یکشنبه 27 دی 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

شاهان سبز، هوشنگ اسدی

هوشنگ اسدی
روزی است که شاه رفت. روزهائی است که سلطان هم دارد می رود. از ۲۶ دی ۱۳۵۷ تا چنين روزی در سال ۱۳۳۸، فقط ۳۱ سال فاصله است . لحظه ای کوتاه در تاريخ. برگی نيمه خالی در تاريخ ملتی که اگر هر سالش را فقط در يک صفحه بنويسی، کتابی می شود در ۲۵۰۰ صفحه و پر از شاهان، سلاطين و خلفا. يکی دو تايشان را "عادل" می شناسيم و بقيه را به استبداد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


hooasadi@yahoo.fr

روزی است که شاه رفت. روزهائی است که سلطان هم دارد می رود. از ۲۶ دی ۱۳۵۷ تا چنين روزی در سال ۱۳۳۸، فقط ۳۱ سال فاصله است . لحظه ای کوتاه درتاريخ. برگی نيمه خالی در تاريخ ملتی که اگر هر سالش را فقط در يک صفحه بنويسی، کتابی می شود در ۲۵۰۰ صفحه و پر ازشاهان،سلاطين و خلفا. يکی دو تايشان را« عادل» می شناسيم و بقيه را به استبداد.

گفتند تاجداران ساسانی دست دردست مغان ـ آخوندهای زرتشتی- ارابه استبداد می رانده اند؛ ميراث شاه شاهان ـ اولين پيام آور حقوق بشر ـ و فرمان های نورنخستين پيامبر ايرانی را به دستور شکنجه و مرگ تبديل کرده اند.

خلفا که به نام دين ديگر آمدند، ارابه استبداد ساسانی را به اسواران بيرحم مسلح به تيغ های برهنه مبدل کردند . تخت خلافت را بر خون مازيار و بابک و افشين استوار ساختند، وبرآن، سرهای بريده مخالفان را با قهقهه تحويل گرفتند. ناکسان بر کاسه های سر کسان شراب نوشيدندو سحرگاهان چنان مست بودند که دو گانه را چهار گانه بجا آوردند.

و تاريخ بر همين روال رفت .« استبداد شرقی» با پشته های چشم درآمده و کوهه سرهای بريده به يکی از مباحثات تاريخ بشر مبدل شد.« تاريخ مذکر» که کور کردن فرزندان ذکور جزو مراسم جاری دربارهايش بود، و«مولايش» هزاران سر بريده در کارنامه داشت، در رگهای شکافته« امير» جاری شد و به عصر نو رسيد. کسی هم نديد و يانخواست ببيند که «وزير اصلاحات» د رکارنامه خود« شمع آجين» بهائيان را دارد.

عصر نو رسيد. استبداد دو شاه بعد از مشروطيت چندان شهره شد که تاريخ از ياد برد «معمار ايران نوين» پدر است و گشاينده روزنی از قلب جوامع قديمی خاورميانه به دنيای نو، پسر.

و روز« شاه رفت» رسید. برپائی استبداد جدید سبب این پرسش شد: شاه رفت؟ استقرار استبدادی که تاریخ ایران را«ستمشاهی»نام داده است و نام شاهان را از کتابها خط می زند تا« طاغوت» ها را براند ، پاسخ آن پرش را چنین یافت: شاه آمد. چرا چنین شد؟ جوابی دیگر داشت: من شاهم.

من کيم؟ من ايرانيم. تاعمق جان مستبدم. شاه بر صحنه از بطن من زاده می شود. روح خود را در او می دمم. می خواهد ساده مردی باشد ازآلاشت يا شيخی ازخمين. اين منم که درکمتراز بيست سال زاده خامنه رابه خدائی می رسانم. روح من است که فاصله روستای با صفای نزديک تبريز را تا عرش کوتاه می کند. پيامبر اسلام بسيار ديرتر از اين به عروج رفت. بسيارديرتر. و «سيد» به همت من است که راه دراز جدش را چنين کوتاه می کند.

شاه را به استبداد خواندم و راندم. در روزهای رفتن گريست و تابود فرمان آتش نداد. رفت. من ماندم. جمهوری را فرياد کردم که ابدی نباشد و برايم استقلال و آزادی بياورد. عقلم چنين کرد. روح استبداديم اما، جمهوری را به خلافت مبدل ساخت. ميراث دار ساسانيان را بار ديگر بردم ونوادگان تازيان را آوردم.

ايران دوباره اشغال شد. استبدادی سياه خيمه زد . روح همه فاتحان ايران را يکی کرد. جام های خون را سر کشيد. شحنه هائی بر آمدند خونريز. سفاک. حتی دهانم را می بويند. افسران جوان را به معلمی می فرستند و سرداران را به کار قضا می گمارند. هرگز« ديکتاتور قرن» نداشتم و يافتم...

پس بخود آمدم. کجامی روم؟ دستهايم را در باغچه کاشتم. سبز شد. به خانه همسايه سرک کشيد. چون همه تاريخ در پنهان، بسيار شد. در آغاز قرن گذشته سبز بودم.مثل سبزينه هوا و نور می طلبيدم. آزادی را جست وجومی کردم. برای سبز شدن، سرخ پوشيدم. جامه سرخ رابيشتر دوست می داشتم. رنگ خون داشت. چکاچاک شمشيرها را ديده بود. تار وپودش را با خشونت واستبداد بافته بودم. اولين انقلاب قرن بيستم را رقم زدم. چون ترکيه و ژاپن عليه« استبداد» قد برافراشتم. شگفتا من. شگفتا روح استبدادی من. درآن دو کشور « سلطان» و« امپراطور» ـ دير يا زود- همراه تاريخ شدند. امروز ببين کجايند. و من چنان مستبد بودم که آخرين شاه سلسله پيشين ترجيح داد تا خيابانهای پاريس بگردد و شاه ايران نباشد... ومن به شادی خنديدم و بساط استبدادی را براه کردم تا قرنی گذشت...

شاه که سلطان شد. ديگر تاب نياوردم. سبزسبز شدم. در فاصله کمی فرياد خود را به گوش جهان رساندم. بقول شاعری که دست های جوهريش را در باغچه کاشت:" خود رابه ثبت رساندم." نخستين جنبش اجتماعی قرن بيست و يکم را به نام خود رقم زدم...

می گویند سلطان هم دارد می رود. بر خلاف دیگری می کشد و می رود. اما می رود. می گویند بهار در راه است. بهار آزادی. و هنوز بهار نشده، روح استبدادی من سر بر می کشد. شاهان سبزرا از گوشه وکنار صد ا می زنم. زمزمه من از فریاد «مرگ بر دیکتاتور» نیرومند تر است. ارواح خفته را بیدار می کنم. کسی دیدکه دارم نردبام دیکتاتوری را رنگ سبز می کنم و زیر پای«مهندس» می گذارم. هشدارم داد به: موسوی و آغاز دیکتاتوری. مهندس از نردبام پرهیز کرد. نردبام را تکثیر کردم. نگاه کن کسانی بسرعت ازآن بالا می روند. این کسان کیانند جز من ایرانی، جز روح استبدادی؟

در چنين روزهائی. شاه رفت. سلطان دارد می رود. و می توان و نشان داد وحتی سند و نقل قول آورد از شاهان که ردای سبز پوشيده و سر بر می کشند.

شاه من و تو وما بوديم که تاريخ را به نام شاهان نوشتتد. سلطان من و تو ومائيم که سلطان چنين بيرحم و خونريز بر اريکه است.

من و تو وما اگر شاه بمانيم ، يکی ا زاين شاهان سبزپوش را برتخت خواهيم نشاند تا فرزندان ما چند سال ديگر دست بکار شوند. نداها و سهراب هايشان را به قربانگاه ببرند، تا سلطان سبز را پائين بکشند.

زيباترين فصول تاريخ ايران در راه است و خطرناک ترين شاهان کمين کرده اند: شاهان سبز..

هوشنگ اسدی
۲۶ دی ۱۳۸۸


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016