تراژدی مرگ شاهزاده... در غربت، تقی مختار
اگر کسی گمان برده است، و يا میبرد، که مرگ دلخراش عليرضا پهلوی، بهواسطه پيوند خونی او با خانواده پهلوی و آخرين خاندان پادشاهی در ايران، کمترين تفاوت با تراژدیهای ديگر از اين دست، که در زندگیهای مردمان عادی رخ داده و میدهد، دارد، بیشک دنيا و حوادث تلخ و شيرين روزگار را از دريچه تنگ تعصب ـ که نام ديگر خامی است ـ مینگرد و نمیداند که قلب فشرده مادری که به مدت چهل و چهار سال فرزند خود را پرورانده، چه ملکه سرزمين رؤياها باشد و چه گدای خيابانگرد، در مرگ فرزند به يکسان میتپد
زندگی و مرگ عليرضا پهلوی بيشتر به يک تراژدی میماند تا يک درام غمانگيز و دلشکن. داستان هر يک خودکشی در غربت، يا مرگی از اين دست که «سرنوشت» بر آن حکم میراند، به نظرم، يک تراژدی است؛ چه رسد به آن که شخصيت محوری آن داستان يک شاهزاده نگونبخت باشد.
از روز سهشنبه اين هفته که خبر تلخ و سياه خودکشی عليرضا پهلوی، پسر دوم محمد رضا شاه، انتشار يافت و همچون گردباد در شبکههای خبری، صفحات اينترنتی و رسانههای مختلف پيچيد، و با هر چرخش و خيزش خوفناک خود قلبها و عواطف آدميان را در هم شکست، سيمای اين شاهزاده ايرانی يک لحظه از پيش چشمم دور نشده است. او را میبينم که، بی خدم و حشم، و بی دوست و رفيق، در تاريکی نيمهشبان خيابانی خلوت و سرد، در شهری هزاران فرسنگ دور از زادگاه شاهزادگی او، غريبانه و تنها، از پلههای يخزده مقابل ساختمانی که آپارتمان تنهايی او در آن است، بالا میرود؛ بی آن که دريافته باشد شبح سرنوشت همچنان او را تعقيب میکند. او را میبينم که در سرسرای کاخ شاهی و در تالار اقامتگاه «شاه شاهان» چالاک و سبکبال از سويی به سوی ديگر میدود و هزار تصوير از چهره کودکانه و خندانش در آينهها میگردد. او را میبينم که لرزان و اشکريزان بر بالای تابوت پدر ايستاده و از وحشت فرو رفتن پيکر او به زير خاکی در سرزمين افسانهای مصر بر خود میپيچد. او را میبينم که غرق در لباس زربفت و محصور در شکوه و جلال کاخ، در کنار برادری که وليعهد سرزمين اوست ايستاده، دست در دست او نهاده و با چشمهايی سرشار از کنجکاوی و شگفتی به خيل بزرگان و اميران و نيز عبور خرامان مادرش، شهبانوی سرزمين هزار و يکشب، مینگرد که با فر و شکوه به سوی پدر او، که «پدر ملت» هم هست، گام بر میدارد تا تاج کيانی را بر سرش بگذارد. او را میبينم که از پشت پنجرهای بر فراز کاخ شاه بهتزده به انبوه آدميانی که در حال عبور از خيابان، در و ديوار ساختمانها را ويران کرده و فرياد «مرگ بر شاه» سر دادهاند مینگرد و کسی جز شبح سنگين سکوت در کنار او نيست تا مفهوم اين همه را بر او بگشايد. او را میبينم که حيران و سرگردان از اتاقی به اتاقی میدود و میکوشد تکههايی از آنچهها را که دوستشان میدارد از گنجهای، قفسهای، و پستويی، برداشته و شتابان در چمدانی کوچک بريزد و آن را کشان کشان تا بالای پلهها ببرد تا خدمه بازمانده در کاخ سر رسند و آن را از او گرفته و از پلهها به سوی در فرار سرازير شوند. او را میبينم که با دخترکی زيبارو و نازکميان در آبی دريايی دلگشا غوطه میخورد و با دستهای مردانه اندام معشوقه را مینوازد. او را میبينم که حيران و سرگردان از اين فرودگاه به آن فرودگاه، همراه شاه شکست خوردهای که پدر اوست، و شهبانوی فر و شکوه باخته و رنجوری که مادر اوست، به سرزمينهای غريب و ناديده پا میگذارد و همه جا به او گفته میشود که به کسی و به جايی اطمينان نکند و چهره بر کسی ننمايد و از همه بگريزد و تنهايی اختيار کند تا شايد زنده بماند. او را میبينم در کلاس درسی خصوصی در اندرون کاخ شاهی، بر پشت نيمکتی در مدرسهای در تهران، در کنار همسالانی غريبه در کلاس دبيرستانی در قاهره، و بر صندلی کلاس استادی در دانشگاهی در يک کشور بيگانه که میکوشد فرهنگ و تاريخ و زبان ميهن گمشده او را به وی بياموزاند. او را میبينم در کنار مادری سياهپوش در اتاقی خلوت و خاموش، در اقامتگاهی دورافتاده در کنار رودخانهای بیجنبش، که قصه روزهای بزرگی و توانمندی در گوش او میخواند و اشک از ديده میبارد. او را می بينم بر سر تابوت خواهرک همسخن و همنفسش که اينک رنگپريده و جان باخته در تنگنای تابوت آرميده است. او را میبينم دوان و سرگردان و ضجهزنان در ميان امواجی که معشوقه نازک بدن او را به کام کشيده و سر بازپس دادن ندارند... و او را میبينم، در نخستين ساعات بامدادی که هنوز رنگ آفتاب نديده، گرم مجادله با شبح سرنوشت، که در کنارش ايستاده و اسلحهای بر دست او نهاده و نجوای آرامش ابدی در گوشهايش میخواند...
اينها، همه، و بسياری صحنههای ديگر از اين دست، که در زندگی عليرضا پهلوی رخ داده، از جنس يک زندگی تراژيک است و میتواند دستمايه يک تراژدی تمام و کمال باشد. من از تقريبا سی و دو سه سال پيش که در غربت زندگی میکنم با اينگونه تراژدیها دمخور و آشنا بودهام. من در اين سالها پيش چشمان خود زوال و فروپاشی خاندانها و خانوادههای بسيار ديدهام؛ بزرگیهای به کام حقارت افتاده را نظاره کردهام، پيریهای زودرس و نابهنگام، رسيدن به بنبست و روانپريشیهای بسيار ديدهام. من در همين واشنگتن شاهد «خلاص شدن» دکتر ناصر يگانه، رييس قوه قضاييه، وزير و سناتور دوران شاه، به دست خودش و در ميان قايقی که بر روی آبهای پتوماک سرگردان بود و نام خانه او را داشت، بودهام. من در اين سالها ديدهام که چگونه بزرگانی از عرصههای سياست و فرهنگ و هنر و ادب، کسانی مثل حسن هنرمندی، اسلام کاظميه، منصور خاکسار، مجتبی ميرباران، منصور خوشخبری، خليل رحمتی، نيوشا فرهی، مريم (فرشته) بوزچلو، حسين جامعی، کامران فرمانده، و بسياری ديگر، از دشواری جانکاه غربت در گوشه و کنار دنيا به کام مرگ گريختهاند. و اين سياهه تنها مربوط است به نام شماری از کسان شناخته و سرشناس و نه همه ديگرانی که حکم سرنوشت، در وضعيتهای تراژيک متفاوت، آنها را به سوی مرگ ظاهرا خودخواسته هدايت کرد. آنها همه با زندگی و مرگ دردناک خود، چهرههای گوناگون يک تراژدی را به نمايش گذاشتند: تراژدی زندگی در غربت.
و من اين تراژدی را در همان نخستين دهه اقامتم در غربت در قالب فيلمنامهای با عنوان «مرغ تصوير» از خود به يادگار گذاشتهام؛ فيلمنامهای که نخستين پاره از يک تريلوژی مربوط به زندگی در غربت است ولی متاسفانه هنوز، بخاطر شرايط دشوار و تنگ فعاليتهای فرهنگی و ادبی در غربت، نه فقط بصورت فيلم ساخته نشده بلکه، چاپ و منتشر هم نشده است. دو پاره ديگر اين تريلوژی فيلمنامههای آماده انتشار «آغوش باز کن» و «آقای سردبير» است که، گمان میکنم، هر سه با هم، تصوير نسبتا دقيق و درستی از زندگی سراسر رنج و حرمان ما غربتنشينان به دست میدهد.
اگر کسی گمان برده است، و يا میبرد، که مرگ دلخراش عليرضا پهلوی، بواسطه پيوند خونی او با خانواده پهلوی و آخرين خاندان پادشاهی در ايران، کمترين تفاوت با تراژدیهای ديگر از اين دست، که در زندگیهای مردمان عادی رخ داده و میدهد، دارد، بیشک دنيا و حوادث تلخ و شيرين روزگار را از دريچه تنگ تعصب ـ که نام ديگر خامی است ـ مینگرد و نمیداند که قلب فشرده مادری که به مدت چهل و چهار سال فرزند خود را پرورانده، چه ملکه سرزمين روياها باشد و چه گدای خيابانگرد، در مرگ فرزند به يکسان میتپد و اشکهايی که از چشمهای هر دوی آنان فرو میبارد از يک جنس بوده و از يک چشمه سرازير میشود. و شايد، حتی، میتوان گفت زوال و نابودی فرزندی که روزگاری صاحب فر و شکوهی بوده و به آيندهای بزرگ مینگريسته، برای مادر او جانکاهتر و اندوهبارتر بوده باشد.
آنچه بر عليرضا پهلوی گذشت، از نگاه من، پردهای از يک تراژدی بزرگ است که در پهنه جامعه ايران، به ويژه در خارج از کشور، میگذرد و همچنان ادامه دارد. خودکشی مصيبتبار و غافلگيرانه اين شاهزاده ايرانی گرچه يکی از صحنههای اوج اين تراژدی است ولی صحنه نهايی و پايانی آن نيست. تراژدی مرگهای در غربت هنوز پردههای ديگر دارد که آينده به ما نشان خواهد داد.
نقل از هفتهنامه «ايرانيان» چاپ واشنگتن