شنبه 10 اردیبهشت 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"ما" را چگونه تعريف کنيم؟ اسماعيل نوری‌علا

اسماعيل نوری‌علا
يک مسلمان سکولار، و يا يک غير مسلمان سکولار، چگونه می‌تواند خود را از يک اسلاميست مدعی سکولار بودن جدا کند؟ به گمان من، او يک راه بيش‌تر ندارند... و آن قرار دادن پيش‌شرط "انحلال بلاشرط حکومت اسلامی" و پذيرفتن "جدائی کامل حکومت از هرگونه مذهب" در هر مواجهه و مذاکره و اتحادی است. تنها با ارائه‌ی اين فيلتر است که سکولار واقعی از سکولار قلابی بازشناخته و مشخص می‌شود. در واقع، اين وظيفه‌ی هر گروه سکولاری است که پيش‌شرط‌های خود را از ميان اصلی‌ترين "ارزش"هائی انتخاب کند که گروه مقابل نمی‌تواند، بدون تجديد نظر در ارتباط خود با قدرت حکومتی، به آن‌ها تن دهد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


esmail@nooriala.com

اجازه می خواهم مطلب اين هفته را با رجوع به يک تجربهء تاريخی که شباهتی تام و تمام با وضعيت امروز ما دارد آغاز کنم. حافظ شيراز غزلی دارد، با رديف «ما»، که شروع اش چنين است: «ساقی! به نور باده برافروز جام ما / مطرب! بزن! که کار جهان شد به کام ما». کل اين غزل آشکارا از سپری شدن يک «روزگار عسرت و محنت و سختی و بی نصيبی از آزادی» و آغاز «عهدی از گشايش و رهائی» حکايت می کند.
در واقع، اگر با زندگی حافظ (نه تنها به عنوان يک شاعر که به عنوان يک انديشمند زمانهء خويش نيز) آشنا باشيم، می دانيم که دوران او با حاکميت سه تن همزمان بوده است: شاه ابو اسحاق اينجو، اميرمبارزالدين محمد آل مظفر و، پسر او، شاه شجاع مظفری. چهارده سال عمر حافظ در دوران آسودهء شاه ابو اسحاق گذشته است. آنگاه، اميرمبارزالدين محمد آل مظفر ـ ايلخان کرمان، که به زهد و ورع شهرت داشت ـ به فارس حمله می کند، شيراز را می گشايد و شاه ابو اسحق را می کشد.
دوران حکومت امير مبارزالدين دورانی بود شبيه عهد حکومت اسلامی کنونی در ايران. و به همين دليل مردم انديشه ورز زمانه از او با عنوان «محتسب» ياد می کردند که به انديشه و گفتار و رفتار همگان کار داشت. در دوران سياه حکومت او، حافظ در غزليات خود، که می توان آنها را به عنوان اسنادی تاريخی نيز مطالعه کرد(*)، از يکسو بر روزگار رفته اسف می خورد (راستی خاتم فيروزهء بواسحاقی / خوش درخشيد، ولی دولت مستجل بود) و، از سوی ديگر، خبر از روزگار سرکوب و تفتيش و تعزير می دهد (اگرچه باده فرحبخش و باد گلبيز است / به بانگ چنگ مخور می، که محتسب تيز است // صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد / به عقل نوش، که ايام فتنه انگيز است // در آستين مرقع پياله پنهان کن / که همچو جشم صراحی زمانه خونريز است).
تا اينکه عاقبت پسر اميرمبارزالدين، شاه شجاع، بر پدر می شورد و عهد سخت مظفری به پايان می رسد. چنين گشايشی در زمانه، حافظ را سرزنده می کند و او شادمانه می سرايد که: «سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش / که دور شاه شجاع است، می دلير بنوش // شد آنکه اهل نظر از کناره می رفتند / هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش...» و در همين دوران است که غزل آغاز اين مقاله را نيز می نويسد و با زبانی رقص کنان می گويد که: «ساقی! به نور باده برافروز جام ما / مطرب! بزن! که کار جهان شد به کام ما».
****
در اين غزل ده بيتی، علاوه بر يازده باری که واژهء «ما» در پايان نيم بيت نخست و همهء ابيات بعدی آمده، سه بار نيز در خود غزل به آن بر می خوريم و آشکارا می بينيم که حافظ تنها از جانب خود به شادخواری ننشسته و از جانب بخش بزرگی از مردم سخن می گويد که، اگر در غزليات ديگرش بصورت مخاطب و سوم شخص از آنان ياد می شود، در اين غزل اصل آنانند و شاعر خود را در شادمانی آن جمع شريک می کند و غزل اش را همچون بيانيهء گروهی رها شده از چنگ محتسب و پرهيزهای دردناک ناشی از سرکوب او بر صفحهء روزگار می نشاند.
حال، اگر اندکی کنجکاو باشيم، می توانيم بپرسيم اين «ما» که حافظ از آن ياد می کند چه مختصات و مشخصاتی دارد و آيا ـ در زمانه ای که عارف و عامی و زاهد و رند ايرانی همه حافظ خوانند ـ هر کس که ديوان شاعر را می گشايد می تواند خود را عضوی از آن «ما» بداند يا، برعکس، نشانه هائی وجود دارند تا خواننده دريابد که با اين «ما» هيچگونه سنخيتی ندارد؟
پاسخ اين پرسش در خود غزل حافظ وجود دارد. او اين «ما» را بدقت تعريف می کند و واجد صفاتی خاص می داند که آنها را می توان در يک کلام خلاصه کرد: «ما به کارهائی که در مذهب محتسب حرام محسوب می شده اند دست می زنيم!» حافظ به اين نکته اشاره می کند که «شيوخ» نان خود را حلال و شراب او را حرام می دانند و «ما» ی او به اين حرام و حلال توضيح المسائلی بی اعتنا است و می گويد «ترسم که صرفه ای نبرد، روز بازخواست / نان حلال شيخ ز آب حرام ما»؛ و يعنی، در عين حالی که بعنوان يک شاعر مسلمان محکمات «دين» خود را مورد انکار قرار نمی دهد و بصورتی اثباتی به «روز بازخواست» اشاره می کند، به بی اعتباری فتاوی و احکام آخوند در قدرت نشسته شهادت می دهد.
بدينسان، «مانيفست» يک انديشمند و شاعر برگذشته از روزگار سختی، در عين استقبال از آغاز دورانی جديد، دارای تعريف وجوه مشترک بخش بزرگی از مردمان زمانه اش نيز هست و از جانب همهء آنهائی سخن می گويد که در دوران عسرت اميرمبارزالدينی دچار پنهان کاری و خود سانسوری شده بودند و اکنون، با سقوط حکومت محتسب ها، به روال معمول زندگی خويش و آزادی های منتشر در آن باز گشته اند.
اما او، همراه با ارائهء اين تعريف ها، نه تنها مشخصات آن بخش از مردم را که با ضمير «ما» معرفی می شوند باز می گويد بلکه مشخصات آنانی را نيز که به اين بخش تعلق ندارند بصورتی آشکار بيان می کند و می گويد که هر که به فتوای محتسب ها و آيت الله ها عمل کند نه تنها از جنس آنان نيست بلکه در «روز بازخواست» هم جائی در نزد آفريدگار ندارد، چرا که آفريدگار مورد اشارهء شاعر خود عين زيبائی و عشق است و در پيشگاه اش، بقول مولوی، «هيچ آداب و ترتيبی» وجود ندارد و آدمی آزاد است که «هرچه می خواهد دل تنگ اش» بگويد.
****
اما اين همه ـ يعنی رسيدن به چنين آزادی گسترده ای در برابر آفريدگار و در صحنهء زندگی روزمره ـ چگونه ممکن می شود؟ به نظر من، پاسخ را بايد در همان واقعهء سياسی جستجو کرد که زندگی حافظ و بخش بزرگی از مردم عهد او را زير و زبر کرده است: خارج کردن محتسب از حکومت و کوتاه کردن دست متعصبان مذهبی از قدرت!
بله، من اين همه را بدان خاطر آوردم که نشان دهم چگونه می توان ريشه های فکر «جدا ساختن مذهب (و نه دين) از حکومت (و نه سياست)» را در همه جای تاريخ و در همهء زمان هائی که آزاد انديشی و آزاد گفتاری و آزاد رفتاری ممکن بوده و می شده يافت.
اما، در عين حال، همين ضرورت «جدا سازی» دو نهاد مذهب و حکومت به يک نکتهء ديگر هم اشاره دارد و آن متفاوت بودن گريزناپذير مردمان در نظرات شان نسبت به «رابطهء حکومت با مذهب» است. در يک سو مردمی قرار دارند که اهل توضيح المسائل و امر به معروف و نهی از منکرند و همين اهليت شان ايجاب می کند که بخواهند و بکوشند تا به قدرت حکومتی دسترسی داشته باشند و از اين طريق ارزش ها و عقايد خاص خود را بر ديگران تحميل کنند و، از سوئی ديگر، با مردمی سر و کار داريم که آزادی خود را منوط به آزادی حکومت از تحميلات مذاهب و شرايع شان می بينند، بی آنکه لزوماً ضد دين و خدا و پيغمبر باشند.
بيهوده نيست که حافظ در جای جای سخن خويش از اينگونه نصايح بسيار دارد که: «ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون / نيکی بجای ياران، فرصت شمار يارا // آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است: / با دوستان مروت، با دشمنان مدارا». و می بينيم که اگرچه آن دستهء نخست قدرت حکومتی را می طلبند تا دوستان را مقام دهند و دشمنان را (به تشخيص خودشان) نابود سازند، اين يکی گروه حافظی تبليغ «مدارا» می کنند ـ که لفظ ديگر «تساهل» و «آسان گيری» است و اين روزها بجای همهء آنها از واژهء «روا مداری» استفاده می کنيم.
بدينسان، هر آن کس که آزادی را همچون موهبتی بلا شرط می خواهد نمی تواند به آزادی مخالف خود تجاوز کند؛ حال آنکه اهل امر به معروف و نهی از منکر همواره مترصد تجاوز به آزادی ديگران بوده و در سودای نابود ساختن آن نشسته اند. و، بدين ترتيب، می توان نتيجه گرفت که در اين راستا آنچه صفوف آدميان را از هم جدا می کند طرز نگاه آنان به «آزادی» است؛ يکی آزادی را تنها برای خودی ها می خواهد و ديگری آزادی را از آن همگان، چه خودی و چه غير خودی، می داند.
در اين ميان، اهل اين دو صف (يعنی آزادی خواهان و آزادی ستيزان) با تعريفی که از خود ارائه می دهند از هم مشخص می شوند و درست بدين خاطر است که همه کس نمی تواند خود را جزئی از آن «ما» ئی بداند که در زمانهء حافظ از دور کردن اميرمبارزالدين از حکومت شادمان می شود و نسبت به مذهبيون و محتسبين اعلام موضع می کند.
حافظ آشکارا می گويد که تو (چه مسلمان و چه منکر) اگر به «مذهب محتسب ساخته» بی اعتقادی، و اگر عشق به ديگران را مرام خود می دانی، جزو «مائی»؛ و الا تو به راه خود و ما به راه خود می رويم بی آنکه «ما» بخواهيم، يا اگر بتوانيم بگذاريم، که تو در تحميل شريعت شخصی ات بر ما صاحب ممکنات و مقدورات حکومتی شوی.
****
اما اغلب درست در همينجا پيچشی شگرف در کار می آيد: هميشه فرصتی پيش می آيد که «محتسبان شعبده باز» واژگان حافظ را به سود خود معنا کنند و از سخن او عکس آنچه را که می گويد ارائه دهند. در واقع، اين اهل «قيل و قال مدرسه» هميشه کارشان قلب کردن معانی الفاظی است که در دهان و ذهن مردم شيوع و گستردگی يافته و ديگر نمی توان آنها را ممنوع کرد. حتماً بارها ديده ايم که، مثلاً، «شراب» را به «می معرفت» تعبير کرده اند و «عشق» را به «عشق الهی» و «شاهد» را به «آفريدگار» و «قديسين». آنگاه، وقتی اين تعابير جا افتاد، توضيح المسائل از زير ضربه بيرون می آيد، اعتراض شاعر و يارانش تنها به حدود عملکرد اميرمبارزالدين ها محدود می شود و عاقبت خود محتسب هم يکی از «ما» از آب در می آيد!
اگر دقت کنيم می بينيم که امروز نيز با همين روند و همينگونه روش روياروئيم. آنچهدر «اسلام سياسی» به «اصلاح طلبی» شناخته می شود نيز، هم از آغاز کار و به همين شکل، دست به مقلوب ساختن مفاهيم اردوگاهی زده است که، به نفع همهء مردمان، خواستار غيرسياسی شدن مذاهب است و مدعی است که تنها با دور نگاه داشتن مذاهب و مکاتب بی منطق و انتقادناپذير از حکومت است که می توان به جامعه ای مرفه و آسوده و آزاد رسيد.
در اينجا نيز «ما» ی اين اردوگاه (که می توان آن را «اردوگاه سکولارهای سياسی» ناميد) معتقد به آزادی و کثرت گرائی و آزادی است. حال آنکه اسلاميست های اصلاح طلب، چه در قدرت مشسته و چه وقتی از حوزهء اقتدار حکومت اسلامی رانده می شوند، به مکتبی جعلی به نام «اسلام رحمانی» می آويزند که در آن همهء مفاهيم مورد نظر سکولارها تصديق می شوند اما به دُم هر کدام شان يک صفت «اسلامی» بسته می شود تا، لابد، بنا به استدلال اسلاميست ها، «از هرج و مرج و بی اخلاقی و بی ناموسی و بی بند وباری جلوگيری شود».
آنها می گويند که در مکتب «اسلام رحمانی» هم آزادی هست، هم تکثر گرائی و هم دموکراسی و، لذا، دليلی ندارد که خواهان جدائی حکومت از مذهب باشيم. و اعلام می دارند که اتفاقاً «وجود چنين مذهبی در حکومت» باعث حفظ سلامت اخلاقی جامعه هم می شود!
حاصل اين مغلطهء هولناک چه می تواند باشد جز ايجاد منطقه ای گرگ و ميشی و خاکستری که در آن لحظه ای غفلت انسان سکولار موجب سقوط او در پرتگاه خطاکاری های زيان بار می شود. چرا که درست در اين عرصهء خاکستری است که «ما» يکباره تعريف مشخص خود را از دست می دهد و موجودی به نام «اسلاميست سکولار» هم پا به ميدان می گذارد. (توجه کنيد که من از «مسلمان سکولار» سخن نمی گويم چرا که مسلمانی که معتقد به جدائی مذهب از حکومت باشد همانقدر سکولار است که يک آدم آدم دگرانديش معتقد به جدائی حکومت از همه اشکال مذهبی و مکتبی). «اسلاميست» کسی است که خواستار حکومت مذهبی است و، در نتيجه، عبارت «اسلاميست سکولار» بيانگر يک جمع اضداد انکار ناپذير است.
****
حال به مقطع پرسشی کليدی می رسيم: يک مسلمان سکولار، و يا يک غير مسلمان سکولار، چگونه می تواند خود را از يک اسلاميست مدعی سکولار بودن جدا کند؟ به گمان من، او راهی ندارد جز اينکه، همچون حافظ و مردمان روشن ضمير زمانه او، مستقيم به قلب مطلب بزند. حافظ، برای اينکه حساب خود را از «شيخ و مفتی و محتسب» که «جمله تزوير می کنند» و «چون به خلوت می روند آن کار ديگر می کنند» جدا کند، اعلام می کند که «ما به حلال و حرام توضيح المسائلی شيخ اعتنائی نداريم». او حتی، همانجا، پيش بينی هم می کند که ممکن است در آينده شراب او را به آن «شراباً طهورا»ی قرآنی تعبير کنند که قرار است در بهشت به مومنان داده شود و، لذا، از «آب حرام خود» و «نان حلال شيخ» ياد می کند که هر دو متعلق به اين دنيا هستند و قرار است در آن دنيا آدميان بابت شان به بازخواست کشيده شوند.
از اين منظر که می نگريم، می بينيم که «سکولار»ها نيز يک راه بيشتر ندارند و آن قرار دادن پيش شرط «انحلال بلاشرط حکومت اسلامی» و «جدائی کامل حکومت از هرگونه مذهب» در هر مواجهه و مذاکره و اتحادی است. تنها با ارائهء اين فيلتر است که سکولار واقعی از سکولار قلابی بازشناخته و مشخص می شود.
در واقع، اين وظيفهء هر گروه سکولاری است که پيش شرط های خود را از ميان اصلی ترين «ارزش» هائی انتخاب کند که گروه مقابل نمی تواند، بدون تجديد نظر در ارتباط خود با قدرت حکومتی، به آنها تن دهد. مثلاً، گروه های زنان سکولار، برای راه ندادن اسلاميست ها به صفوف خود، می توانند شرط «الغای حجاب اجباری» و «آزادی پوشش» را در کنار ديگر موازين سکولاری بنشانند و از آنها عقب نشينی نکنند، چرا که اکنون کاملاً ثابت شده که «الغای حجاب اجباری» تنها زمانی ممکن است که حکومت فعلی در راه انحلال افتاده باشد.
در اين ميان اغلب و بويژه به همکاری و حتی اتحاد بين سکولارها با اصلاح طلبان نيز اشاره می شود، اما سکولارها تنها می توانند با آن دسته از اصلاح طلبان (به هر معنی که اين اصطلاح گرفته شود) همکاری کنند که آشکارا هدف خود را «انحلال بلاشرط حکومت اسلامی» و «جدائی کامل حکومت از هرگونه مذهب» اعلام کرده باشند اما ـ مثلاً ـ معتقد باشند که برای رسيدن به اهداف مزبور بايد به تدريج و آرام و بی خشونت اقدام و پيشرفت کرد. اين تنها نوع اصلاحی است که ممکن است به انحلال بيانجامد. چرا که اختلاف در «سرعت عمل» است و نه در «هدف کار». اما آنها که معتقدند می توان اين حکومت را اصلاح کرد و در سايهء بوجود آوردن يک حکومت مذهبی شسته ـ رفته و بزک شده به آزادی و دموکراسی رسيد تنها چيزی که نيستند سکولار بودن است.
به همين دليل نيز هست که سکولارها نمی توانند از مکتب دروغين «همه با هم» خمينی گونه پيروی کنند وقتی که در ميان اين «همهء گسترده»، اسلاميست های نقابدار هم حضور داشته باشند. در عين حال، سکولار ها هميشه به «آزادی برای همه»، حتی مخالفان شان، معتقدند اما يقين علمی دارند که اين آزادی تنها از طريق «انحلال بلاشرط حکومت اسلامی» و «جدائی کامل حکومت از هرگونه مذهب» ممکن است.
چه خوب است اگر بر تفاوت عميق و گستردهء اين «همه» ی دوم با آن «همه» ی پيشين بيشتر از اين ها دقت کنيم.

* در اين مورد می توانيد به گفتار ويدئوئی من در پيوند زير مراجعه کنيد:
http://www.youtube.com/watch?v=N-Q3ZIUB2Z4

با ارسال ای ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
NewSecularism@gmail.com
مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:
http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016