گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
26 تیر» ما کیهان نشده ایم، مسیح علی نژاد22 تیر» همه کيهان شدهايم...، هوشنگ اسدی 24 اردیبهشت» جرس از بهار میترسد؟ هوشنگ اسدی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! مرگ مردِ سبز، هوشنگ اسدیهنوز سبز مُد نشدهبود و او سبز بود. همه زندگیاش را در مسير سرخ تباهشده میديد. به سنت فلسفهی آلمانی برگشتهبود. راه نجات ايران را در تولد "فرد" میيافت، در پايهريزی جامعهی مدنی. از خشونت نفرت عجيبی داشت. مدام مرا سرزنش میکرد که هنوز "سبز" را درک نکردهام. ۱۲ سال زندان و شکنجه جانب بیقرارش را عليه هرچه خشونت و زشتی شوراندهبوددر روزهای "سرخ" درود گفتمش و در سالهای "سبز" بدرود. با بچه های سبز بالای سرش بوديم. مرگ داشت همان حوالی می گشت. مرد سبز، وصيت های سبز می کرد. می دانست مرگ در کمين ايستاده. شايد هم با مرگ نجوا می کرد. آرام بود. يا آرام می نمود. با پرستار شوخی می کرد. زنش آمد و رفت. مثل سايه. دست هايش را نوازش کرد و رفت. او، دستش را مشت کرد و به بچه های سبز گفت: تابستان بود و گرما هولناک بود و مرگ در همان حوالی پرسه می زد. از ملاقات بر می گشتيم. خواهر سياه پوش سعيد آذرنگ وقت ملاقات خبر را آورده بود: زدند، يعنی کشتند. يعنی تير باران کردند. توی حياط "آموزشگاه" به او رسيديم. مثل هميشه داشت با دکتر ديگر احمد دانش راه می رفت. خبر را گفتيم. صورت دکتر دانش رنگ سياهی گرفت. او چهره در هم کشيد و دهانش کج شد. همان روزها بودکه درها را بستند. قتل عام شروع شد. کسی از کسی خبر نداشت. زندانيان عادی که غذا به بند می اوردند ، خبر قتل عام را به پزشک بهداری که او بود، دادند. و ما با خبر شديم. شنيديم که دکتر دانش را بردند. او را هم صدا زدند. يکی يکی ما را صدا زدند. ماهی گذشت تا معلوم شد تا داس مرگ چه کرده است. دکتر دانش بر دار رفته بود. حرف لحظه آخرش اين بود: و او مانده بود. هزار بار تکرار کرده بود که در"دادگاه مرگ" راست و دروغ گفته و زنده مانده است. راست گفته بود که ديروز سرخش را باور ندارد و دروغ که نماز می خواند و جمهوری اسلامی را بر حق می داند. بااينهمه ماند. زودتر از همه ما دستگير شده بود و ديرتر از همه رها شد. بعد از ۱۲ سال. پسرک فقيری که در سالهای بعد از جنگ به آلمان آمده بود و با رنج ومحنت درس خوانده بود، با ديدگاهی ديگر از زندان بيرون آمد. هنوز سبز مد نشده بود و او سبز بود. همه زندگيش را در مسير سرخ تباه شده می ديد. به سنت فلسفه آلمانی برگشته بود. راه نجات ايران را در تولد "فرد" می يافت ، در پايه ريزی جامعه مدنی. از خشونت نفرت عجيبی داشت. مدام مرا سرزنش می کرد که هنوز "سبز" را درک نکرده ام. ۱۲ سال زندان و شکنجه جانب بيقرارش را عليه هرچه خشونت و زشتی شورانده بود. هنوز مثل او "سبز" نديده ام. و دراين سبزی ديگر از مرگ نمی ترسيد. بار آخر که با بچه های سبز بالای سرش رفتيم، می دانست که هر لحظه مرگ صدايش می زند. اصلا دست در دست مرگ داشت. نمی ترسيد. صدايش لرزه هم نداشت. بچه های سبز را نشاند و با آخرين نفسهايش برايشان حرف زد: وقتی بلند شديم، دست بی رمقش را مشت کرد و تکان داد: بيرون آمديم و لباس ها و ماسک های لعنتی را کنديم. لای در را باز کردم. برايش دست تکان دادم. لبخند زد. به من نه. به مرگ لبخند زد. شب بعد، چهارشنبه ۲۱ تير ۱۳۸۹، ساعت يازده و ده دقيقه شب دکتر فريبرز بقائی که ما صدايش زديم خاموش شد. مرد سبز مرد. اما صدايش هنوز در بنياد فرهنگی اش جاری است. يقين داشت که اين صدا روزی در تمام ميهنش طنين افکن خواهد شد. Copyright: gooya.com 2016
|