سه شنبه 3 فروردین 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گويای حکايتی‌ست آن شمع خموش، خودکشی منصور خاکسار، همنشين بهار

«منصور خاکسار» به ‌حضور اجتماعی هنر، ايمان داشت

در آستانه نوروز که سبزه و گل دست افشان و پای کوبان از راه می‌رسند...
در آغاز بهار که «باغ سلام می‌کند سرو قيام می‌کند سبزه پياده می‌رود (و) غنچه سوار می‌رسد»، در اين هنگامه زيبا که از درون شب تار (شب تار ميهن)، گل صبح می‌شکفد و مردم بپاخاسته ايران، فرياد آزادی سر می‌دهند ــ شاعر و نويسنده عزيز، «منصور خاکسار» با نيم نگاهی به داستان فيلم «خانه‌ای از شن و مه» House of Sand and Fog، کيسه نايلونی را بر سر خويش کشيد، راه تنفس را بر خود بست و رفت که رفت...
«منصور، مرد سرد و گرم چشيده روزگار»، که به ‌حضور اجتماعی هنر، ايمان داشت،گذارش به زندان شاه نيز افتاد و از جمله جرم‌هايش اين بود که در برهوت و ظلمات آن دوره، پی آب و پی نور می‌گشت و «هنر و ادبيات جنوب» را بر سر زبان‌ها انداخت...
او به همراه نويسندگان ديگری از جمله عدنان غريفی، ناصر تقوايی، احمد محمود، احمد آقايی، پرويز مسجدی، حسين رحمت، علی گلزاده، مسعود ميناوی، ناصر موذن، محمد ايوبی، پرويز زاهدی، بهرام حيدری و برادرش (نسيم خاکسار) و... از شکل‌دهندگان داستان‌نويسی جنوب بود.


آيا منصور خاکسار با مرگ خويش شعری تازه سرود؟

«آه/ تا آفتاب برآيد/ مگر اين ديده/ راه به خواب می‌برد؟»

آيا منصور خاکسار که می‌گفت: «من هرگز به سکوت نينديشيده ام»، با مرگ خويش شعری تازه سرود؟ آيا مرگش سراسر فرياد بود؟ آيا پيام خودکشی آن پير در انتخاب تاريخ آن (آستانه نوروز و بهار)، نهفته است؟
در نگاهی سطحی و خودفريبانه، او «خودخواسته» جان داد. اما در عالم واقع چنين نيست.
امثال منصور خاکسار چون از بستری که آبشخور از آن داشتند، ظالمانه دور ماندند و در ملاء اجتماعی خود نبودند به سوی چنين انتخابی رانده شده و از سر «جبر»، اين به اصطلاح «اختيار» را بر‌گزيدند.
«آنچه غمناک است عميق نيست، آنچه عميق است غمناک است.» چنين مرگی در چنين ايامی مهيب‌تر از آنست که «خودخواسته» تعبير شود.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


اگر امثال امپدوکلس (فيلسوف يونانی)، رينالدو آرناس (نويسنده و شاعر کوبايی)، والتر بنيامين (فيلسوف آلمانی)، اشتفان تسوايک (نويسنده اتريشی)، استيگ داگرمن (نويسنده سوئدی)، ژيل دلوز (فيلسوف فرانسوی)،
ولاديمير ماياکوفسکی (شاعر روسی)، ويرجينيا وولف (نويسنده انگليسی)، ايوانا برليچ ماژورانيچ (نويسنده کروات)، ارنست همينگوی (نويسنده آمريکايی)، ژرار دو نروال (شاعر فرانسوی)، ونسان ونگوگ (نقاش هلندی)، آرتور کستلر... يا «ديويد فاستر والاس» نويسنده آمريکايی رمان «شوخی نامتناهی»...خودکشی کرده اند ــ اصلا و ابدا آواری را که بر سر منصور خاکسار خراب شد، توجيه نمی‌کند.
همچنين، اين دروغ که گويا او به جريان اکثريت (فدايی) گرايش داشته و در اتحاد جمهوری خواهان در کنار امثال فرخ نگهدار، جانب خاتمی را گرفته ــ از تأمل در آن به اصطلاح «مرگ خودخواسته» نمی‌کاهد.
منصور، سالها پيش از انقلاب با بچه های قديمی و اوليه چريکها دمخور بود و پير دير به حساب می‌آمد. به خارج هم که رفت با «سعيد سلطانپور»، «مهرداد پاکزاد» و کسان ديگری که من نمی‌شناسم (...)، «کميته از زندان تا تبعيد» را سامان داد و در کنفرانس های مطبوعاتی، ميتينگ ها و راهپيمايی های متعدد در شهرهای مختلف اروپا شرکت نمود و با ارائه اسناد و مدارک، جنايات رژيم سلطنتی در زندان ها را افشا کرد.
از مسئولين قديمی «کانون نويسندگان ايران»، «کانون نويسندگان ايران در تبعيد» و، از ياران پر و پا قرص محفل ادبی «دفترهای شنبه» در لس آنجلس که ساليان درازی است جلسات ماهانه خود را حفظ کرده، بشمار می‌رفت. منصور و دوستانش، زمانی نشريه‌ای هم به همين نام (دفترهای شنبه)، منتشر می‌کردند.

خنده بر لب داشت (اما) روزی هزار سال می‌گريست

• پناه بردن صادق هدايت به گاز برای خودکشی و جان دادن غريبانه اش در پاريس،
• مرگ به اصطلاح «خودخواسته» امثال «دکتر حسن هنرمندی» (شاعر، اديب و مترجم بلند پايه ايرانی، مترجم مائده های زمينی آندره ژيد) و،
• «اسلام کاظميه» از بنيان گذاران کانون نويسندگان ايران که مهرماه ١٣۵۶در هفتمين شب شعر تهران (انستيتو گوته) با آقای داريوش آشوری برنامه داشت و پيرامون تاريخچه کانون نويسندگان و ارتباط آن با قانون اساسی سخنرانی کرد،
• پرتاب شدن «نيما» پسر آقای «نعمت ميرزاده» (ميم آزرم) از طبقه هفتم ساختمان،
• سوختن آن نقاش ايرانی در اسپانيا،
• اينکه «مجتبی مير ميران» خود را در عراق دار می‌زند،
• اينکه ژاله (مرضيه، پ) در پاريس خود را زير ترن می‌اندازد و،
• منصور خوش خبری» زير چرخهای بيرحم قطار در سال ۸۵ تکه تکه می‌شود ــ (در همه اينها) جدا از مسئوليت خود فرد که بايد روی آن انگشت گذاشت، نکته‌ها نهفته است.
هدايت که «مثل ماهی روی خاک افتاده، پرپر می‌زد»، جدا از غم‌هايی که «روح را چون خوره می‌خورد»، آنچنان که از نامه هايش به «شهيد نورايی» برمی آيد، غم معاش هم داشت. اسلام کاظميه نيز همين طور...
مشکلات شخصی «دکتر حسن هنرمندی» که «خنده بر لب داشت (اما) روزی هزار سال می‌گريست» به جای خود... اينکه «منصور خاکسار» با زن و فرزندانش کنار هم نبودند... واقعی است اما اينها، همه داستان را توضيح نمی‌دهد.
تجسم آخرين لحظات زندگی امثال هدايت و ساعدی...مرا به ياد تابلوی «فرياد» The Scream اثر ادوارد مونچ Edvard Munch می‌اندازد.
چه دقيق می‌گويد نيمايوشيج:
گويای حکايتی ست آن شمع خموش،
افسرده ز رنج و تن بپاشيده ز هم.

چرا بايد خودکشی، مشغله ذهنی امثال کاظميه و خاکسار باشد؟

با تأکيد بر اين نکته که استبداد زير پرده دين ريشه همه نابسامانی ها و غربت ها است، بايد گفت آنچه در جامعه تبعيديان ايرانی ديده نمی‌شود يک سرپناه واقعی است، سرپناه به معنی واقعی کلمه.
اگر اسلام کاظميه و حسن هنرمندی و منصور خاکسار پناهگاه و سايبان داشتند، اگر خود را تنها و بی پناه حس نمی‌کردند، بدون ترديد اصالت را به زندگی می‌دادند.
دوستی می‌گفت مقايسه سرگدشت منصور با اسلام کاظميه و...نادرست است. بسيار خوب اما، پيام اينگونه مرگ‌های نابهنگام و بهت آور، مضمون واحدی دارند...
به نظر من خودکشی رئيس قوه قضائيه، وزير و سناتور (رژيم شاه) دکتر ناصر يگانه نيز خالی از عبرت نيست. دکتر ناصر يگانه برخلاف امثال منصور خاکسار نه شور آزاديخواهی داشت و نه انگيزه مبارزاتی. او در سال ۱۳۷۷ در آمريکا خودش را کشت.
حتی خودکشی رومانتيک وار «جهانگير جليلی»، نويسندة رمان «من هم گريه کردم»، و «زضا کمال شهرزاد» که نمايشنامه های پر مشتری می‌نوشت و ترجمه می‌کرد و با موفقيت بر صحنه های تئاتر ايران می‌آورد. قابل تأمل است.
نام نمايش نامه های «زضا کمال شهرزاد» عبارتند از: شب هزار و يکم، عباسه خواهر امير، گل های حرم و نمايش نامه ی در سايه های حرم که نشان از سليقه ی رومانتيک او و فضای افسانه ای و پر حسرت داستان هايش را دارد. «زضا کمال شهرزاد» در سال ١٣١٦ش در ميان جامه های ابريشمين و عطرهای افسونگر خودکشی کرد.
راستی اگر با مفهوم جمعيت community و خانواده بيگانه نبوديم اين حوادث جانکاه پيش می‌آمد؟ چرا از همديگر آنچنان که بايد و شايد ياد نمی‌کنيم؟ چرا تا عزا پيش نيايد گردهم نمی‌آئيم؟ چرا هوای همديگر را نداريم؟ چرا بايد خودکشی و مرگ خودخواسته، مشغله ذهنی و کابوس امثال کاظميه و خاکسار باشد؟ چرا در برابر مشکلات طاقت فرسای اين زندگی سگی و فشارهای سياسی و اجتماعی در اين غرب دوچهره کاسبکار، هنرمند، شاعر و نويسنده جماعت، خود را بيکس و تنها می‌بيند و در برابر فشارهای زندگی يا رگبار اتهامات مرتجعين کهنه و نو، چتر و سپری ندارد؟
دليل رنجی که روح و روان امثال دکتر غلامحسين ساعدی و کمال رفعت صفائی را می‌سائيد تنها بيماری، بيقراری ها و ويژگيهای فردی نبود، در جفای روزگار، غرورشان زخمی می‌شد. آن «گوهران مراد» نه هوا، بلکه زهر، زهر هلاهل تنفس می‌کردند و کسی به دادشان نمی‌رسيد.
تشنه را گرچه از آب ناگزير است و گشنه را نان
سير گشنگی ام، سيراب عطش
گر آب اين است و نان است آن!
البته اين مرگ های خودخواسته نشانه اعتراض است اما، اينکه بگوئيم آنها با مرگ يا ‏خودکشی يک سيلی به زندگی خفت بار زدند و از شان انسانی ‏دفاع کردند و هم مرگ را به سخره گرفتند، چه چيزی را حل می‌کند؟
آری «دقت در نوع خودکشی (اسلام کاظميه يا منصور خاکسار) و نفوذ در ‏عالم و لحظاتی که خود را می‌کشند ما را با يک اثر بديع هنری و زنده ‏آشنا می‌کند...»، اما از اين اثر بديع هنری و زنده چه درسی می‌گيريم؟

گاه بايد برای گلی يا گياهی يا ستاره و پرنده ای دست تکان داد

هم اينک نيز فرهنگ ورزان ميهن ما غريب و تنها هستند و جدا از زهر روزگار، هر کس و ناکسی به آنان می‌تازد. جغدان طوطی خوار که به انحصارطلبی خو دارند، در پی آنند که قلم‌ها را بشکنند. چه کسانی بايد نقشه «عسل پوشان سرکه فروش» را نقش بر آب کنند؟ چرا بايد نويسنده با اما و اگر حرف بزند و نتواند صاف و پوست کنده دشمنان بی هنر آزادی قلم را نشانه بگيرد؟ چرا بايد القاب «ضد انقلابی» و «بريده نادم» و «بريده خائن» و اينگونه دُرافشانی‌ها، مثل نقل و نبات ببارد و جای «طاغی» و «باغی» و، (اندک اندک) ــ جای «محارب» بنشيند؟
جدا از غارتگران حرث و نسل ميهن مان، رنج و مرارت اهل دانش و فضل به تک تک ما مربوط است.
برای مبارزه با جهل و تاريکی و در راستای رويارويی با استبداد دينی حاکم بر ميهنمان، بايد هوای همديگر را داشته باشيم و در برابر دروغ و دغل آخوندهای بی عمامه نيز، بايستيم. حقيقت را فدای هيچ مصلحتی نکنيم و چونان رفيق عشق، باکی از نشيب و فراز نداشته باشيم.
روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز

آری آری زندگی زيبا است...

«سرگی الکس ساندروويچ يه سه نين» شاعر توانای روس است که در آغاز، به انقلاب اکتبر تعلق خاطر داشت و افسوس که «بی ـ چاره» شد و دوای درد خود را نه در مقاومت و، مبارزه با تاريکی، در خودکشی ديد.



من بر خلاف ديدگاه او که پيش از درگذشت‌ش نوشت:
در اين زندگی مردن چندان تازگی ندارد و زيستن نيز ديگر چيز تازه ای نيست ــ معتقدم زيستن چيز تازه ای است. بله چيز تازه ای است و سلام بر زندگی.
گاه بايد برای گلی يا گياهی يا ستاره و پرنده ای دست تکان داد و بوسه فرستاد. اگر به نشستن در تاريکی خو نگيريم، اگر با ارتجاع و رفيق شفيق‌ش، اين بورژوازی هار طماع بی پرنسيب مرزبندی داشته باشيم، اگر در برابراين زندگی که پارس می‌کند و اين زمين که خار می‌خلد و اين آسمان که بلا می‌ريزد بايستيم ــ زندگی با همه غم‌ها و فراز و نشيب‌ش به راستی زيبا است. آری آری زندگی زيبا است...
زندگی مثل يک جاده است، البته که بالا و پائين دارد و هميشه صاف نيست...نبايد تسليم سنگ‌ها و خارهای مغيلان شد...
بايد با تهی بودن و تهی شدن و روزمرگی رستمانه جنگيد. چون نيک بنگريم در اوج تنهايی نيز تنها نيستيم. «چه خوب که بهار هست و هر سال می‌آيد.»،
ابر و باد و مه و خورشيد و فلک داد می‌زنند ما با شما هستيم و ستمگران بيچاره تر از آنند که هميشه پشت دروغ قايم شوند. زمين و زمان با ما است، با رهروان است، با انسانی است که از ابتذال می‌گريزد، با جباران روزگار می‌ستيزد، سر را سندان صبور می‌کند، باج به شغال نمی‌دهد و جز به آن حی لايموت به احدالناسی اميد و هراس ندارد. چنين فردی هرگز اصالت را به مرگ نمی‌دهد. آری آری زندگی زيبا است...
زيرنويس:
شعر خداحافظ دوست من خداحافظ
شعر «داس وی دانيا، دوروگ مويی، داس وی دانيا» خدا حافظ دوست من، خدا حافظ
До свиданья, друг мой, до свиданья
که «سرگی آلکس ساندرو ويچ يه سه نين» پيش از مرگ با خون خويش امضا کرده، اين است:
بدرود دوست من بدرود
تو درقلب منی ای يار
حکم تقدير بر جدايی است
و وعده می‌دهد به واپسين ديدار

بدرود دوست من بدرود، بی فشردن دستی، بی زمزمه ای
غمين مباش، خم رخساره ات از چيست؟
مردن در اين زندگی هرگر چيز تازه ای نبوده است
تازگی در زيستن نيز نيست.
До свиданья, друг мой, до свиданья.
Милый мой, ты у меня в груди.
Предназначенное расставанье
Обещает встречу впереди.

До свиданья, друг мой, без руки, без слова,
Не грусти и не печаль бровей,-
В этой жизни умирать не ново,
Но и жить, конечно, не новей
صادقانه بگويم که من با مضمون اينگونه اشعار ميانه ای ندارم و آن‌را نمی‌فهمم...
عجبا که «ولاديمير ماياکوفسکی» Влади́мир Влади́мирович Маяко́вский که خود نيز خودکشی کرد، در سال‌های جنگ داخلی در روسيه به جبهه‌های نبرد می‌رفت و در سنگرها، اشعار خود را برای رزمندگان می‌خواند.
ماياکوفسکی در جواب بند دوم اين شعر جايی‌که می‌گويد: مردن در اين زندگی هرگر چيز تازه ای نبوده است.تازگی در زيستن نيز نيست ــ می‌نويسد:
مردن در اين زندگی
هرگز
مشکل نبوده است.
ساخت يک زندگی
به مراتب مشکل تر است.
اما «ماياکوفسکی» نيز که با آن شور، اين شعر را سرود و از سيزده جلد ميراث ادبی‌ش دوازده جلد آن پس از انقلاب به وجود آمده‌، چهار سال بعد با ضرب گلوله ای به زندگی خود پايان داد!
***
«يه سه نين»، همانند «لرمانتوف» و «پوشکين»، شيفته ميهن ما هم بود و به ياد ايران و به قول خودش سرزمين فردوسی و سعدی، بارها در ذهن خويش راهی آنجا شد و از شيراز و خراسان نوشت...
«يه سه نين»، شعر « خدا حافظ دوست من، خدا حافظ» را ۹ سال پس از انقلاب، در سال ۱۹۲۶ سرود.
الکل و افسردگی و بد خُلقی عيال آمريکايی اش «آی سه دورا ـ دون کان»، Айседора Дунка«يه سه نين»، را کلافه می‌کرد و بارها تصميم گرفت رگ دستش را بزند يا خودش را زير قطار بياندازد و عاقبت خود را کنار آب‌گرمکن اتاق شماره ۵ هتل Англетер«آن گه له تر»، حلق آويز نمود.
او پيش از اينکار در هتل، دنبال جوهر می‌گشت تا جيزی بنويسد، نيافت. حوصله اش سر رفت و دستش را زخمی کرد و با خون خونش «شعر خداحافظ» را امضا نمود.
ای کاش اميد و اعتراض خط دهنده امثال او بود نه یأس و پوچی... خودکشی او بر خلاف خودکشی «منصور» بوی اعتراض نمی‌دهد.
او پير و سالخورده نبود تا با اين نوجيه که نمی‌خواهم زمينگير شوم و بار خاطر ديگران باشم ــ از خودکشی، نگرش فلسفی بسازد و بگويد من با اين کارم به زندگی ارج می‌نهم !!

فيروز الوندی، آن لاله‌ی سرنگون

زندانی سياسی «فيروز الوندی» که بهايی زاده بود و حکم زندانش تمام شده و ملی کشی می‌کرد در اعتراض به بيداد حاکم بر جامعه و زندان، در قزل حصار، اوائل فصل بهار (اواخر فروردين سال ۶۴) خود را نشسته دار زد. پيام خودکشی «فيروز» نيز، در انتخاب تاريخ آن (در فصل بهار)، نهفته است...
برای اطلاع بيشتر از خودکشی فيروز الوندی، آن لاله سرنگون به صفحه ۱۸۹ «اندوه ققنوس ها» جلد دوم کتاب ارزشمند «نه زيستن نه مرگ» نوشته «ايرج مصداقی» مراجعه کنيد.

فيلم سينمايی «خانه‌ای از شن و مه» House of Sand and Fog

فيلم سينمايی «خانه‌ای از شن و مه» که نقش آفرينان اصلی‌ش «بن کينگزلی» Ben Kingsleyو «شهره آغداشلو» هستند زندگی يک سرهنگ نيروی هوايی شاهنشاهی ايران (امير مسعود بهرانی) را در پی انقلاب ۱۳۵۷ به تصوير می‌کشد که همراه با همسرش ناديا و پسر نوجوانش اسماعيل به آمريکا کوچ می‌کند و در سانفرانسيسکو ناگزير می‌شود برای ادامه زندگی به حمالی و کارهای سخت روی آورد. وی موفق به خريد خانه‌ کوچکی می‌شود که نهايتاً با زور پليس از چنگش در می‌آورند... در پی حوادثی چند، فرزندشان به دست پليس ايالات متحده کشته می‌شود... زن و شوهر خسته و بی پناه سر بر زانوی غم نهاده، به اشک و ماتم پناه می‌برند...
در پايان کار، سرهنگ نخست زن‌اش را که خيلی هم دوست داشت با چايی مسموم کرده و می‌کشد و سپس با کشيدن نايلون بر سر، راه تنفس را برخودش می‌بندند و خودکشی می‌کند.

مرگ چيست؟ نردبان است يا بام؟

مرگ چيست؟ درون ما لانه دارد يا از بيرون می‌آيد؟
موت است يا حيات؟ نردبان است يا بام؟ آيا مرگ هم، سايه دارد؟ مرد است يا زن؟ و آيا خود مرگ هم می‌ميرد يا تنها چيزی که زنده می‌ماند خود اوست؟
آيا فی المثل «منصور خاکسار» برای هميشه پژمرد و خاک و علف شد؟ کدام دانه فرو رفت در زمين که نرست؟...
نيستی و آنتروپی، آش خاله، و قانونمندی هستی است.
تمامی اساطير بزرگ، شعرا، هنرمندان، فلاسفه، انبياء و همه انديشمندان جهان روی مرگ اين راز رازها مکث کرده و به آن خيره شده اند.
هستی در عين نيستی و نيستی در عين هستی آدمی را مبهوت می‌کند. با چشم علم هم که نگاه کنيم ـــ از آنجا که رسيدن به سکون مطلق، يعنی رسيدن به منهای ۲۷۳ درجه حرارت يا سرمای زير صفر، عملی و امکان پذير نيست پس مرگ اساساً امری است مجازی که واقعيت ندارد! و ما که خيال می کنيم می‌ميريم نمی‌ميريم! اين نه بازی با خيال و پندارگرائی، که اوج واقع بينی است.
يعنی نيستی سرشار از وجود و، آبستن‌ هستی است.
آيا مرگ که نمادی از کهولت و آنتروپی Entropy است کليد قفل بقا و خود دروازه ای به «نگانتروپی» negentropy و زندگی هم هست؟
آيا اينکه در کتب آسمانی از آفرينش و خلق مرگ، بله از آفرينش و خلق مرگ خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ -- صحبت شده، به اين معنا است که اساساً نيستی که هستی جلويش لنگ می‌اندازد ــ خود آبستن هستی است؟
آيا کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ که مولوی نيز بارها در مثنوی بکار برده و مترجمين غالباً اينگونه به فارسی آورده اند که «همه چيز جز ذات احديت، جز او، فانی است» ــ می‌تواند اين معنا را هم بدهد که همه پديده ها جز راستا و جهت تکاملی آن محو و نابود می‌شوند و عمل تکامل دهنده و رهائی بخش که خود يک هنر بزرگ است همواره پويا و ماندگار خواهد ماند؟
آيا از همين روست که احساس هنرمند که با سير شتابان زمان به هم آويخته و با گذشت مدام عمر در جدال است، می‌کوشد به هر طريق که شده، عمر کوتاه آدمی را در آغوش ابديت زمان پايدار سازد؟
آيا اينکه زندگی آدمی پايان می پذيرد ولی مقاومت و هنر او جاودانه باقی می ماند، از يک هستی جديد که به ظاهر نيستی می نمايد، حکايت نمی‌کند و نشان نمی‌دهد که گويا در اين مورد نيز اصل بقای انرژی صدق می‌کند؟

همنشين بهار
[email protected]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016