پنجشنبه 28 آبان 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حرف های همسايه ۶، عليرضا فرزان

... نکند دوباره همان کار را بکنيم، همان راه را برويم. با هرکس هم که حرف می زنم همين ها را می گويد. به برادرم می گويم اين ها را ببخش. می گويد نمی تواند. ياد آن هايی می افتد که کشته اند؛ توی خيابان، توی زندان، توی بيمارستان. می دانم نمی تواند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


آن چه گفتم حقيقت بود و بايد هم حقيقت به حساب بيايد: هرکس ديگری را چنان که هست دوست بدارد؛ اما فکر نکند ممکن است با او چنان که هست زندگی کند. جماعت اينجا هستند: دکتر و. می کوشد مرا قانع کند که ف. سزاوار است که منفور باشد، ف. می کوشد مرا قانع کند که و. سزاوار است که منفور باشد. من هردوشان را قبول دارم و هردوشان را هم دوست دارم، يا چنين می کوشم.
از ميان "يادداشتها" ی کافکا
ترجمه مصطفی اسلاميه

برادرم زنگ می زند و مضطرب است. می گويم وقت ندارم، سرم شلوغ کاری ست. يک لحظه فکر نمی کنم به اضطراب توی صداش. همه چيز عادی شده دوباره و برای ما هميشه کار هست و وقتی کار هست، کسی که زنگ می زند و جز کاری ست که داری، می گويی حالا نه. يکروز هم وقتی آمد خانه، رنگش گچ بود و من هنوز نبودم. نرسيده بودم. رفتيم دريا که آرام بگيريم از اين همه هياهو و اين معنی اش اين نبود که فراموش کرده ايم. زنگ زدم خانه. مادر گفت رنگش عين گچ بود وقتی آمد. آن روز پنج شنبه بود. امروز که زنگ می زند و من جواب نمی دهم، دوشنبه ست. از خستگی ی آن همه بيرون رفتن و فرياد زدن و آتش و خيابان و مردم که فرار می کنند و آنها که يک لحظه فکر نمی کنند اينها همان مردم اند که هر روز هرجا با هم اند، فاميل، دوست، آشنا. اين که معنی ندارد، چه چيز معنا دارد؟ هرچه فکر می کنم نمی توانم خودم را جايی ببينم که آنهايند، چطور همه چيز خلاصه می شود در چوبی که در دست توست، در تفنگی که در دست توست، در خونی که بر دست توست؟ محسن می نويسد نمی داند چطور به نزديک ترين افراد خانواده اش بفهماند که داستان از چه قرار است، و وقتی می خواهد بفهماند، صورتش زخمی ست، انگشتش زخمی ست، پاهايش زخمی ست. من می گويم حق با هرکسی ست، جز آنکه برای اثبات اش، تفنگ و چوب و گاز به دست می گيرد؛ می رويم شمال. به بچه ها می گويم بايد نفس تازه کنيم، و اين ضروری ی ماندن است، حتا اگر دلمان تهران بماند، بايد برويم که دل بماند. می خواستيم برويم، نمی توانستيم و نه برای اين که فراموش کنيم، که جان بگيريم، دل بگيريم از دريا از جنگل. می گويم می دانم دردت را. مادربزرگ را بردند بيمارستان همين چند روز پيش، برای عمل، و من نمی دانستم چطور بروم آنجا وقتی نزديکانی آنجايند که از همان چيزها دست می گيرند و می روند پی اثبات حقی که فکر می کنند مال آنهاست. با خودم کلنجار می روم و وقتی می روم، توی راهروی سفيد بيمارستان می گويم فلانی جان نکند چوبی چيزی زير چادرت قايم کرده ای که تا من پايم را می گذارم توی اتاق مادربزرگ که آنجا بستری ست، سرم را نشانه بروی و نه برای ترس از سرم. ولی هرچه می کنم نمی توانم پا بگذارم توی ساختمان سفيد و وقتی مادر می گويد چرا نمی آيی و وقتی پدر می گويد چرا نمی آيی و وقتی بالاخره بعد می روم و مادربزرگ را در خانه اش، که بستری ست هنوز، می بينم، گريه می کند و در آغوشم می کشد که چرا نيامدی مادرجان، دلم تنگ شده بود؛ می فهمم که بايد می رفتم، و هيچ نمی گفتم؟ نرفتم و نگفتم. اشتباه کردم که نرفتم و نگفتم؟ مادر می گويد همين که نيامدی آنها فهميدند که چرا نيامدی و من می گويم آيا اين کافی ست؟ به محسن می نويسم می فهمم چه می گويی، اما اين در من نيست که بايستم و توی چشمی نگاه کنم و همان نفرتی که توی آن چشم هست را بتابانم و به خودم می گويم اين همان فرقی ست که چون هست، نمی توانی هرگز بفهمی که آنها چطور فکر می کنند، احساس می کنند و جز خود و آن چيزی که توی دستشان است، چيزی نمی بينند. وقتی برادرم آمد، فهميدم که من هم شبيه آنها می شوم اگر مدام به ياد نداشته باشم، و جز خودم و چيزی که توی دستم است نبينم، و رنگش عين گچ بود و صدايش می لرزيد. گفتم چه شده بود؟ مادر گفت رفته بود انقلاب. پنج شنبه بود، هجده تير. ما رفته بوديم شمال به جای انقلاب. بچه ها نمی خواستند بيايند، مجبورشان کردم. گفتم بايد روحيه بگيريم دوباره. دل توی دلم نبود اما. بعد که برمی گردم، خودش برايم تعريف می کند که چه شده بود. می گويد يکجايی توی کارگر آنها آمدند، فرار کرده ايم توی يک کوچه، از طرف ديگر کوچه هم آمدند و زدند و باز توانسته بود فرار کند و همينطور که فرار می کرده، بيرون از کوچه، نزديک همانجا يکی از آنها می گيردش، و می زندش و می کشدش سمت ماشينی که آنجا بوده و او – برادرم – همانطور که نفس نفس می زده می گفته رهايش کنند و نمی دانم چه معجزه ای شده که يک آن، حواس يارو می رود به جای ديگری و برادرم می زند به چاک و با بدبختی خودش را به خانه می رساند و مادر می گويد رنگش عين گچ بود. به همين سادگی. حالا اگر آن روز، آن يارو حواسش يک لحظه پرت چيز ديگری نشده بود، لابد يا جنازه اش را داده بودند يا بايد دنبال جنازه اش می گشتيم و پيدا نمی کرديم. اينها شنيدنی نيست، خواندنی هم نيست، وقتی ضربان قلبت را توی دهانت می شنوی را چطور می شود گفت يا نوشت! گفتم چه شده؟ می گويد دانشگاه شلوغ بود. می گويد از بيرون آدم آورده بودند که اگر شلوغ شد، که شد، بزنند، که زدند. می گويد از صبح آدم آورده بودند، زن و مرد. می گويد رسمی ست هر روز که ظهر بچه ها شروع می کنند به شعار دادن و فيلمهايش را نشانم می دهد و بغلش می کنم تا آرام شود، و صورتش را می بوسم تا آرام شود و می گويم ما هم همينطور بزرگ شديم، از هجده تير ده سال پيش لابد. بعد خواب می بينم. می بينم آن که نرفتم بيمارستان که ببينم اش، فاميل بود، نيست ديگر، نزديک بود، نيست ديگر، می دود دنبالم و چادرش را دور کمرش می بندد و دستش را می برد بالا که بزند، می زند توی خواب، می گويم من پسر خواهرت بودم که هنوز هم هستم و تمام کودکی می آيد پيش چشمم و تمام شبها و روزها که با هم بوده ايم، با هم رفته ايم، با هم خنديده ايم، با هم... و می زند و من آنقدر فرار می کنم که از تخت بيافتم و سرم درد می کند وقتی از تخت می افتم جای ضربه ای که زد، ديگر خوابم نمی برد و برای محسن می نويسم می فهمم. می نويسم ننه آغا کر بود. هميشه لب می خواند، يا کتاب يا نماز. برای همين داد می زدم برايش که می گفتم. عادت بود، که بهتر بشنود. فرقی نمی کرد، او نمی شنويد و من بلندبلند تعريف می کردم و خيره خيره دهانم را نگاه می کرد که بفهمد و سر تکان می داد و صدايی در می آورد که دارد گوش می کند. ننه آغا مادر پدرش بود. دکتر که تعريف می کند، دستهايش را تکان می دهد؛ آن وقتها يک الف بچه بود به قول خودش، ننه آغا چند سال بعد مرد. يکروز صدايم کرد، نزديک انقلاب، پنجاه و شش هفت، گفت پسرجان برايم بگو چه خبر شده. اخبار را من برايش می گفتم، هميشه. از خانه و بيرون. پدرم به جای زنگ برايش يک چراغ گذاشته بود که ببيند وقتی کسی پشت در می آمد زنگ که می زد چراغ روشن می شد. شهرمان کوچک بود، خبرها را من از تهران می آوردم، يا برادرم يا يکی ديگر و می رفتيم برای ننه آغا تعريف می کرديم و داد می زديم و او نگاهمان می کرد و می فهميد و بعد می رفت. سرش به کار خودش بود. فکر کردم چه فرقی می کند. گفت چه خبر شده؟ گفتم داريم شاه را می اندازيم بيرون. برای چه؟ گفتم خيانت کرده به کشور، به مردم، دزدی کرده، خون ريخته، خودش را فروخته و از اين حرفها. گفت بعد چه می شود؟ گفتم خودمان حکومت می کنيم بر خودمان. يعنی چطور؟ گفتم دولت درست می کنيم. همه کار بيفتد دست مردم. آنها چه می شوند؟ می بريم شان دادگاه. زندان. اعدام. همه شان را؟ گفتم اگر لازم باشد. بعد چه می شود؟ کشور را دوباره آباد می کنيم. مردم خودشان می شوند آقای خودشان. مجلس درست می کنيم. رای می دهيم. گفت کی درست می کند؟ گفتم خودمان. بعد شما پولدار می شويد؟ جای آنها را که داريد می ريزيد بيرون می گيريد؟ همه می شوند. همه جای آنها را می گيرند. دکتر می گويد يک الف بچه بودم، چه می فهميدم پيرزن را. فکر می کردم احمقانه می پرسد، پير شده، چه می داند. برايش توضيح می دادم. گفتم اينطور، آنطور. سر تکان داد. آخرش گفت من نمی دانم، پايم لب گورست. فقط همين را بگويم که اگر آنها را بياوريد کنار خودتان بالا نباشند، پايين نباشيد – دستهايش را اينطور تکان می داد که نشانم دهد بالا و پايين را که می گفت – شايد درست شود. اينطور که می گويی اما دوباره چند سال ديگر شما جای آنها را می گيريد، ديگران می آيند سراغ شما. همين داستان دوباره می شود. دکتر که می گويد، حيرتزده می گويد. بعد از سی سال می گويد. پيرزن می فهميد و من با خودم می خنديدم که نمی فهمد چه می گويد ننه آغا. سی سال گذشته. من گفتم اينها که باتوم دارند، می زنند، می برند، اينها را نمی فهمم. به دکتر گفتم. بعد چه می شود؟ اين را تعريف کرد. ديگر چيزی نگفت. به محسن می نويسم نکند دوباره همان کار را بکنيم، همان راه را برويم. با هرکس هم که حرف می زنم همين ها را می گويد. به برادرم می گويم اينها را ببخش. می گويد نمی تواند. ياد آنهايی می افتد که کشته اند؛ توی خيابان، توی زندان، توی بيمارستان. می دانم نمی تواند. محسن هم می گويد اگر خون نداده بوديم اينطور نمی شد، آب ريخته را نمی شود، چه رسد به خون. گفت می داند، سر تکان داد، بايد فکرش را کرد. رفت. فکر می کنم اگر گرفته بودندش، برده بودندش، کشته بودندش، باز هم اين ها را می گفتم؟ سرم می افتد و آرام آرام گريه می آيد...

آبان هشتادوهشت


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016