یکشنبه 13 فروردین 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست، نوروز در تاشکند، ابوالفضل محققی

ميخواهم برخلاف تمام نوشته‌ها که تنها از سياست، جنگ، شکنجه در زندان می نويسند اگر شده به بهانه نوروز از شادی و عشق بنويسم. برای برخی نوشتن چنين مطالبی اهميتی ندارد. آن هم در ميان چنين زمانه سختی که عفريت جنگ تنوره می کشد و سخنی جز انفجار، کشته‌شدن، بدارآويختن نمی شنوی. اما هنوز کلمات عشق، اميد، شادی، رويا، دوستی وجود دارند. و حداقل برخی می توانند نگذارند اين کلمات فراموش شوند. در ميانه آتش و خون نيز ميتوان از شادی سخن گفت.
" مبين تو ناله ام تنها، که خانه انگبين دارم " مولانا
ميخواهم گزارشگر يک روز شاد نوروزی در تاشکند باشم. اگر نمی توانم از نوروز در سرزمين خويش بنويسم چه باک که شادی را هنوز می شناسم و شادی در همه جا يکسان است و انسانها را بيک‌سان گرمی می بخشد. از نوروز در باغ بابر! از نوروز در رقص! در بوسه و کنار دختران و پسران جوان. از مدالهای آويخته بر سينه پيرزنان و پيرمردان بازمانده از جنگ، از جوشيدن سماور بزرگ در غرفه آذربايجانی‌ها. از سمبوسه‌های ارزان، از استکان‌های ودکا که بسلامتی نوشيده می شوند. حتی از جست و خيز مستانه سگها و گربه‌ها، از هوای طرب‌انگيز بهاری!
تمام خيابانها با پرچم‌های رنگی آذين شده‌اند. هوای مطبوع بهاری، درختان زردآلو که زودتر از همه درختان شکوفه زده‌اند. وزوز کم‌رمق زنبورها که هنوز برهوت زمستان از تنشان بيرون نرفته است. اما همچنان پرکار درون غنچه‌ها می چرخند. از بلندگوهای پارک صدای موسيقی شنيده می شود. ترانه‌ای شاد که اگر ترجمه کنم چيزی شبيه شبنم گل ناز، بيا ببالينم؛ آی سبزه نگار بيا به بالينم خواهد شد. لباسهای ابريشمی الوان با رنگهای مخصوص و شاد و طرح‌های ماوراالنهری که ترا به قرنهای دور می برند. با آن سرمه‌های کشيده بر چشم زنان ميانسال! در گوشه‌ای دو داربست بلند برپا کرده‌اند. مردی با چوب‌دستی بر بالای طنابی که بر آن استوار است، بند بازی می کند. پهلوانی در حال پاره‌کردن زنجير است. کودکانش دارند معلق می زنند و شلنگ تخته می اندازند. کودکان زيادی بدورشان جمع شده اند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


می پرسد: اولين خواست پهلوان چيست؟ بچه ها فرياد می زنند، بايرامنگز مبارک بولسون. عيدتان مبارک باشد.
می پرسد: دومين چيست؟ ساق ليک! سلامتی
سومی: تنچليک، صلح و آرامش... همه دست می زنند؛ می خندد. ريتم تندی از ضبط صوت پخش می شود، بچه‌های کوچک با آن لباسهای رنگی به وسط ميدان هجوم می برند. رسمی که از سالهای دور مانده. دختران با روبانهای توری سفيد، آبی و سرخ که به گيسوانشان بسته‌اند و پسران با پيراهن سفيد، يادآور دوران سوسياليسم است.
هنوز مدارس گروههای رقص و آواز دارند. اکثر بچه‌ها رقص‌های موزون را می دانند و به هر مناسبتی می رقصند و آواز می خوانند. پسرکی دوازده ساله گوشه‌ای ايستاده است. می گويم: چرا نمی رقصی؟ می گويد: جفتم نيست!" اينجا هيچ پسری بدون دختری و دختری بدون پسری نمی رقصد. از همان کودکی ياد می گيرند که با جفت‌شان می توانند زوج کاملی باشند! چه در رقص، چه در بازی و چه در زندگی! چه کسی است که ازاو بپرسم کجاست اين دنيای زيبای کودکی؟ اين کمال؟
در سرزمين من: " آه با کشورم چه رفته است؟"
زنی بالا‌بلند که گرداننده مراسم است لباسی همانند گل لاله پوشيده، سرخ با طرحی که نهايتاً به يک غنچه بر روی سينه‌اش ختم می شود. صدای مطبوعی دارد. شورمندانه در وصف بهار می خواند. بهار از راه رسيده است. درختان شکوفه داده‌اند. قلبم به طپش افتاده. بهار است. يارم از راه می رسد، برايم هديه‌ای خواهد آورد و من نيز اين گل سينه‌ام را به او خواهم داد!
تاشکند شهری است ميان پارکهای وسيع، درختان ستبر و گلشن و آب فراوان. در ميدان اصلی شهر که قبلاً ميدان لنين ناميده ميشد و مجسمه‌ای از لنين برپا بود نيز جشن و سرور برپاست. حال جای مجسمه لنين را مجسمه مادری که کودکی در بغل دارد، گرفته و به نام ميدان استقلال تغييرنام يافته است. ميدان بزرگی که ورودی آن دروازه بسيار بلندی ساخته‌اند که بر بالای آن مجسمه برنزی لک‌لک‌هايی است که بر روی يک پا ايستاده‌اند. می گويند: اين نشانه‌ای از صلح و امنيت در اين سرزمين است! لک‌لک‌ها تنها در جائی که احساس امنيت می کنند بر روی يک پا می ايستند. اين ميل و اين آرزو در تمام دعاهايشان نيز وجود دارد. نخست صلح و آرامش را از خدا طلب می کنند!
مليت‌های مختلف ساکن در تاشکند نيز گروه‌های رقص خود را آورده‌اند. کره‌ای‌ها، تاتارها، روس‌ها، آذری‌ها، ارمنی‌ها، يهوديان، افغان‌های ساکن شهر تاشکند. - افغان‌های مقيم تاشکد، چندتائی با لباس‌های افغانی ميخواهند رقص ( اتن ) راه بياندازند. هله نوروز آمد! - و قوم‌های مختلف اين کشور از ازبک‌ها، تاجيک‌ها تا قره‌قالپاق‌ها. گروه رقص آذری‌ها در وسط ميدان لزگی می رقصند. چشم‌های درشت و سياه دخترکانی با گونه‌های گل‌انداخته.
يازن اورتاسندا، گنجه چولن د ِ، دوزلوب لرصفه، گوزل لاله‌لر، گوزل‌لاله‌لر... در ميانه بهار، در دشت گنجه، لاله‌ها صف کشيده‌اند، لاله‌های زيبا، لاله‌های زيبا
بعد آذری‌ها، نوبت جوانان ارمنی است. رقص و سيمائی مشابه هم. آنها هم از بهار و بلبل که بر شاخسار می خواند سخن می گويند. جهان عجيبی است، سياست‌مداران‌شان در باکو و ايروان يکديگر را تهديد می کنند، قدرت‌های نظامی‌شان را به رُخ هم می کشند و جوانان‌شان بشادی در کنار هم در جشن نوروزی مشترک می رقصند. شادی مشترک!
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر نهند چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند " حافظ"
درياچه پارک ملی با آن دو پل چوبی سبک چينی و بيد مجنون‌هايی که اطراف آن سر خم کرده و گيسو افشانده‌اند، فضائی اثيری بوجود آورده‌اند که انسان را بی اختيار با طبيعت يکجا می کند. بياد تابلو نيلوفرهای آبی " مونه " می افتم با آن پل چينی در رنگهای آرام بنفش سبز، سفيد که نسيم را و موسيقی را در آن حس می کنی. غرفه‌های کنار آب که لبريز از مردان و زنان شاد و سرخوش است، سرگرم نوشيدن و رقص، يادآور تابلوی جشن عصرانه " رنوار "؛ براستی چه شباهت شگرفی است در شادی انسانها! چه در فرانسه قرن نوزدهم باشد و يا تاشکند قرن بيست و يکم. شادی که از درون انسان مايه می گيرد با طبيعت يکجا می شود و شور زندگی را بوجود می آورد. بدون اين شور، بدون اين شادی، زندگی معنای خود را از دست خواهد داد. نسيم بهار، گل‌های نيلوفر، پل‌های گسترده بر روی آبها، همه و همه معنا و تجلی دهنده يک امرند. زندگی!!! بی اختيار بياد تابلوی " مغان گوزله – زيبای مغان " از ستار بهلول‌زاده اين ون‌گوگ آذربايجانی می افتم. فضای شاد اساطيری، پل‌های نازک چينی بر روی آب، خنچه‌های شيرينی و کله قند. رقصدندگانی سفيدپوش در چشم‌انداز تابلو با بيرق‌های رنگی به اهتزاز در آمده در نسيم بهاری، تابلوئی که ترا با خود به گذشته‌های دور، به اعياد و مراسم نوروزی می برد و نشان از روح سرگشته اما لبريز از عشق و شادی ستار دارد. (اين تابلو امسال در تمام مراسم زيبای نوروزی که در باکو برگزار شد، بعنوان سمبل نوروز حضور داشت.) تمامی اين آفريده‌ها شور انسانی است، شور کسانی که می سازند، کسانی که نقاشی می کشند، به نوای موسيقی بدلش می سازند، شور کسانی که بر اين پل‌ها گذشته‌اند، در اين ميادين رقصيده‌اند و خنچه بر سر گردانده‌اند و کله قند شکسته‌اند، هلهله شادی و شور. آه زندگی، که ترا زيسته‌اند و بايد زيست‌ات و بايد ستايشگرات بود! بايد جنگيد برايت، نه برای کشتن و يا کشته‌شدن! برای حيات‌بخشيدن، برای انسان بودن، و در سيمای انسان زيستن و شادمانه پای کوبيدن!
تمامی اين تک و تاب، اين شور و هيجان، اين جشن و سرور، اين اعياد برای تداوم‌بخشيدن به حيات است، در رسيدن به آينده، شادی و نهادن پا بر گلوی سرنوشت. فشردن گلوی نابرابری! فقر و جهل. چرا که در شادی و اميد قدرتی است که در هيچ چيز ديگر نيست. مردی جوان همراه زنی جوان که بنظر همسرش باشد بازوی پيرزن و پيرمردی را گرفته‌اند و آرام آرام در امتداد درياچه حرکت می کنند. پيرمرد چند رديف مدالهای خود را بر سينه آويخته است. با هر گام که بر ميدارد مدالها تکان می خورند. می دانم، ميدانم پشت اين مدالها چه رنج و چه زندگی پرشوری خوابيده است. از ميانه آتش و خون عبور کرده در تيزاب زمان جوشيده و فضيلت يافته است. نسل اين پيرمردان مدال بر سينه روز به روز کمتر می شود. آيا نسل امروز نيز مدالهای افتخار در جنگی آزادی‌بخش را بر سينه خود خواهد زد؟ يا زمان آن مدالها گذشته است؟ زمان هواپيماهای بی‌سرنشين است، در جنگی نابرابر، خانگی، ارتجاعی، که هيچ افتخاری در آن نخوابيده است. نه افتخاری برای سرباز آمريکائی خواهد بود که شبانه دهها کودک و مادری را در دهکده‌ای فقير و دور افتاده در افغانستان به رگبار می بندد؛ نه برای سرباز طالبان که جليقه انتحاری می پوشد و به ميان کودکان و مردم عادی می رود؛ نه برای خلبانان اسرائيلی و نه برای موشک‌اندا زان حماس؛ نه برای تک‌تيراندازان حکومت بشار اسد و نه برای اخوان‌المسلمين‌ها!
جنگ‌های کوری که خدايان قدرت و سرمايه بر انسانها تحميل می کنند.
جنگ را برای جنگ‌افروزان وابگذاريم. اندک زمانی هم که شده از شادی عيد بگوييم!
گروه بزرگی از رقصندگان تأتر علی‌شير نوائی فلامينگو می رقصند. دامن‌های چين‌دار با رنگهای سرخ و سياه و ريتم تند، مانند ريتم خونی که در رگ بهار، در رگ درخت، در رگ حيات جاری است؛ ريتمی که بار فشارهای اجتماعی و اقتصادی را حداقل برای ساعتی از دوش تو بر ميدارد و استخوانت را بر استخوان می رقصاند. اينها واقعاً با ما فرق دارند. اينها در لحظه زندگی می کنند. از آنچه که در حال حاضر دارند، لذت می برند. در قيد و بند اين نيستند که ديگران چه قضاوت می کنند. اگر ميخواهد برقصد می رقصد؛ اگر ميخواهد عشق‌اش را بيان کند، می کند. شايد اين فرهنگی است که از دوره‌های قبل در ميان اينها باقی مانده است. زرق و برقی نبود، کاری داشت و دولتی که خرجش بر گردن او بود. هرچه داشت می خورد و می نوشيد و می گشت و فردا روزی ديگر بود که هنوز نيامده بود و ترس از آن در دل نداشت! و هنوز اين روانشناسی با وجوديکه با ترس آميخته‌ شده اما در جشن‌ها و در مراسم نمود می يابد. کافی است ترانه‌ای به صدا در آيد تا استخوان بر استخوان بجنبانند. خصوصاً روس‌ها!
تعدادی زن و مرد در غرفه تاجيکستان دور هم جمع شده‌اند. هر يک پياله‌ای ودکا بردست دارند. ميگويم: نوش! بلافاصله دستم را می گيرند و به ميان جمع خود می برند. " آقای ايرانی، نوروزتان مبارک! چطور در اين روز نمی نوشيد؟" يکی با خنده‌ای بر لب می گويد:" شما که ريش نمانده‌ايد!" ميگويم: اگر شراب باشد می نوشم. در چشم برهم‌زدنی، پياله‌ای از شراب در دستم می گذارند. براستی پياله‌ای با نقش و نگار ازبکی. می نوشم شادی جمع را! يکی از ميان جمع که روس است می گويد: اگر آن دنيا بروم، ودکايم را با خود همراه خواهم برد! همه می خندند. می گويد: خدا را مجبور خواهم کرد که اجازه دهد با ودکا وارد بهشت شوم. وگرنه ترجيح می دهم بروم جهنم اما ودکا با من همراه باشد. زنی بشکن‌زنان شروع به چرخيدن می کند، مسئول گروه است، دستم را می کشد: بايد برقصی! می گويم: من بلد نيستم. همه می خندند. می گويد: از سرزمين حضرت حافظ، خانوم گوگوش آمده رقص بلد نيست؟ گروهی دختر و پسر جوان می رسند. تاجيک هستند، شروع به رقص می کنند. رقصيدنی مست! آنچنان که بقول حافظ: مشتری را خرقه از سر می کشند و زهره را گردان تا حشر می چرخانند! خدا را می بينم که در اين لحظه چند پياله‌ای انداخته و با لذت به اين مخلوق شاد ِ شاد خود می نگرد: اگر دستم رسد بر چرخ گردون!
کودکان با چوبک‌هايی که دور آنها پشمک‌های رنگی پيچيده شده در ميانه سبزه‌ها می چرخند و خود به هر طرف می زنند، فرياد می کشند، شلنگ تخته می اندازند. براستی کودکی زيباست. بی هراس از فردا، مرگ، آينده. لبخندهای‌شان، بازی‌های لاقيدانه و پرروياهای‌شان! حتی اگر کودکانی باشند در سالن انتظار زندان اوين در تهران! پاسداری از اين شادی! نوشتن از زندگی است. از اميد! در ميان اينهمه سختی، سرکوب و استبداد. نگهبانی از اينکه شادی از دلها نگريزد و " آئينه مهرآگين مکدر نشود!"
ميدانم سخت است. اما لازم است و ممکن.
" شيپور جنگ جهانی دوم بصدا در آمده بود! سراسر زمين افسار گسيخته شده بود! مرزهای جغرافيائی به رقص در آمده بودند و کشورها مانند صفحه آکاردئون منبسط و منقبض می شدند! دنيا در حال نابودی بود. شرف، روح انسان و خود زندگی؟ در چنين وانفسائی تلگرافی از هزاران کيلومتر دورتر از من، از زوربا بدستم رسيد! که دعوتم می کرد تا بديدن سنگ سبز و زيبائی بروم که (خود) از تماشا کردن‌اش سير نميشد! گفتم:" مرده شور اين زيبائی را ببرد! چون دل ندارد، غم رنج و مصيبت آدميان را نمی خورد." کازانتراکيس
آری، او به ديدن اين سنگ سبز نمی رود و به قول خود به صدای موزون و سرد منطق انسانی خود گوش ميدهد و نامه‌ای برای زوربا در تشريح وضعيت جهان می نويسد و چنين جواب می گيرد:" بدبخت، يکبار در زندگی برايت پا داد که می توانستی يک سنگ زيبا و سبز ببينی و نديدی... بارها از خود پرسيده‌ام، آيا دوزخ هست يا نيست. ديروز بعداز نامه تو فهميدم که برای چند تن کاغذسياه‌کنی مثل تو، بايد دوزخ باشد."
آری، در زندگی همه ما پيش می آيد که بديدن يک سنگ سبز و زيبا برويم؛ سنگی که مايه از زندگی و از شادی می گيرد. سنگی که می تواد در سخت‌ترين شرائط، در وانفسای جنگ در سلول تيره و تاريک و در اوج نااميدی، هراس، جنگ و طوفان به تو هديه شود؛ و تو اما، قادر به ديدن آن نباشی. اين اعياد، اين روزهای جشن، اين مراسم نيک نياکان ما، روز تقديم اين سنگ‌های سبز و درخشان زندگيست برای جلادادن روح! نيروگرفتن از زندگی، از شادی‌ای که در بطن اين سنگها که روح آدمی است، نهفته است!
عکسی از سنگ‌نوشته کوچکی دارم که انوشيروان لطفی با سوزن روی سنگ کوچکی در زندان کنده است. در هنگامه شکنجه و در واپسين روزهای زندگی چهار کلمه بيشتر نيست. اما همان روحی است که در سنگ سبز زوربا می شد ديد. عشق! اميد! انديشه و کار.
هرکدام از ما که از ديدن چنين سنگ سبزی دوری کنيم، مسلماً قادر نخواهيم شد به کودکانمان، به جوانانمان از سنگ سبزی سخن بگوييم که زوربا را بر ساحل دريا، بعداز فروريختن معدن سنگش به رقص در می آورد و انوش را پر غرور تا پای ميدان تير!
اين نبرد انسان است برای حراست از روح انسان‌بودن، انسانی زيستن و آنچه که جوهر زندگی از آن مايه می گيرد. اين نبرد به زندگی تعادل می بخشد. اگر روح از شادی، از اميد تغذيه نکند، قادر نخواهد شد در تعادل با جسم باشد. و افسردگی و نااميدی او را از پای در خواهد آورد. جنگ تنها از پای‌درآمدن فيزيکی انسان نيست. انسان به اعتبار هدفهای شادی‌بخش و اميد ميل به زندگی، ميل به حرکت می يابد. اگر چنين هدفهائی نباشند و در تاريکی قرار گيرند، انسان پژمرده می گردد و جنگ بر انسان پيروز می شود! روح انسان از پای در می آيد. " زندگی افسرده می گردد و بوی گند می گيرد. آهوان عشق، از آب گل‌آلودش نمی نوشند. مرغکان شوق در آئينه تارش نمی جوشند."
پارک، غرق در ترنم موسيقی، غرق در رقص و پايکوبی. غرق در فضای نوروزی است و مير نوروزی سخت گرم پذيرائی پسری به آرامی، شايد هم دختر يکديگر را به پشت درختان گيلاس کنار مجسمه علی‌شير نوائی می کشانند! گيلاس شکوفه می کند! جهان در حال متولد شدن است. دو دلداده دارند يکديگر را به آغوش می کشند. مارک شکال آنجاست، دارد تصوير آنها را می کشد که سبکبال دست در دست بر فراز جهان پرواز می کنند. با شمعی در دستانشان! زمان از حرکت باز می ايستد! اينگونه نوروز جاودانه می شود!
بيرون می آيم با شمعی در درست و قلبی که از شادی، که ماغ می کشد و به هرکس که می رسم می گويم: نوروز مبارک. درونم برای يک روز هم که شده شور رقصی است. اگر شمع نه در دستم، بلکه در قلبم آجين شده است. اما رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست.

ابوالفضل محققی
تاشکند، نوروز ۱۳۹۱ شمسی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016