دوشنبه 16 اسفند 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

انتشار بخشی از خاطرات تکان دهنده علی کروبی، در بند؛ به تاريخ بهمن ۸۸، سحام نيوز

سحام نيوز: پانزده روز پيش در چنين روزی به علی گفته شد حصر منزل پدرت به اتمام رسيده و می توانی برای ديدن پدر و مادر به آنجا بروی. رفتن داوطالبانه علی همانا و دستگيری و تفتيش دفتر و منزلش و همزمان انتشار ادعاهای واهی رسانه های وابسته به جريان حاکم مبنی بر جاسوسی علی کروبی برای دولت های خليج فارس. اتهامی که به گفته برادرانش آنقدر مضحک و سخيف است که بعيد است عاقلی در اردوگاه حاکميت نيز آن را باور کند.
صرف نظر از چنين اتهامی ابلهانه، علی ۱۵ روز است که در بند است. دستگيری وی در سايه مظلوميت مهدی کروبی، فاطمه کروبی، مير حسين موسوی و زهرا رهنورد به فراموشی سپرده شده است. ظاهرا بهمن، ماه گرفتاری و سختی برای علی و خانواده شهيد پرور اوست. سال گذشته علی در ۲۲ بهمن دستگير و در خانه خدا از سوی لباس شخصی ها سخت ترين شکنجه های جسمی و روحی را تحمل کرد. بعد از ساعت ها تحمل شکنجه و اهانت هنگاميکه از دست آن قوم وحشی رهيد و در اختيار مقامات انتظامی قرار گرفت، دور جديدی از شکنجه را تجربه کرد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


به ياد و نام علی بخشی از خاطرات تلخ او را که در ديدار های رجال سياسی کشور نظير آيت الله هاشمی رفسنجانی، حجت الاسلام و المسلمين سيد محمد خاتمی و نوادگان بزرگوار حضرت امام و اعضای محترم آن دفتر بيان شده بود را منتشر می کنيم. اين خاطرات نمونه کوچکی از سرنوشت تلخ فرزندان دلير اين کشور است که تنها جرم شان فرياد آزادی بود. داستان تلخ علی کروبی برگی از فجايع صورت گرفته در اين کشور است زيرا همانطور که او بارها تاکيد می کرد “خدا می داند اراذل خودمختار با دست بازی که دارند با فرزندان بی نام و نشان اين کشور چه می کنند.”

در بخشی از اظهارات علی چنين گفته شده است.

…. وقتی در مسجد فهميدند که فرزند مهدی کروبی هستم، آنچنان آن لباس شخصی ها خوشحال شده بودند که سر از پا نمی شناختند. پس از فحاشی های بسيار و کتک زدن مرا به داخل اتوبوس بردند. در مسجد آنقدر توسط برخی قمه کشان کتک خوردم که صدای اعتراض برخی از خودشان در آمده بود! در اتوبوس احساس خوبی داشتم چون فکر می کردم تمام آن کتک ها تمام شده و من قرار است به اوين برده شوم. ناگهان يک آدم بسيار تنومند وارد اتوبوس شد. چند صندلی آنطرف تر، مادر و دختری نيز دستگير شده بودند. اين مرد با ادبياتی که تاکنون نشانی از‌آن نديده بودم آن دو زن بی پناه را به باد ناسزا گرفت. کلماتی که هر انسان شرمش می آمد بشنود، چه رسد به آنکه پيش نامحرم گفته شود. سپس گفت “علی کروبی کيه؟” من دستم رو بالا بردم. پشت گردنم را گرفت و در ميان اتوبوس به طرز فجيحی شروع به کتک زدن نمود. سپس مرا از داخل ماشين به پايين پرت کرد و از من خواست که بر پشت وانتی که آنجا بود سوار شوم. توانی برای انجام اين کار نداشتم. به همين دليل مچم را گرفت و مرا بر روی زمين می کشاند. کاملا ناتوان و درمانده شده بودم. مرا پشت وانت انداختند و به محله ای بردند که گويا محله همان دسته اراذل و اوباش خودشان بود. فحاشی کردند و شروع به انداختن آب دهان بر روی من کردند. برايم تمامی صحنه ها غير قابل باور بود. ناسزاهايی که تا به حال نشنيده بودم، از دهان چفيه به گردن هايی در ميامد که به ظاهر آبروی نظام بودند!! ولی در واقع اراذل و اوباشی بودن که معلوم نبود سوابق ارزشی شان در حوزه فعاليتشان چه ميزان بود؟ سپس مرا به مقر يگان ويژه بردند. آنجا نبز چنين شد .

… بدليل کتک های بسياری که در مسجد و ساختمان نيروی انتظامی خوردم ديگر توان صحبت کردن نداشتم. احساس می کردم آخرين لحظات زندگی من در حال سپری شدن است، با خود گفتم چرا اينقدر طولانی. من را به شمشاد های بيرون بسته بودند و سرم را داخل آن کرده بودند به طوری که در لحظه اول احساس کردم چشمانم کور شد، سرما تمام وجودم را گرفته بود و پيراهنم غرق خون بود. در اين هنگام مردی با جليقه خبرنگاری و ظاهری آراسته، ريش تراشيده به سراغم آمد. با خود فکر کردم در ميان اين جماعت وحشی يک انسان هم پيدا شد، زير لب زمزمه کردم خدای شکرت. او به من نگاه کرد و سپس به سربازان گفت بداخل اتاق بياورديش. خوشحال شدم، سربازی به جلو آمد دستم را گرفت و بلند کرد و به آرامی در گوشم زمزمه کرد که من يک لر بختياری هستم و از اين بابت بسيار شرمنده ام، او گفت ببخشيد کاری نمی توانم بکنم. همدردی اين سرباز نقطه اميدی بود در آن تاريکی. من را با خود به داخل اتاق برد و بلافاصله خرمايی برايم آورد و اصرار کرد آن را تا ماموران نيامدند، بخورم. خرما راخوردم چند دقيقه بعد مرد به ظاهر خبرنگار آمد و گفت “می خوام بات مصاحبه کنم”. نگاهش کردم بدون آنکه چيزی بگويم. دوربين را بر پايه گذاشت و سپس آن را روشن کرد. از من پرسيد، خودت را معرفی کن، من که توان سخن گفتن نداشتم به آرامی پاسخ دادم: علی کروبی فرزند سوم مهدی کروبی هستم. تا سر را بالا آوردم ديدم بالای سرم است و محکم سر من را به ديوار پشت سرم کوفت. دنيا برايم سياه شد و برای چند دقيقه چيزی نفهميدم. خون از سرم جاری شد. در آن هنگام اين حيوان به ظاهر انسان، کثيف ترين الفاظ را بر زبان نجسش جاری ساخت و آنچه مصداق عملی در خانواده خودش بود به من و همسرم که خواهر سه شهيد جنگ است نسبت داد. من در آن موقع …

بخش های ديگری از خاطرات علی را بزودی منتشر خواهيم کرد.

علی اسيری بود در دست گروهی که می خواستند انتقام پدر را از پسر بستانند و امروز هم او هم پدر و هم مادر در بند گرفتارند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016