و اينک زلزله، لطفأ مراقب باشيد! عزيز معتضدی
ترسهای موهوم يکی از وجوه مشترک ميان ملتها در طول تاريخ است. پلوتارک مورخ نامی پس از نوشتن سرگذشت بزرگان تاريخ جهان به اين نتيجه رسيد که فرمانروايان برای راندن فرمان چارهای جز خواندن فرمان به نام خدا ندارند، يا بايد جای او نشست و از کيسهاش خرج کرد، يا انتظار نداشت سنگ روی سنگ بند شود
يک از مواهب دنيايی که در آن زندگی می کنيم موقتی بودن آن است، پيوستن به ابديت کمی ترسناک است، وودی آلن که انتظار ندارد بهشت در انتظارش باشد، طبق معمول بهانه جويی می کند:" ابديت خيلی طولانی ست، بخصوص آن آخرهاش..."
واعظانی که در محراب و منبر فرش قرمز زير پای طالبان شهادت می اندازند، جواب آزمايشهای پزشکی خود را اگر فشار خون بالا، قند و اوره و چربی ملکوت اعلا پسندی نداشته باشند از بيم ديدار سرزدهء اجل دم دست نگه می دارند.
ترس امام جمعهء موقت تهران هم از موقتی تر شدن دنيای موقتی که در آن زندگی می کنيم از همين روست. سفر زود هنگام به ديار باقی لطفی ندارد. بی احتياطی زنان بدحجاب سينه نما تنها گريبان خودشان را نمی گيرد، اگر بی بند و باری زلزله به بار بياورد تر و خشک با هم می سوزند، بلاهای طبيعی همه را به يک چوب می رانند.
گناه يک نفر به پای همه نوشته می شود. بسياری از کتابهای مذهبی و حديث در اديان مختلف بر اين باور اجماع دارند؛ سرزمينها، ملتها و شهرها می توانند به خاطر گناه تنها يک تن از افراد شان ويران شوند، حتی حيوانات اهلی و وحشی بی خبر از همه جا هم در امان نيستند، مارک تواين با علم به اين موضوع زمانی که خبر وقوع زلزلهء سان فرانسيسکو و بی خانمانی چهار صد هزار سکنه شهر را در سال ۱۹۰۶ شنيد، گناه را به گردن مدير يکی از روزنامه های آن شهر انداخت که چهل سال پيش او را بی جهت از کارش اخراج کرده بود.
در سالهای جوانی چند روزی گيتار يکی از دوستان را قرض کردم. عمهء پيرم از قضا مهمان ما بود. تا زخمهء نازکی به ساز می زدم زمين قرص و محکمی که از ازل تا آن زمان تنها چند روز به دست شيطان در هیأت دانشمند بازی خورده ای به نام گاليله دور خود چرخيده بود و با تدابير اصحاب کليسا و راندن شيطان از روح مرد نادان سر جايش نشسته بود، ناگهان بار ديگر شروع به چرخيدن می کرد. از آن بدتر صداهای موهومی بود مثل شکسته شدن در و پنجره که به گوش آن زن نازنين می رسيد. من گيتار را با احتياط به ديوار تکيه می دادم و در کمال تعجب می ديدم همه چيز به زعم او سر جايش برمی گشت. برای امتحان بار ديگر گيتار را بر می داشتم و زخمهء ديگری می زدم، می ديدم همان داستان است، دست کشيدم. در آن زمان ما در شميران زندگی می کرديم، از اين جهت می گويم که از اهالی محترم آن منطقه اگر کسی بر حسب تصادف اين مطلب را خواند دست کم بداند حيات و ممات و زمين سخت زير پايش را که به زعم برخی از زعمای قوم هنوز ثابت است، مديون دور انديشی چه کسی ست.
ترسهای موهوم يکی از وجوه مشترک ميان ملتها در طول تاريخ است. پلوتارک مورخ نامی پس از نوشتن سرگذشت بزرگان تاريخ جهان به اين نتيجه رسيد که فرمانروايان برای راندن فرمان چاره ای جز خواندن فرمان به نام خدا ندارند، يا بايد جای او نشست و از کيسه اش خرج کرد، يا انتظار نداشت سنگ روی سنگ بند شود. پلوتارک مرد خدا ترسی بود پيرو افلاطون و مخالف اپيکور خدانشناس، با اين حال دلش از قلب و دغل باورپرورانِ ناباور به داور درد گرفت. در نامهء معروفی که برای تسکين همسرش پس از مرگ دختر خردسالشان نوشت از بازگشت روح دختر دوساله به صورت شعله های بلندتر و فروزان تر در آينده سخن گفت. از ميزان تسلای همسر پلوتارک از نامهء شوهر اطلاعی نداريم، اما پلوتارک خودش تسلای چندانی نيافت، در يادداشتهای خصوصی اش به طعنه نوشت، ترجيح می دهد مردم بگويند هرگز پلوتارکی وجود نداشته تا آن که بگويند پلوتارک مردی بوده بی ثبات، متلون، زودخشم، که بر سر ناراحتيهای جزيی از کوره در می رفته و در صدد قتل و انتقام جويی بر می آمده و از مسايل کوچک آزرده خاطر می شده است.
از آنجا که اين صفات را بسياری از بندگان خدا که شرح حالشان را نوشته بود به خدا نسبت می دادند، شايد بتوان گفت پلوتارک در پايان عمرش تا حدودی از افلاطون دور و به اپيکور نزديک شده بود.
سامرست موام داستان نويس هوشمند و خوش قريحه ای که شهرت به هنگام آثارش را مقدم بر مصونيت آثارش از گزند زمانه می شمرد و به هدف خود هم رسيد، مثل پلوتارک در جستجوی حقيقت رنج سفرهای بسيار به خود هموار کرد. او که در جوانی پزشکی خوانده بود هنگام کار در بيمارستان محلهء فقير نشين لامبث در لندن ميانه اش با خدا شکراب شد. کودکان خردسالی که نمی دانستند برای چه به اين دنيا آمده اند به مرگی سخت بر اثر بيماری مننژيت از اين دنيا می رفتند، از پزشکان کار زيادی ساخته نبود. موام پس از سير آفاق و انفس بسيار روابطش را با ماوراء الطبيعه ترميم کرد و آرامش نسبی خود را در مکتب نيروانا يافت. در اين آيين همان طور که همه می دانند هستی انسان با تولد او آغاز نمی شود و با مرگش هم پايان نمی گيرد. هزار سال بعد از پلوتارک زندگی جاودان روح را مولوی نه در حالت لايتغير نيروانا و نه در شعله های فروزان حيات دختری خردسال، که در پالايش متوالی پديده های هستی و ارتقاء شان از جماد و نامی و نما به حيوان و انسان و مَلَک جست و شادمانه گفت، پس کی ز مردن کم شدم.
بيش از يک قرن پيش از مولوی هم البته خيام جانب اپيکور را گرفته بود و گفته بود، باز آمدنت نيست چو رفتی رفتی.
يعنی در دايرهء تکرار نيز حتی بازگشت از"آن آخرها" زياد آسان نيست. با اين اوصاف انتخاب با شماست، شرطش اين است که زلزله راه نيندازيد.