جمعه 10 دی 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

باز آمدم چون عيد نو، تا قفل زندان بشکنم! يادداشتی در آستانه سال ۲۰۱۱، شکوه ميرزادگی

شکوه ميرزادگی
مردمانی که لباس آزادی بر تن دارند، با نور و خنده و رقص شادمانی به پيشواز سال نو می‌روند و من، شهروندی آمده از سرزمينی ديکتاتورزده، بيش از هميشه به ياد گمشده‌ی سرزمين‌ام و در آرزوی شکستن قفل‌ها و درهای گشوده بر تاريکی و انزوای‌اش نشسته‌ام و به شادمانی‌هايی می‌انديشم که ديدارش را از مردمان سرزمين‌ام دريغ داشته‌اند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


زهر تلخ ديکتاتوری و نبود آزادی در سرزمينی که در آن زاده می شويم و رشد می کنيم آن چنان مسموم کننده است و آن چنان بر جان و روان ما اثر می گذارد که زخم اش حتی اگر سرزمين مان را ترک کنيم يا، دقيق تر بگويم، ناچار شويم از آن بگريزيم، همچنان با ما می آيد و، به خصوص بيش از هميشه، در لحظه های شادمانی، آرزوی طلوع خورشيد آزادی در زادگاه مان را در ذهن بيدار می کند. اين گونه است که اين روزها من نيز بيش از هميشه به آزادی فکر می کنم؛ همان گوهر يگانه ای که از سرزمين ما دزديده شده است.
اين روزها، در سرزمينی که اکنون در آن زندگی می کنم، و در واقع وطن دوم من شده، شور و نشاطی انسانی می جوشد. از کنار هر خانه ای که رد می شوی پنجره اش روشن است. و درختی سبز در ميان چراغ ها و نوارهای رنگی و عروسک های شاد تماشايت می کند؛ درختی که سبزی اش را حتی يخ نتوانسته بشکند.

در آستانه ی سال نوی ميلادی هستيم، با آيينی کهن، اما آن چنان نو، که اکنون تقريباً در بيشترين کشورهای جهان گرامی اش می دارند و ديگر چندان ربط خاصی با هيچ مذهبی ندارد، حتی اگر سال نوی مسيحی اش بخوانند؛ آيينی که ميليون ها ميليون انسان، برکنار از همه ی رنج ها و دردهای بشری شان، در کنار هم آن را برگزار می کنند و هر يک به سبک و مدل خويش در آن به جشن و پايکوبی می پردازند ـ به اميد اين که در سال نو، جهان روی بهتری ببيند و به آرامش و شادمانی و صلح بيشتری برسد.
اين جا، مثل سرزمينم، در خانه ی ما هم «درخت سبز يلدا» کنار پنجره نشسته است. بر آن مرواريد و گل و چراغ و پرنده آويزان کرده ام، و خورشيدی هم بر بالاترين شاخه اش نشانده ام. اما همين درخت هم که نشانه شادمانی و طراوت و نو بودن است به يادم می آورد که در زادگاهم هنوز آزادی گم شده ای است که در بالای فهرست خواستن ها و آرزوها قرار دارد.
چقدر مراسم شروع سال نو در اين کشورها زيباست! به معنای واقعی «عيد» يا «جشن» است. آدم ها، بی مذهب و با مذاهب مختلف، مليت های مختلف، نژاد و رنگ و مرام و عقيده های مختلف، شب هنگام به خيابان ها می ريزند و در کنار هم منتظر آمدن سال تازه يا «عيد نو» ای می شوند که بی هيچ تأخير و پيمان شکنی از راه می رسد و دريچه های شادمانی را بروی مردمان باز می کند. و آن گاه که سال نو از قلب ها سر می کشد، مردمانی شاد و آزاد بوسه بر لب ها و گونه ها و چهره های يکديگر می زنند تا نو سال را با عشق، مهر و مهربانی آغاز کنند.
و برايم دردناک تر از هميشه اين واقعيت است که اکنون روز بروز بيشتر روشن و قطعی می شود که همه ی مراسم اين روزهای جشن و سرور و درخت و بسته های هديه و مهربانی و نور از آيين های مهر و ميترايی ما گرفته شده اند؛ اما از اين همه اکنون فقط برای ما حسرتش باقی مانده است.
همسايه ها و دوستانم برای هم شيرينی، مرباهای خانگی، بسته های هديه، گلدان گل و کارت های رنگارنگ می برند. من اما از تماشای شادمانی شان به ياد آزادی گمشده در سرزمين ام می افتم و به ياد دوستانی که در همين لحظات و روزها در زندان های بی پنجره و نور نشسته اند، و کسی نمی تواند سبزی شان را تماشا کند. نشسته اند و به در بسته و قفل سنگينی نگاه می کنند که می دانند تنها آزادی می تواند آن را بشکند؛ همان آزادی که هميشه چون عيدی نو، جشنی تازه و انسانی، در سرزمين های خوشبحت طلوع می کند.
در اين سال های بلند دوری از زادگاهم که در سرزمين های مختلف گذشته، دريافته ام که رابطه ای شريف بين آزادی و شادمانی وجود دارد. هر جا آزادی هست، جشن و شادمانی می رويد و هر جا بند و زندان است اندوه و عزا تار می بندد. اصلاً آزادی خود شادمانی است؛ و بی آزادی همه ی شادی ها دروغين و پوچ اند.
در آستانه ی سال نو ی جهانی هستيم. در آستانه ی يازدهمين سال از قرن بيست و يکم.
مردمانی که لباس آزادی بر تن دارند، با نور و خنده و رقص شادمانی به پيشواز سال نو می روند و من، شهروندی آمده از سرزمينی ديکتاتورزده، بيش از هميشه به ياد گمشده ی سرزمينم و در آرزوی شکستن قفل ها و درهای گشوده بر تاريکی و انزوا يش نشسته ام و به شادمانی هايی می انديشم که ديدارش را از مردمان سرزمينم دريغ داشته اند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016