سه شنبه 16 فروردین 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

به رنگ سکوت؛ سخنی با ابراهيم حاتمی‌کيا، ف. م. سخن

ابراهيم حاتمی‌کيا
بنيان کار خراب است و شما نيز، مانند ما و مانند ميليون‌ها تن از مردم اين سرزمين دچار تضاد و تناقض در افکار و گفتار شده‌ايد. اين بيماری، بيماری استبداد و خفقان مذهبی‌ست که اتفاقأ شما به‌عنوان زبان گويای مردم بايد روزی آن را به تصوير بکشيد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ابتدا، و پيش از ورود به بحث اصلی، بايد بگويم که در نوشتن اين يادداشت ترديد داشتم. انگيزه ی نوشتن من سخنان شما در برنامه ی تلويزيونی راز بود، و اين سوال که آيا حق دارم به شما که با اسم و رسم خودتان در مقابل ميليون ها چشم سخن می گوييد به عنوان نويسنده ای ناشناس خرده بگيرم مرا دچار ترديد می کرد، ولی بر اين ترديد با اين توجيه فائق آمدم که حرف من، حرفی ست منتقدانه، در چهارچوب های رايج و مرسوم، و هيچ نقد شخصی در آن نيست که شناختن نويسنده را ضروری کند. با اين نگاه قلم به دست گرفتم و اين چند خط را نوشتم و اميدوارم اگر اين نوشته را ديديد و خوانديد به بهانه ی ناشناس بودن نويسنده بر محتوای آن قلم نکشيد.

عادت دارم در هر نوشته و پيش از طرح انتقاد، از آن چه به عنوان نقاط مثبت در آثار شخص انتقادشونده می بينم و می پسندم ياد کنم تا گمان نرود نقد نوشته شده، از روی کينه و بدخواهی ست. در مورد شما، بايد بگويم هنرمند بزرگی هستيد که متاسفانه در سيستمی فاسد مجبور به ارائه هنرتان شده ايد و در درون اين سيستم باليده ايد و آثارتان اگرچه در صددِ نشان دادنِ هم‌زمانِ وجوهِ مثبت و منفی سيستم مزبور و نمايشِ حساب شده و محدودِ کجی های آن است ولی در نهايت منجر به تحکيم اين سيستم می شود. در اين چهارچوبِ ناگزير، شما آثاری آفريده ايد به غايت هنرمندانه و دلپذير، مانند از کرخه تا راين، بوی پيراهن يوسف، آژانس شيشه ای، و به نام پدر، که من، به عنوان يک ايرانیِ منتقدِ نظام جمهوری اسلامی، با اين فيلم ها و قهرمانان آن احساس نزديکی بسيار کرده ام و آن ها را دوست داشته ام، و اين از هنر والای شماست. اگر روزی از من سوال شود که قهرمان کدام يک از فيلم هايی که تاکنون ديده ای به عنوان الگوی يک انسان معتقد و دوست‌داشتنی می توانی انتخاب کنی، بدون مکث خواهم گفت حاج کاظم، و اين انتخابِ مثبت، نه به خاطرِ شخصيت حاج کاظم های واقعی، که به خاطرِ شخصيت ساخته و پرداخته ی هنرمند بزرگی چون شماست. اين که جنگ‌ديده‌ی مخالفِ جنگ باشی و تمام توجيهات ضد جنگ را موقعِ ديدنِ دويدنِ علی نصيريان به طرف پسر آزاده‌اش فراموش کنی اين از هنر و هنرمندی شماست. کارْ اگر دست امثال شما بود، می توانستيد به راحتی عده ی زيادی را تبديل به حزب اللهی پايدار و راسخ کنيد و چه خوب که نيست، چرا که حقيقتِ زشت، غير از آن تصاوير زيبا و هنرمندانه ای ست که شما ارائه می دهيد. البته در اين‌جا بحث هنرمند متعهد به جامعه و هنرمند متعهد به حکومت و غيره در می گيرد که ما را با آن کاری نيست و من خود هنر را، چه هنر برای هيتلر باشد، چه هنر برای استالين، چه هنر برای مردم، هنر می دانم هر چند نتايجی که از آن ها گرفته خواهد شد نتايجی متفاوت، و در دو مورد اول ضد انسان و ضد پيشرفت بشری خواهد بود.

اما در مورد سخنان شما، بسيار می توان گفت و نوشت. سخنانی که به خاطر دو کلمه طرفداری شما از اصلاحات و نگاه انتقادی به حکومت و اين که از مشاهده ی رويدادهای اخير متاثر شده ايد به شدت مورد توجه اصلاح طلبان حکومتی قرار گرفته است و تقريبا در هر سايت نزديک به جنبش سبز، لينک بخش مورد نظر از صحبت های شما قرار داده شده است.

ولی اين تمام ماجرا نيست و صحبت های شما پيش و پسی دارد که آن ها، به اضافه ی "حرف های خوب شما" مجموعاً ديدگاه ابراهيم حاتمی کيا را می سازد که قابل احترام و در عين حال قابل نقد است. کليت قابل نقد اين است که در يک نظام بسته و مستبد، حرف منتقد با لکنت زده می شود. شما در سخنان تان گفتيد که حسابگر نيستيد، ولی اگر يک بار دقيق به ويدئوی سخنان تان نگاه کنيد، مشاهده خواهيد کرد که هر کلامی که از دهان تان خارج می شد را چقدر قيچی می زديد تا از محدوده ی تعيين شده در بيرون و درون ذهن تان فراتر نرود، و گفته نشود آن چه نبايد گفته شود. و اين تازه شما هستيد، آقای حاتمی کيا، که به عنوان فيلم‌ساز جمهوری اسلامی و فيلم‌ساز جنگ و يک شخصيت نامدار هنری چنين گرفتار آمده ايد، و معلوم است در چنين شرايطی اشخاص گم نام و بی نام برای بيان نظرشان چه مصيبت ها بايد تحمل کنند.

استبداد، ذهنِ انسانِ آزاد انديش را پاره پاره می کند. از يک طرف در محدوده ی بسته ی ذهن، فکر در جوشش و غليان است، از طرف ديگر در محيط بيرون، به خاطر ده ها عامل، بر آن جوشش و غليان سرپوش گذاشته می شود. به بيان ديگر فکر تا فکر است، يک چيز است، و وقتی بر زبان می آيد از وسط ده ها فيلتر و پالايه ی حسابگرانه می گذرد و می شود مثلا آن چيزی که شما در برنامه ی تلويزيونی بر زبان آورديد. هم بر شما، هم بر ما، و هم بر مقامات امنيتی بيننده ی گفت‌وگوی تلويزيونی شما معلوم است که آن چه گفتيد تمام آن چيزی نبود که می خواستيد بگوييد. در شرايط آزاد قطعا ما چيزهای ديگری از شما می شنيديم که آن شب نشنيديم و ايرادی هم بر شما نيست. ايراد بر سيستمی ست که اين بندبازی های کلامی را اجتناب ناپذير می سازد. اگر اين بندبازی ها را نکنيم، امکان زندگی در مرزهای جغرافيايی جمهوری اسلامی برای هيچ يک از ما وجود نخواهد داشت. نه اداره می توانيم برويم، نه درس می توانيم بخوانيم، نه فيلم می توانيم بسازيم و نه -در مراحل حادتر- زندگی می توانيم بکنيم. اين پاره پاره شدنِ ذهنِ آزاده، دوگانگی در بيان به وجود می آورد. از يک طرف شخص نمی خواهد قاطی رويدادهای دوران انتخابات در کشورش بشود، از طرف ديگر برای مردم به خون کشيده شده ی بحرين دل می سوزاند و حتی اگر بتواند حاضر است به آن جا که زمانی پاره ی تن ايران بوده برود و لابد در راه مردم آزاده ی بحرين بجنگد و اگر لازم شد به شهادت هم برسد. اين تضاد به راستی چگونه قابل حل است؟ چرا در يکی ما فيلم‌ساز و هنرمنديم و دخالت مستقيم در سياست به ما نيامده، اما در ديگری، حتی تا دخالت در امور داخلی يک کشور بيگانه به پيش می تازيم؟

ملاحظه می فرماييد که بنيان کار خراب است و شما نيز، مانند ما و مانند ميليون ها تن از مردم اين سرزمين دچار تضاد و تناقض در افکار و گفتار شده ايد. اين بيماری، بيماری استبداد و خفقان مذهبی ست که اتفاقا شما به عنوان زبان گويای مردم بايد روزی آن را به تصوير بکشيد. "به رنگ ارغوان" فيلم تکه پاره شده ای ست که از نظر هنری چيز قابل گفتنی ندارد. يک نکته اگر در آن است، همانا اهميت و ارزش انسان و انسانيت است سوای اين که –مانند شخص تحت تعقيب- چه بوده است و چه کرده است؛ يا –مانند مامور امنيتی- چه هست و چه می کند. زيبايی، ولی در خروج به موقع "انسان" از درون سيستم هولناکی ست که هفت تير به دست او می دهد تا "انسان" ديگری را "بزند". اين زدن چه با شليک گلوله باشد (زدن پدر)، چه با شليک ترس (زدن دختر)، زدن انسانيت است. تنها راه گريز از اين زدن، اگر نتوان ايستاد و مقابله کرد، فرار است. فراری شرافتمندانه که می تواند "به رنگ سکوت" باشد؛ "به رنگ نگفتن". خيلی چيزها "به نام پدر" تمام می شود، ولی در نهايت به نامِ ما نوشته خواهد شد. اگر انسان و انسانيت مطرح است، "به نام شما" و "به نام من" بايد فراموش شود و همه چيز "به نام انسان" گردد.

اين چند کلمه، شايد سر بسته، شايد تنيده در معانی عميق لغات و کلمات، به گوش برخی غريب بيايد، ولی برای شما که نگاه تان لايه های تعصب و جمود را از هم می دَرَد و به ژرفا رسوخ می کند درک اش قطعا دشوار نخواهد بود. به اميد روزی که فيلمِ "به نام انسان"ِ شما را بر پرده های سينما تماشا کنيم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016