یکشنبه 11 اردیبهشت 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

سيامک پورزند، کشته‌ای ديگر از قبيله قلم، بيژن صف‌سری

بيژن صف‌سری
در فرهنگ عامه‌ی ما ايرانيان ضرب‌المثلی وجود دارد به‌نام "نمدمال شدن" که ضرورت به‌کارگيری آن در توصيف شرح حال کسی است که ذره‌ذره قصد جان‌اش را می‌کنند تا بدان‌جا که يا از صحنه بيرون می‌رود و يا دست از جان می‌شويد که مصداق تاريخی آن از قبيله‌ی قلم، حکايت مهاجرت صوراسرافيل و مرحوم دهخدا به کشور عثمانی و سيامک پورزند درعصر حاضر است

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


می گويند شادروان سعيد نفيسی هر گاه خبر مرگ يکی از اصحاب قلم را می شنيد آهی می کشيد و می گفت بايد قلم را در سوگ آن عزيز گرياند و حال حکايت کشته شدن سيامک پورزند، مردی از قبيله بی ياور قلم و مطبوعات ايران است که بر حق بايد قلم را در سوکش به عزا نشاند.

آخرين بار که ديدمش در مراسم ختم يکی ديگر ازپيش کسوتان قبيله قلم ، شادروان دکتر بهزادی مدير مجله بياد ماندنی سپيد و سياه بود، آن روز او هم چون ديگر هم کاران ، برای تسلی خاطره بازماندگان آن مرحوم به خانه فرانه بهزادی دختر دکتر بهزادی آمده بود ، مثل هميشه با ظاهری اراسته ولی خاموش و مگو ، ديگر آن شور هيجانی که هميشه هم در کلامش موج می زد و هم در حرکاتش ، ديده نمی شد ، و کسی هم توقعی از او نداشت که او همچنان همان سيامک پور زندی باشد ، که هنوز هم در خاطره ها باقی است ، انگار همين ديروز بود که برای تهيه گزارشی در باره سنديکای نويسندگان و روزنامه نگاران که او خود از ا عضای منتخب هیأت مديره آن بود ، به ديدنش در دفتر کار کوچکش واقع در انجمن مهندسان راه و ساختمان رفته بودم ، بيادم هست با جزئياتی که نشان دهنده حافظه بی نظيرش بود ، همه حکايت چگونگی تاسيس سنديکا را تعريف می کرد و وقتی متوجه تعجبم از حافظه ی بی نظيرش شد، با شوقی که در کلامش بود با خنده ای گفت : " برای همين حافظه ام چندی پيش از سوی مرکز پژوهش های تاريخی جمهوری اسلامی به سراغم آمدند و در چند جلسه ، ضمن مصاحبه ، از همه اسنادی که از ماجرا های تاريخی ، به دليل اقتضای حرفه روز نامه نگاريم در طول سال ها جمع آوری کرده بودم فيلمبرداری کردند..." ، پرسيدم هنوز هم آن مدارک تاريخی را داريد ؟ با لحنی که نشان دهنده تائيد کار دو لت برای جمع آوری اسناد تاريخی بود گفت ، "... نه ديگر ، به دولت هديه کردم تا برای نسل اينده بماند ...".

آن روز چه خوش باورانه هر دو از اين همت دولتيان خوشحال بوديم، او برای پايان مسئوليتی که بعنوان يک روزنامه نگار داشت که همه اطلاعاتش را با سند و مدارک تاريخی به دولت وقت سپرده بود و من خوشحال برای برای حفظ و باقی ماندن آن اسناد تاريخی و برای اينکه از آن حافظه سر شار و تجربيات بزرگ مردی چون سيامک پورزند ، من هم خوشه ای بچينم، از گذشته مطبوعاتی او می پرسيدم از خاطراتش و تجربياتش و او بی دريغ همه را در قالب نقل خاطره در اختيارم گذاشت ، و بيادم هست که در نقل يکی از خاطراتش فهميدم در هنگام رحلت يکی از مراجع بزگ شيعه ( بيادم نيست ايت الله بروجردی را می گفت يا ايت الله حکيم ) او بعنوان يک خبرنگار حرفه ای که همواره در بزنگاه ها حضور دارند، کنار بسترآن مرجع تقليد زمان بود و اولين خبرنگاری بود که خبر رحلت آن عالم بزرگ را اعلام کرد ، که شايد به نظر روزنامه نگاران امروز که با وجود اينترنت برای کسب خبر کمتر پای از تحريريه بيرون می گذارند، آن کار حرفه ای سيامک پورزند به نظر کار چندان مهمی به نظر نيايد ، اما در آن عصر حکايت کار خبری چيز ديگری بود که برای خبری کوتاه به اندازه "مرگ" هم بايد مشقت پيمودن راه های طولانی را به تن می خريدی ..الغرض خاطره های بسياری را برايم تعريف کرد که از جمله مصاحبه با محمد علی کلی که آن هم سفر خارج از کشور را می طلبيد و با اين مصاحبه بود که برای اولين بار مردم ايران با اين ورزشکار سياه پوست مسلمان آشنا شدند وبعد ها برای هر مسابقه ای که می داد برای پيروزيش ملتی دست به دعا بودند و ان ها که موی در اسياب عمر سپيد کردند بر اين گفته گواهی می دهند .و خاطرات ديگر که بعنوان اولين خبر نگار ايرانی در هاليود با ستارگان مشهورسينمای آن زمان مصاحبه های خواندنی اش هنوز در ياد سالخوردگانمان باقی است .

بعد آن مصاحبه و گفتگوی دوستانه که برايم حکم کلاس درس را داشت، چند بار ديگر هم او را ديدم از جمله در مراسمی که برای بزرگداشت يکی از پيشکسوتان مطبوعات در انجمن صنفی برگزار شده بود، و سيامک پورزند با سخنرانی بياد ماندنيش، به نسل روزنامه نگار پس از انقلاب هم، که جوان بودند و از او و همکاران فراموش شده اش ، کمتر می دانستند، شناخته شد و با تلاشی که برای امور فرهنگی اعضای انجمن صنفی انجام می داد، اين شناخت همراه با حس احترام به پيشکسوت ، بيشتر و عميق تر می شد تا بدانجا که همه می دانستند که اگر هر پنجشنبه سالن سينمايی برای بچه های انجمن صنفی روزنامه نگاران گرفته می شود تا اعضا در کنار خانواده های خود به تماشای فيلم های مطرح روز بنشيند تا يک شب به يادمانی برايشان ساخته شود، همه از همت عمو پورزند است که با عشق و علاقه ی خاص خود برای شادی هم قبيله گان جوانش انجام می داد تا بدانجا که با فروتنی خاص خود، جلوی درب ورودی سينما می ايستاد تا مبادا برای ورود اعضا به سينما، مسئله ای پيش آيد و آنها در مقابل خانواده های خود که مهمان بودند سرافکنده شوند.

روزی که خبر دستگيری عمو پورزند در تحريريه ها و بين بچه های روزنامه نگار منتشر شد همه می دانستند که می خواهند يکی ديگر از بزرگان قبيله را هم چون مرغ بی بسمل سر بزنند و تن نحيف و بيمارش را آنچنان که در زير شکنجه های روحی و جسمی بيمار کردند و شکستند، و کسی به زنده ماندنش گمان نداشت تا روزی که به ظاهر او را آزاد می کنند. آنچه از سيامک پورزند به قبيله اش تحويل دادند، چينی شکسته ای بود که جز با عشق بند زده نمی شد، عشق به دو فرزندی که او را باز هم قادر به ادامه زندگی و مبارزه با بيماريش کرد تا راه برود، از درد ناله کند و چون شمع هر روز قطره قطره آب شود ، اما خاموش و مگو و به ندرت در محفلی ظاهر می شد ، تا مبادا بخاطر معاشرت با او ، هم قبيله ای گرفتار ايد . عمو پورزند را جذامی می خواستند . جذامی سياست، تا کسی جرأت ديدارش را نداشته باشد. و اين پايان آن همه مشقت بر اين هم قبيله نبود که او را بريده از جان هم می خواستند.

در فرهنگ عامه ما ايرانيان ضرب المثلی وجود دارد به نام نمد مال شدن که ضرورت بکارگيری آن در توصيف شرح حال کسی است که ذره ذره قصد جانش را می کنند تا بدانجا که يا از صحنه بيرون می رود و يا دست از جان می شويد که مصداق تاريخی آن از قبيله قلم ، حکايت مهاجرت صوراسرافيل و مر حوم دهخدا به کشور عثمانی است و سيامک پورزند در عصر حاضر است که از خدا بی خبران ، بيماريش را که چون اتش به جان شمع افتاده بود، کم دانستند، و تن نحيف سالخورده ی اين عاشق به وطن را نمد مال می خواستند، تا آنچنان عرصه بر او تنگ ايد که به گفته ی يک از دو دلبندش، خود را از طبقه ششم محل سکونتش به پائين اندازد تا با مرگ خود هم افشاگر رذالتی از گروهی باشد که امروز به نام دين بر وطنمان حکومت می کنند. غافل که
چنان طلوع کند آفتاب هستی ما
که ياد کس نکند از زمان پستی ما.

بيژن صف سری
http://bijan-safsari.com


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016