پنجشنبه 18 اسفند 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بر باد نرفته، به‌مناسبت روز جهانی زن، مهستی شاهرخی

مهستی شاهرخی
مرداب نبودم که راکد بمانم / خانه بر خاک نساختم، / خانه بر آب نساخته ام، / مرداب نمی‌شوم / باد به من نيرو می‌بخشد / آشيانه‌ام در ميان بادهاست/ در ميان بادها، / دانه‌های جوهری‌ام را کشت می‌دهم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


برای عزت گوشه‌گير و روزانه نگاری غربت اش
روزنگاری هايم،
آثار منتشر نشده ام،
مقالات چاپ نشده ام،
خاطرات روزهای بر باد رفته ام،
مجموعه دوری های غربتم،
حديث هجرتم،
روايت های عزلتم،
سفرنامه های وادی حيرتم،
فرارهای پر از حريقم،
قرارهای پر از فريبم،
قرارهای بيقرارم،
قايق های لنگر انداخته ام،
کشتی‌های غرق شده ام،
بطری های شناور بر آبم،
نوشته‌های روز ميزم،
نوشته‌های توی کامپيوترم،
همه‌اش به باد رفته؟

ديوانه وار همه را نوشتم
دفترهای بيشمار نوشتم
همه را به باد سپردم
دادمش به دست قطار سريع‌سير،
اولين ترنی که به سوی هيچستان می‌رفت
با شتابی فراتر از نور می‌رفت،
بليطی يک سره به سوی نيستی
به کجا می‌رفت اين همه نوشتن؟
آيا بازگشتی هم داشت؟
***
در آغاز شورش بود وهيچ بازگشتی در کار نبود
در آغاز جنگ بود و کشتار بود و خون بود
در آغاز انفجار کلمات بود ،
و در انتهای روزها،
فقط باد بود که داشت ما را با خود می‌برد
خود را به باد سپردم
خود را،
روزهای خود را
به باد سپردم

ورق را برگرداندم
آخرين پرونده را تمام نکرده، بستم
آن را در شبکه اينترنت رها نکردم
آن را به باد سپردم
زمان آن را بست و با خود برد
قطار زمان شد نقطه پايانش
***
پايانی در کار نيست
در کل هستی
همه چيز در تداوم شکل می‌گيرد
- هستی من؟

قطاری که با شتاب گذشت
در ايستگاه کوتاه نوجوانی، منجمد شدم
بر سر چهارراه جوانی،
با حلقه ای مرا به دار آويختند،
در ميدان زندگی،
با تسمه ای مرا بستند
نيمه جان، گيس بريده ادامه دادم
اين باران سنگ چه بود؟
نامش زندگی نبود؟
سهم من همين بود؟
تداوم داشت اين؟
نوشته‌هايی بر آب،
نوشته‌هايی بر باد،
سرگذشتی بدون کودکی،
داستانی بدون جوانی،
حوضی بدون ماهی،
دفترچه ای به جا مانده در قطار
مانند پيام يک غريق در بطری خالی،
شناورم در ميان اقيانوس غربت
پيامم را می يافتند در اين اقيانوس؟

چه شد حديث روزنگاری بی‌وقفه غربت غريب ما؟
رانده شده از چادر سرزمين مادری،
در اين سوی کره زمين،
زيستن در سرزمين ديگران
نقطه پايانش چه شد؟
مگر تمامی داشت اين نوشتن؟

اوليس نبودم تا اوديسه ای بنويسم،
زن بودم، پنه لوپه بودم من،
سفرم، گشتن به دور دنيا نبود
آليس بودم من
سياحتم رفتن به آن سوی آينه بود
و سفرنامه ام شد نوشتن فانتزی هايم
آليسم من، در ذهن سفر می‌کنم بی وقفه

چون درختی در انتهای کوير
شاخه هايم در باد است
روياهايم پر از هجرت و سفر
از برهوت نمی نويسم
حسرت ها و حرمان ها را به باد می‌سپارم
از کشف قاره جديدم می‌نويسم

نوشتن برای آفريدن قاره جديدی برای بشر،
قاره ای بدون اعدام،
قاره ای بدون شکنجه،
قاره ای بدون زور،
قاره ای که انسان، هم فرمانروا و هم فرمانبر انسان است

قاره ای متعلق به ژان وال ژان،
نان و مسکن و آزادی برای همه،
اين را با جان خود نوشتم
و مانند گيسوانم
رها کردمش به دست باد
به دست قطار زمان
به دست امواج کلمات

با هر موج
متولد خواهم شد
با هر بار خوانش تو،
هر بار که ژان وال ژان، شمعدانهای نقره اسقف را از کليسا بردارد
هر بار قرص نانی بدزدد تا شکم کودک گرسنه‌ای را سير کند
هر بار از فاضلاب شهر، دانشجوی مجروحی را نجات بدهد
زنده می‌شوم من
من نمرده ام
جايی در ميان «منسفيلد پارک»،
جای کوچکی کنار کوزت و فانتين، همدم خانواده «بنت»ام،
با هم از تونل زمان گذشته ايم و
همراه ژوليت، عشق را در ايتاليای قرون وسطا فرياد کرده‌ايم
بيهوده نبوده است اگر،
اگر ويليام بتواند روی صفحات سپيد کاغذ
و در سالن تئاتر، برای يک شب،
رومئو را به وصال ژوليت برساند
اگر فقط يک شب،
روی صفحات کاغذ،
عشق بر جنگ پيروز شود
پس نوشتن هرگز بيهوده نبوده است
کتيبه های تخيلی ما، بر باد نرفته است
دفتر مرا آب نگرفته است
هيچ‌کس نتوانسته است کلمات مرا بدزدد

هکم می کنی؟
حکت می‌کنم
چهره کريه و منفورت را در اوراق تاريخ
انديشه سکه پرورت را دادگاه قلب و انصاف
برای ابديت حک خواهم کرد

تنها بوده ام؟
تن ها بوده ام.
تنی در بين تن ها بوده‌ام
تنهايی خود را
بارها
با آنا کارنينا
با اما بوواری کشته ام
بارها
غرق شده ام
با اوفيليا، با ويرجينيا، با سيلويا
تنها نيستم هرگز

با اما و لارا و کلاريسا ،
سرانجام اخت شدم
همراه با ماشا و ايرنا و الگا
تن ها نيستم ديگر ،
همصدا با سه خواهر برونته
با دستان باستانی الکترا و مده آ و آنتيگونه،
شهدايم را همچون گذشته‌ام پاس می‌دارم و در يادها دفن می‌کنم

همراه با اسکارلت اوهارا،
از پرده های خانه لباس مجللی می دوزم
کنار سيندرلا از کدو کالسکه می سازم
چون ملکه ای در معرض بادها،
سوگند ياد می‌کنم
که مانند نورا زنده بمانم
باز هم اميدوار بمانم
به اميد زندگی بهتر
به روزی که کسی گرسنه نباشد،
به روزی که هيچ کجا جنگ نباشد
به روزی که انسان، قلب و فکرش زنده باشد

کلمات من، سرزمين من است
زادگاه من، کشور من اينجاست
همه ی هستی من،

کلماتم را به باد می‌سپارم
کلماتم، مانند بذرهايی در باد
پاشيده می‌شود
و شناور می‌شود
در وسعت کهکشان
گرچه دانه‌های جوهری ام
گاه بر صخره ها و سنگلاخ ها فرود می‌آيد
يا مدام بر شوره زار کوير
اما مدام شناورم

مرداب نبودم که راکد بمانم
خانه بر خاک نساختم،
خانه بر آب نساخته ام،
مرداب نمی‌شوم

باد به من نيرو می‌بخشد
آشيانه ام در ميان بادهاست
در ميان بادها،
دانه‌های جوهری ام را کشت می دهم

ما گم نمی شويم
باد ما را در کهکشان اينترنت می پراکند
باد ما را نيرو می‌دهد
امروز در راه که می‌آمدی
در اولين مترو يا در اولين قطار،
در اتوبوس صبحگاه،
نوشته‌های گمشده ام را
بر روی صندلی به جای مانده، نديدی؟

کل هستی در گردش منم
قلم در جنبش و چرخش منم،

هستی‌ام من
هستی يعنی بودن،
بودن يعنی آزاد بودن
زنده باد آزادی

۷/۳/۲۰۱۲ پاريس


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016