جمعه 13 خرداد 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از عشق تو می ترسيدند، هاله، پروين بختيارنژاد، مدرسه فمينيستی

مدرسه فمينيستی: هاله سحابی، يکی از فعالان شناخته شده جنبش زنان، امروز ديگر در کنار ما نيست. بسياری از ياران او تلاش کرده اند تا برای زنده نگاه داشتن ياد و خاطره هاله و نيز شرح تلاش ها و مبارزات بی سر و صدای اين زن که مبارزه و مقاومتی «خشونت پرهيز و مسالمت جويانه» را در جنبش زنان و جنبش دموکراسی خواهی کشورمان نمايندگی می کرد، قلم شان را به خدمت بگيرند و بر آنچه که غيرمنصفانه بر او و خانواده اش رفته شهادت دهند. در ادامه اين يادها، پروين بختيارنژاد، از فعالان جنبش زنان و از ياران نزديک هاله سحابی، از او می گويد و از آرزوهايش:
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت / بنگر ببين که از کجا به کجا می فرستمت
حيف است طايری چو تو در خاکدان غم / زين جا به آشيان وفا می فرستمت

از هاله چه بگويم که در اين دو روز، زيباترين و برحق ترين توصيفات را در وصف او گفتند. از پاکی و صداقت هاله چه بگويم که پرستوی نازنين گفت: او مانند يک آب گوارا بود که می توانستی بنوشی و تشنگی ات برای يک دوستی پاک و صميمی رفع شود. از صبر و مدارای هاله چه بگويم که هرکه هاله را می شناسد آرزوی جرعه ای از صبوری و بردباری او را دارد . از آرامش و مناعت طبع هاله چه بگويم که مناعت اش و بی نيازی اش به همه کس و همه چيز، جز حسرت در دلت، چيزی به جا نمی گذارد. از بزرگواری اش چه بگويم که کلمات ياری ام نمی کند. بايد برای او کلمات دقيق تر و صريح تری پيدا کنم. مثل نقاشی چيره دست که همه جزئيات يک منظره را با چيره دستی بر بوم نقاشی اش می نشاند. فقط همين قدر می توانم بگويم که او بخشش محض بود. با يک کلام گرم، با يک ندای آشنا همه کمی ها و کاستی ها يت را می بخشيد و برايت می شد همانی که آرزويش را داشتی.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


سادگی نامحدودش ميخکوبت می کرد. کافی بود خودخواهی ات گل کند و هاله با يک جمله و لبخندی صبورانه تو را به خودت آورد، گرفتار وجدانت کند. از عشق او به عزت ايران چه بگويم که او تشنۀ پدر بود. پدرمهربان بود و اهل مدارا. با عشق، هاله و حامد را پرورانده بود .عشقی که از آن سوی ميله های زندان روانه آنها کرده بود .

کودکی هاله پشت پنجره های انتظار گذشته بود. او پدر را برای سالهای دراز فقط هر از چندی از پشت ميله های زندان می توانست ببيند و همين سالهای دراز دوری از پدر ، او را تشنه کرده بود ، عطشی که سيرابی نداشت .

عطش سيری ناپذير او را در سال ۸۰ که مهندس سحابی به همراه ۱۵ نفر از فعالان ملی مذهبی و نهضت آزادی در زندان بودند، بارها و بارها ديده بودم که مثل يک کودک، سرگردان پدر شده بود. روزهايش از ملاقات اين مسئول تا ملاقات ديگری می گذشت ، کروبی بزرگوار پناه مان بود و انصاری راد نازنين شنونده شکايات مان، و هاله مشتری دائمی اين ملاقاتها. بی تاب و بی قرار، خود را به هر دری می زد. يک سال تمام روزهايش اينطور سپری شد. پدروجود هاله را با محبت و احترام آبياری کرده بود و او در جستجوی صاحب آن مهر و محبت بود.

خبر در گذشت مهندس سحابی دلتنگی و اندوهم را بيش از بيش کرده بود . هر چه فکر کردم، چه می توانم بکنم، بی اختيار گوشی را بر داشتم و شماره هاله را گرفتم . هاله گوشی را برداشت، با اولين کلمات، صدايم را شناخت. صدای بغض آلودم را با کلمات گرم و دلنشين اش پاسخ داد. به او گفتم هاله جان متاسفم که در چنين روزی در کنارتان نيستم و هيچ کاری از دستم برنمی آيد و او گفت: مگر فکر می کنی ما که در چند قدمی مهندس هستيم چه کار می کنيم که تو انجام ندادی ؟ راستی پروين مراقب خودت باش ، وضع جسمی ات چطور است؟ آرام باش ، آرام باش پروين. راستی برايت نامه ای نوشتم که وقت نکردم ان را تايپ کنم بعد از مراسم پدر، آن را تايپ می کنم و برايت می فرستم. نمی دانی پدر چقدر آرام خوابيده....

در آن گفتگوی چند دقيقه ای به جای اينکه من هاله را آرام کنم که پدر از دست داده ، او مرا آرام کرد. واقعاَ آرام شده بودم. کلام گرم و صميمی هاله آرامش عجيبی را در وجودم ريخت، آرام آرام.

و آن شب؛ شب وداع با عزت ايران، هاله در خانه پدر، مهمانی پُرشوری برای ياران او بر پا کرده بود. از آن مهمانی هايی که هرگز از ياد مهمانهايش نخواهد رفت. هاله تا نيمه های شب، با تمام وجود نازنين اش با مهمان ها گذرانده بود. با آنها تا پاسی از شب گفته بود و شنيده بود، از عشق آنها به مهندس لبريز شده بود و با تمام وجود شاکر آنها بود. به همه جوانانی که عکس های مهندس را با گُل تزيين می کردند گفته بود که «بيخود نيست که حکومت اين قدر از شما می ترسد، از عده و عده شما نمی ترسد، از عشق شما می ترسد»...

هاله آن شب گاه با مهمان های پدر بوده و گاه در اتاق پُر از گلی که زری خانم برای مهندس آراسته بود، خوابيده در زير پرچم ايران را مهمان سوره ای می کرد و دوباره به سراغ مهمانان پدر می رفت .

صبح قبل از اين که مهمانان پدر از خواب بيدار شوند هاله به نانوايی می رود و برای مهمانها نان گرمی می آورد و صبحانه را با نان گرم از ميهمانانش پذيرايی می کند، و سپس آماده رفتن می شود .

در صف جلوی تشيع کنندگان، عکس پدر را که با گلايل های سفيد تزيين کرده بود به قلبش می چسباند و محکم و استوار قدم برمی دارد. لباس شخصی ها در نزديکی آمبولانس پيکر مهندس را که پيچيده در پرچم سه رنگمان بود با عصبانيت از دست تشيع کنندگان می گيرند و در نهايت بی حرمتی ، به داخل آمبولانس پرتاب می کنند و تابوت را هم بر روی پيکر او واژگون می کنند. در اين لحظه يک لباس شخصی جلو می آيد و عکس مهندس را از دست هاله می گيرد و پاره می کند ، هاله که تا آن لحظه همۀ اين بی حرمتی ها را ديده بود به آن فرد اعتراض می کند که او هم با ضربه ای هاله را نقش زمين می کند . قتلگاهی در کنار تابوت پدر . هاله بيجان بيجان در چند قدمی پيکر پدر می افتد و گويی دستان پدر را به محکمی می گيرد که جا نماند و می گويد : مگر پدراز عطش من به خود بی خبری؟

خوش خرامان می روی ای جانِ جان، بی من مرو / ای حيات دوستان در بوستان، بی من مرو


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016