سه شنبه 26 بهمن 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

روز عشق بر فراز جرثقيلی به بلندای وحشت، مژگان کاهن

ديشب خوابت را ديدم. در خيابان آرام و سبکبال راه می رفتی. هر چه قدم هايم را تند می کردم به تو نمی رسيدم. می خواستم صدايت کنم ولی اسمت را نمی دانستم. لحظه ای ايستادی و سرت را بطرفم برگرداندی. لبخندی زدی و در انتظارم ايستادی. ذهنم مرا با فوران سوال هايی که از تو داشت، رها نمی کرد. می خواستم ازت بپرسم خيلی ترسيدی؟ می خواستم بدانم حالا چرا جرثقيل؟ آخر می دانی من هميشه از جرثقيل ها متنفر بوده ام. اين هيولاهای آهنی که سرشان را از گوشه کنار شهر بدر می آورند و در جستجوی طعمه به چپ و راست می چرخند، وحشت مرا از ارتفاع درم بيدار می کنند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


می دانی؟ برای همين است که من نگاهم را در حضورشان پنهان می کنم. کافی است لحظه ای هر چند کوتاه بر آن ها خيره شوم تا تصوير انسانی حلقه آويز شده در ذهنم شکل بگيرد و وحشت من از بلندی را صد برابر کند.

ديروز برای اولين بار بود که نتوانستم نگاهم را از اين اژدهای مهيب بردارم. زيرا پيش از آنکه تصاوير "انسانهای آويزان بر حلقه ی دار" در درونم نقش ببندد تو را ديدم که بر فرازش محکم و استوار ايستاده بودی...

و حالا در خوابم روبروی من ايستاده بودی. نگاهت کردم. در نگاهت در جستجوی " فرامردی" بودم که هراس به درونش راهی ندارد. فرامردی که باورهايش، ترس هايش را محو می کنند و به چاه فراموشی می سپارند.

اما وحشت عميقی که در چشمانت حضور داشت مرا در اوج حيرت برد. وحشتی بود آلوده به اندوه.
تو در سکوت بسر بردی و من در هراس چشمانت غرق شدم. نگاهت بطوری معجزه آسا آنچه را که بر تو رفته بود برايم به تصوير کشيد:

تو را می بينم که بر فراز هيولای آهنی رسيده ای. صدای قلب آکنده از هراست تمام شهر را پوشانده است. عکس های قربانی ها را محکم در دست می فشاری. زوزه ی باد که در گوش هايت می پيچد اضطرا ب نهفته در قلبت را دو چندان می کند. نگاهت به پايين می افتد. تو هم مثل من از ارتفاع وحشت داری. لحظه ای از ذهنت عبور می کند که برگردی و از اين ديوانگی دست برداری. اما نگاهت با نگاه تصوير جوانی که در دست داری گره می خورد. تجربه ی هولناک او در لحظه ی مرگ در تو شکل می گيرد و هراس های خود را برای لحظه ای فراموش می کنی. دست هايت را می گشايی و عکس هايی که در دست داری را بر فراز اژدهای آهنی به اهتزاز در می آوری. تا اين نگاه های معصوم را برای همگان جاودانه کنی.

باد بی وقفه به صورتت می خورد و وجودت همچنان در تسخير هراس هايت است. می دانی که بزودی می آيند و می برندت. می دانی که ديگر تا مدت ها وزش باد را به روی صورتت تجربه نخواهی کرد. سعی می کنی ذهنت را خالی کنی و تنها در اضطرابی پايانت غرق شوی...

...و من می دانم از امروز تمام جرثقيل های دنيا ديگر نه تصوير جنازه های معلق بين زمين و هوا، بلکه پيکر ايستاده ی تو را برايم تداعی خواهند کرد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016