژادها، از نقاط مختلف به اين سرزمين وارد می‌شوند. مجموعه جزايری با شرايط تجاری، با سودآوری محصولات کشاورزی و با يک وضعيت پوشش گياهی حاصلخيز. تاجران مسلمان نيز در آن دوره از جنوب و غرب آسيا وارد اين سرزمين می‌شوند و روابط و ارتباط و تعامل اجتماعی با اهالی آنجا برقرار می‌ کنند؛ در زيست جهان مالزی حضور می‌يابند. بده و بستان دارند، زندگی و اقامت می‌کنند. دوست پيدا می‌کنند و ازدواج می‌کنند. افزايش مهاجران سبب می‌شود که اهالی بومی از طريق دادوستد و زندگی مشترک با اسلام آشنا ‌شوند و مهاجرانی که به آنجا می‌‌روند، نوعا جهان‌ديده هستند، آدم‌هايی هستند که- طبق بررسی‌های تاريخی- نسبت به مردم بومی ذخاير دانشی، مالی، تمدنی و تجربه‌های اجتماعی بيشتری دارند. آدم‌هايی که می‌آمدند (مسلمانان)، ثروت‌مندتر و‌ موفق‌تر، و از طبقات فرهنگی، اشراف، بازرگانان و پيشقراولان اجتماعی و اقتصادی بودند.
اسلام در مالزی از ابتدا غالبا به‌عنوان يک الگوی تلاش معاش دين‌دارانه در جهت رفع بی‌سوادی، ايجاد رفاه اجتماعی و درآمد بالای سرانه و پيشرفت وترقی مطرح شد. اين اسلام گفتمان دولت نبود، گفتمان قدرت نبود، گفتمان پيشرفت بود. تاريخيت اسلام در آنجا نماينده‌ واژگونی نظام سياسی مالزی نبود؛ مسلمان بودن در مالزی، از اول غالبا يک افتخار بود، هر کسی که مسلمان می‌شد از اول نوعی عزت نفس داشت، حتی در مالزی، دولت بزرگ امپراتوری و هويت واحد سياسی هم نبود که ورود اسلام آن را تهديد کند. در نتيجه اسلام بيشتر تداعی‌کننده‌ پيشرفت و موفقيت و منطبق بر تفکر يک مالايی (ساکنان مالزی) بود. اسلام در مالزی بيشتر يک تجربه طبيعی اجتماعی و عاملی برای وحدت و انسجام و پيشرفت و موفقيت و همبستگی عاطفی بود. ورود اسلام به مالزی قرين جنگ نبود. با صلح و بدون تخريب، ويرانی، کشتار و غارت‌گری وارد اين سرزمين ‌شد و با صلح به حيات خود ادامه داد.
اسلام در ميان قومی از مالزی رواج يافت که بيشتر جمعيت مالزی را تشکيل می‌دهد؛ از ميان چهار قوم اصلی مالزی، قومی که بيشتر از نيمی از جمعيت مالزی را تشکيل می‌دهند اسلام را پذيرفت، فرآيند ورود دين مسالمت‌آميز بود؛ اسلام از طريق تعاملات اجتماعی و زيست جهان مردم مالزی وارد شد و در نتيجه در کنار بودايی‌ها و هندوها و کسانی که مذهب بدوی مالزی را داشتند، قرار گرفت. آداب و سنن مذاهب ديگر را تخريب نکرد؛ تعامل کرد و فراگير شد. اسلام تاريخی در مالزی، روی هم رفته اسلام تعامل و تساهل بوده است در نتيجه اخلاقيات دينی تساهل آميزی را می‌توان در آنجا مشاهده کرد. مسلمان‌ها سراغ «شمن‌ها» می‌روند و از آنها می‌خواهند مسائل روحی‌شان را حل کنند؛ يعنی مسلمان قرآن را می‌برد پيش شمن و از او کمک می‌گيرد. ببينيد چقدر اين آموزه‌ها توانسته‌اند با هم يک همزيستی مسالمت‌آميز داشته باشند. پوشش دينی هم که دارند از ابتدا خيلی رنگين تر و متنوع‌تر و ساده‌تر است؛ آن را با محدوديت‌های زن‌های افعانستان مقايسه کنيد و اين وضع را نسبت بدهيد به وضعيت تاريخی افغانستان که در آخرين حلقه‌اش ورود ارتش شوروی و فوبيای سرخ و تلاش سيا برای استفاده از دين بوميان عليه آنها بود و ۳۰ سال جنگ و چيزهای ديگر که به شکل گيری طرز فکر و روحيات افراطی طالبان انجاميد. البته در مالزی هم گروه‌های کوچک افراطی وجود دارند که به غيرمسلمان‌ها و معبدها هم حمله می‌کنند اما در ميان مردم نفوذی ندارند و اسلام آنجا بيشتر در متن مردم و دينی مصلحت‌گراست و دم‌ساز با روح دموکراسی. در عرصه‌ سياسی هم فکر دينی با فکر ملی سازگار است. اسلام دين رسمی کشور است ولی افراد در انتخاب دين و انجام مراسم دينی آزاد هستند؛ حتی پيروان ساير اديان اجازه‌ تبليغ دارند؛ هرچند که پادشاه و نخست‌وزير و حاکمان ايالات بايد مسلمان باشند ولی اعضای کابينه می‌تواند غيرمسلمان هم باشند. ارزش‌های مرکزی اسلامی در مالزی اوصافی مانند اخوت اسلامی، مدارا با غيرمسلمان‌ها،‌ صداقت، درستکاری، نظم، هماهنگی، پاکيزگی، احترام به سالمندان آرامش، صلح‌دوستی، خويشتن‌داری است. در مدارس مالزی، دانش‌آموزان با عقايد و مذاهب و سبک‌های زندگی متفاوت، کنار هم و با هم در يک کلاس درس می‌خوانند.

آيا می توان بنيادگرايی را رقيب يا بديلی برای انديشه های سياسی معاصر توصيف کرد که به سبب ناکارآمدی نظام های دموکراتيک در سرزمين های اسلامی رشد پيدا می کند؟
بنده به اين نتيجه رسيده ام که رشد اسلاميزم افراطی در بسياری از کشورهای اسلامی (مانند پاکستان و ايران و...) پی آمد شکست سياست های نوسازی دولت ها در اين سرزمين ها بوده است. در اين کشورها تا مدت ها حکومت هايی بر سرکار بود که با فکر تغيير و تحول و با افق های دنيای جديد بيگانه بودند، (در ايران اين را در دوره های صفويه تا قاجار می بينيم) اما از وقتی هم که نخبگان تازه ای به سرکار آمدند و از طرح های مدرنيزاسيون در اين جوامع استقبال کردند (که نمونه اش را در ايران دورۀ رضاشاه می بينيم) آنها در الگوها و شيوه های نوسازی مرتکب اشتباهاتی شدند. مدرنيزاسيون دولتی به فساد، اقتدارگرايی و بلکه خودکامگی آلوده شد و مردم را دچار وازدگی و سرخوردگی کرد. برنامه های نوسازی عمدتا به صورت عمودی و از بالا و توسط ديوانسالاری دولتی بر جامعه اِعمال می شد، مردم بسيار بيش و جلوتر از آن که تجربه ای درون زا از مدرنيته طی بکنند با فعاليت های حاضر و آمادۀ مدرنيزاسيون مواجه می شدند به عبارت ديگر از بسياری جهات مدرنيزاسيونی بدون مدرنيته داشتيم.
دولت هايی که عامل نوسازی شناخته می شدند غالبا کمتر از منابع داخلی به قدرت های خارجی چشم می دوختند. در منابع درونی نيز بيشتر به منابع مادی خام مانند نفت در ايران تکيه می زدند. برنامه های مدرنيزاسيون توسط تحصيلکردگان جديدی طراحی و اجرا می شد که اغلب آنها به دليل نپختگی های لازم به حساسيت های موجود در فرهنگ و جامعه سنتی توجه کافی نمی کردند و در نتيجه خيلی از کالاها و تأسيسات غربی بدون توجه به ويژگی های خاص اين جوامع وارد می شدند، ارزش ها و هنجارهای سنتی به جای تحول تدريجی درون زا، يکباره تخريب می شدند، کشاورزی در پای صنعت وارداتی و مونتاژ از بين می رفت، شهر نشينی بی رويه در کنار ساخت های روستايی و حتی ايلی منشأ عدم توازن می شد، نابرابری های فاحش به تعارض هايی می انجاميد، افراط گرايی مذهبی، به لحاظ روانشناسی اجتماعی معلول محروميت و ناکامی است. به لحاظ جامعه شناختی وقتی دولتی مدعی مدرنيزاسيون و پيشرفت و تغيير و ملت گرايی است ولی انواع معايب عملکردی را با خود حمل می کند که به آن اشاره کردم، طبيعی است که بخشی از گروه های اجتماعی به سمت صداها و دعوت های مخالف با دولت سوق می يابند و با توجه ريشه های نيرومند مذهب در ساخت اين جوامع و وجود شبکه های سنتی در دسترس سازمان های مذهبی ، معلوم است که فکر ملی و عرفی نوسازی به نفع فکر اسلامی سازی شکست می خورد. اين را نوريس و اينگلهارت در پژوهش اخيرا منتشر شدۀ خود (کتابی با عنوان «مقدس وعرفی») توضيح داده اند .

ويژگی بارز بنيادگرايی مذهبی چيست؟ چه وجه تمايزی ميان اين گفتمان با ساير نگره های راديکال هست؟
بنيادگرايی دينی در واقع نوع خاصی از سياست هويتی است که گاهی از آن هويت بازگشتی تعبير می شود. از جمله کاستلز در اين خصوص کار کرده است. شايد بتوان گفت که افراط گرايی مذهبی نوعی شورش حاشيه بر متن است. وقتی مدرنيزاسيون و سکولاريزاسيون به صورت متنی در می آيد که بنده در پاسخ به پرسش قبلی حضرت عالی آن را توضيح دادم و متضمن فساد ونابرابری و وابستگی به بيرون و خودکامگی و تخريب سنت ها و تحريک مردم و ايجاد سرخوردگی است و اصرار دارد که دين را از حوزۀ عمومی بيرون بکند و به حاشیۀ بسيار کم سويی مبدل بکند، دور از انتظار نيست که شاهد واکنش هايی از نوع شورش آن حاشيه بر اين متن باشيم. طبيعی است که هويت گرايی افراطی و يکجانبۀ مذهبی رشد بکند و نيز طبيعی است که اين هويت گرايی با ستيزه جويی همراه باشد. در واقع دولت های نخبگان جديد در سرزمين های اسلامی به جای توسعۀ عميق و آرام آموزشی و علمی در متن جامعه، خود را سراسيمه به امواج گرايش های تب آلود انواع ايدئولوژی های جديد مانند سوسياليسم، ليبراليسم و ناسيوناليسم زدند و در اين گرماگرم بود و يا در واکنش به اين ايدئولوژی گرايی بود که از دين هم قرائت های ايدئولوژيک پيدا و پنهانی رواج يافت که در افراطی ترين شکل خود به صورت اسلاميزمی ستيزه جو و تخطی از شيوه های مسالمت آميز ظاهر می شد.
يک ويژگی ديگر در افراط گرايی دينی، جزميت شديد و امتناع از گفتگو بود که منشأ ديگر ناپذيری و خشونت گرايی می شده است. کسانی مانند رورتی علت امر را در اين ديده اند که دين برای بنيادگرايی، يک دالّ ِ نهايی است. يعنی وقتی که عقايد و متون دينی به چيزی دلالت می کند ، ديگر جايی برای ديگر دلالت ها وجود ندارد . البته به گمان بنده، گرايش به يک دالّ نهايی لزوماً منشأ افراط گرايی و جزميت گرايی نيست. مهم بودن و حتی غايی بودن دين و راهنمايی های موجود در منابع اصيل دينی، حتما مستلزم اين نيست که افراط گرا و جزم انديش و ديگر ناپذير و خشونت پيشه باشيم. مشکل، وقتی آغاز می شود که بنده ذهن و جان خويش را به ساير دلالت ها مانند دلالت عقلی و وجدانی می بندم و دلالت دينی را نيز به سطح دلالت ظاهری و تحت اللفظی تقليل می دهم و از همه مهمتر اينکه استدلال دينی را با استدلال عقلی و اخلاقی و شواهد عرفی و تجربيات تاريخی و رهيافت های علمی و تفکر انتقادی، موزون و متوازن نمی کنم. در اين صورت است که اگر يهودی باشم، برای تحقق وعدۀ تورات بر شهرک سازی در سرزمين های فلسطينی پای می فشارم و اگر مسيحی باشم، از اعتقاد به هزاره و رجعت مسيح، توجيهی برای هژمونی غرب مسيحی بر جهان در می آورم واگر مسلمان باشم به استناد ظواهر قرآن، حکم به حذف و طرد و ترور مخالفان و اعمال خشونت بر آنان می دهم.

چرا عمده حرکات راديکال و ايدئولوژی های افراطی در جوامع اسلامی گسترش می يابند؟
بنياد گرايی اختصاص به دنيای اسلام ندارد. واژۀ بنيادگرايی از مجموعه های ده دوازده جلدی «اصول بنيادين حقيقت» (The Fundamentals of Truth ) درآمده است که در دو دهۀ نخست قرن بيست ميلادی، توسط پروتستان های انجيلی آمريکا به ميان آمد. آنها بر يک رشته بنيادهای نصّی ِ کتاب مقدس تأکيد داشتند که بايد مستقل وبرکنار از تفسير باشند. آنها همچنين از سبک های زندگی جديد احتراز می جستند تا رهبانيت مسيحی را محفوظ بدارند .آن مجموعۀ ده دوازده جلدی توسط کشيش توری ،تهيه و از سوی مؤسسه انجيل لوس آنجلس منتشر شد، اين مؤسسه بعدها به دانشگاه بايولا تبديل شد ، سرمايه داران معتقد مسيحی (لايمان استوارت و برادرش ميلتون) و کمپانی نفتی در کاليفرنيا از آن انتشارات حمايت کردند. دانشگاه هايی مانند بنساکولا و پاپ جونز به مراکزی برای رشد بنيادگرايی مسيحی تبديل شدند. بنيادگرايان به رغم احترازی که از برخی مبانی مدرنيته داشتند، از تکنولوژی و رسانه ها و روش های جديد سياسی بهره می گرفتند. البته از دهۀ ۶۰ و۷۰ و در واکنش به رشد هيپی گری و امثال آن که خود بازتابی از بحران های آن دوره مثل مسألۀ ويتنام بود، نوعی زمينه برای رشد مذهب گرايی در آمريکا فراهم آورد که در ميان برخی گروه ها خالی از افراط گرايی (مانند رجعت مسيح و پايان تاريخ) نبود. قبلا عرض کردم که بنيادگرايی يهودی در اسرائيل نفوذ داشت ودارد. قرائتی افراطی از کتاب مقدس، توجيه کنندۀ بازگشت به ارض موعود بود. اتفاقا برخی لابی های افراط گرايانۀ موجود ميان گرايش های سياسی آمريکا و اروپا و اسرائيل در مسائل منطقه، خالی از افکار بنيادگرايانۀ يهودی و مسيحی نيستند. موضوع بازگشت مسيح، گاهی با عقايد افراطی يهودی آميخته می شود که بر اساس آن جهاد مقدس «آرماگِدون» (کوهی در حومۀ شهر حيفا) در هزاره آخر الزمان روی می دهد و يهوديان مؤمن به مسيح، دنيا را به صلاح می آورند، چيزی شبيه به مهدويت گرايی مفرط شيعی که اکنون آثار سياسی آن را در ايران هم می بينيم.
پس ملاحظه می کنيم که بنيادگرايی اختصاص به جهان اسلام ندارد. بلکه محصول شرايط بحرانی و پرتعارض سياسی و اجتماعی در قرن بيستم است که در ميان بيشتر مذاهب موجود در صحنۀ اين کشاکش ها، پديد آمده است. منتهی چون جوامع مسيحی ، از زير ساخت های نيرومند اجتماعی و اقتصادی و دستاوردهای تثبيت شدۀ توسعه ای برخوردار بودند، به آب کرّی می ماندند که افراط گرايی در آن حل می شد و رنگ و بويش را نمی توانست خراب بکند برعکس جوامع اسلامی که آسيب پذير بودند و افراطگرايی مذهبی در آنها با مقياس بيشتر و ملموس تری ظاهر می شد؛ اين را در پاکستان و مودودی، در ايران و فدائيان اسلام و در مصر و حسن البنا و اخوان المسلمين می بينيم که از دهۀ ۲۰ خود را نشان داده است. بنيادگرايی در مصر واکنشی به سقوط خلافت اسلامی و سپس تشکيل دولت اسرائيل با حمايت غرب مسيحی بوده است. در افغانستان بنيادگرايی منتهی به طالبانيسم، واکنشی به کمونيسم وابسته به ارتش شوروری بود، سی آی اِ از اين نوع بنيادگرايی عليه فوبيای سرخ بهره گرفت، خود اين فوبيا خالی از فکر بنيادگرايانۀ مسيحی مبنی بر مبارزه با بی خدايی نبود.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016