گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
16 خرداد» جناب دکتر سروش؛ نگران کافران مسلمانخوار نباشيد! ف.م.سخن 16 خرداد» که دل بهدست کمانابرويست کافرکيش...، عبدالکريم سروش 27 مرداد» عبدالکريم سروش: صلاح مملکت در انتخابات آزاد است، کلمه 18 تیر» وظيفه روشنفکری دينی پالايش مستمر حقيقت و هويت دينی از خرافات و گردوغبار تاريخ است، گزارش سخنرانی عبدالکريم سروش در شهر کلن، حيدر شادی 21 خرداد» در غم ما روزها بیگاه شد، عبدالکريم سروش
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! "اندر احوالات مرد همهچيزدان، نقدی بر يادداشت عبدالکريم سروش، عباس محمودیتمام تلاش سروش در يادداشت اخيرش شکلدهی به دوگانهای است که بيرون از آن بنیبشری نيست، همچنان که اين دوگانه را نه در ساحت پر رمز و راز هنر که در مغالطات عرفانی - فلسفی خويش بر میسازد و در آن بر هنرمند بیخبر بند میزند و او را به جرم ترديد و فروافکندن پرده از خانهاش به محکمه میبرد و پس از نقلی غرا وی را به طلسم آسمانی حواله میدهد و پيروزمندانه بيرون میآيد و رندانه ندای اناالحق سرمیدهد وويژه خبرنامه گويا آنچه بر متن و حواشی نوشتار اخير عبدالکريم سروش گشته، کما فی السابق روايت وجيزه های گذشته است که بلندی نظرش تاب صعود بر آسمان ها را ندارد؛ چه آنکه صعود و عروج را در طبع عارفانه ی او، حرمتی است پاسداشتنی و مقدس، لاجرم گفتارش در ميانه ی زمين و هوا می ماند تا در اين تعليق و تشويش و ابهام هر ظنی را همراه و هم داستان خود گرداند. همچنان که او مريد صادقی برای مراد بلخی اش(۱) است و راز همراهی خلايق با آشفته سرايی نی را نيک دانسته و آموخته است. اما آنچه برای او همواره ناموخته مانده، آن است که ديگرانی دستان گشاده تری دارند، آغوش گشوده تری و طبع بلند تری برای صعود و خروج از آسمان ها؛ برای ايشان حرمت عروج بر آسمان ها، همان دروازه ی قانون (۲)کافکايی است که پايداری و بنياد اش بر همان يگانه واژه ی "حرمت" استوار است و آنکه بی اذن وارد شود، لاجرم "حرامی" است و مستحق حد. اما گناه اين حراميان بی پروا از منظر سروش، بی بصيرتی است که بينشی همچو وی ندارند تا ستون های سر بر آسمان سای و دروازه های دهشتناک حريم آسمانی را به نظاره نشينند و ترسيده، گوشه ی عارفانه برگزينند و پرنده ی خيال را سربرند و به شاهدان طاق و جفت بخورانند. سروش پاسدار حريمی است که در مکتب اش ورود هر ناخودی را "حرامی" انگاشته اند، لذا آنچه وی را برافروخته و آتش بر خرمن اش می زند، هچوم حراميان گستاخی است که تاب و توانی بيش از او در عروج عبور از حريم آسمانی دارند، لاجرم به گوشه ای می خزد و طلسم نفرينی حراميان را به قولی قديم می خواند و پايداری آيين کهن اش را به آسمان ها می سپارد. "ليظهره علی الدين کله"(۳) اما آنچه مرد همه چيز دان را در نوشته ی اخير اش هراسيده می گرداند، ورود به ساحتی است که او و صاحب نامان هم مسلک اش از حضور و بروز در آن به غايت گريزانند: هنر، محفل انس و بزم و رزم خدايگان بازيگوش با دستان و بال هايی که تاب ماندن در بوم نقاشی و کلام و زبان مرسوم را ندارند، لاجرم می پرند و می رقصند و می نوازند، حريم در اين محيط بی احاطه، بی حرمتی است به ساحت هنر، آنِ در نورديدن نت ها و واژگانی که آنی پيش پيچيده شدند و بر زمين و زمان نشستند. لاجرم پرده داران را در اين گذر راهی نيست که هر آن مادام هتاکی خدايگان بی مبالاتی است به غايت خلاق، خلاق تر از آسمانی که پرده دارانی چنين پرگوی و پوک گوی دارد. لذا سروش عارف مسلک در اين عرصه ورود نمی نمايد، چه آنکه ساحت هنر را عرصه ی پرافت و خيز و ظريفی می بيند که برای حکيمان پرده داری چون او، مهلکه ای است که در مکتب وی "چاه ويل" نام گرفته است. اما حکيم پرگوی، استادانه پای پريان گريز پای را به داخل بوم می کشد و زبان شاعرانه را در مغلطه ای فلسفی به پنبه ای می برد و به رسم نقالان پرده دار، مخاطبان را به گوشه ای می نشاند و چوب نقالی را نثار حراميان چپ دست و چپ چشم و بی بصيرتی می کند که هر آن به شمشير تدبير و قضای آسمانی هلاک خواهند شد. اما نقالی خود آيين و رسم و مراتبی دارد که سروش آن را نيک آموخته است، او می داند که چگونه در يک رمانتيسيسم ذهنی، تمامی حريفان را در لشکر حراميان و نابکاران و شيطانيان مسلمان خوار بنماياند و لاجرم در سوی مقابل، لشکر نيک آيين، نيک کردار و پاک سرشتی است که جانشينان بر حق آسمان اند. سروش پرده را حسب معمول نقالان نقش می زند، سپيد و سياه و سياهی آنچيزی است که بر او شوريده و بنيان افکارش را در هم می شکند، آسمان را به تمسخر نشسته و مظهر تمامی رذيلت های تاريخی است. در رمانتيسيسم ذهنی نيز تماما همين است: سپيد، سياه و راوی رمان. در اين ميان راوی يا نقال پرده، آگاهانه و خواسته، تمامی نيروها و مظاهر را وبه تعبيری تمامی خلايق را در دو لشکر موصوف تقليل و تحليل داده و به پرده می کشد و جدای از اين پرده هيچ نيست؛ نه خيالی، نه رويايی و نه نيرو و مظهر و توانی اما محاط بر اين پرده، راوی است، دانای کل، سروش غيب گوی که بال پروازش را تنها تا طبقه ای چند از آسمان گشوده اند و بس. پرده خالی از پيچيدگی های انسانی و پيرامونی است، ساده و پيراسته از هر آلودگی ذهنی و در جمع مخاطبان هم، آنکه پرنده ی خيال اش تيز پرواز تر از دستان بريده اش است(۴)، پيش از پرده خوانی، حکم اش عيان است: ارتداد، اما نقال، مجری حکم نيست، چه آنکه اختياری در آن ندارد، ليکن مخاطب مردد را به دستان آسمان حواله می دهد. حال حسب معمول و وفق گذشته، پرده مهياست، سروش نه گامی در وادی هنر زده، بلکه هنر را در عرفان تحقيقی خويش به روی پرده نشانده و استنطاق می کند، پريشانی و خلاقيت هنرمند را بر بوم مسلک زياده خواه خويش، حرامی نامردمی می شمارد که آتش بر خرمن اش افروخته و حريم محرمان را دريده و جمع محرومان را در سوگ پرده ی دريده شده و بت شکسته نشانده، ليکن حرامی است و در جبهه ی کفر و ارتداد و شايسته ی تعزير. اما در سوی مقابل اين حراميان مسلمان خوار، محفل پاکان پرده داری است که حريم شان زخم خورده و دردمند اند؛ هر چند نه دردی در کار است و نه زخمی، اما نقال سخن چين غيب گوی، درد می خواندش؛ زخم نيست، اما راوی دانای کل، ناسور می خواندش و اين حربه آنچنان کارگر می افتد که زجه مويه ی مخاطبان را بر می انگيزد و نفرت از حريم دريده ای که هم آن هم از ايشان نيست، سر برمی کشد. سروش، هنرمند بی خبر را آنچنان بر پرده ی خويش نگاشته و نشانده که گويی هر آن، گاه هجوم مخاطبان می رود همچنان که زخم ها و دردها و ترس ها را چنان نموده که گريزی از مرگ برای هنرمند نيست. مابقی نقالی تنها پرگويی و افسونه سرايی است، چه آنکه در دوگانه سازی و سياه و سپيد پردازی ابتدايی، نقال، نانش را با تنور ساده سازی و ساده انگاری مخاطب پخته و در ادامه تنها هيزم بر تنور می افزايد و بر آن می دمد. چه آنکه مخاطب تنها آنچه را می بيند و می شنود که راوی صادق و همه چيز دان می بافد و می آرايد و در ادامه با لهيب و تشويش نقال همراه می شود. مخاطب تنها دوگانه ی کفر و ايمان را می بيند و از انجا که انتخاب ديگری در کار نيست، دست به قياس می زند؛ اما خويشتن را در اين دوگانه نمی يابد و درست در همين ميان، سروش به ياری اش می آيد و با توسعه و تعميم جهان شمول هر يک از دو سوی پرده و جدال، مخاطب را مبهوت سخن چينی خويش می گرداند؛ اما نه آنکه گونه ای ديگر بر اين دوگانه بيافزايد و مختصات رمانتيسيسم اش را بر هم ريزد. بر سياق نقالی، مخاطب تنها شنونده ی همراه است و نه طرف گفت و شنود لذا با پايان يافتن کار راوی، کار مخاطب نيز تمام می شود و تنها چراغ های آخر(۵) را بايد بيافروزد. سروش نيز در پايان تمام وجيزه هايش همين را می خواهد. در واقع تمام تلاش سروش در يادداشت اخيرش شکل دهی به دوگانه ای است که بيرون از آن بنی بشری نيست، همچنان که اين دوگانه را نه در ساحت پر رمز و راز هنر که در مغالطات عرفانی- فلسفی خويش بر می سازد و در آن بر هنرمند بی خبر بند می زند و او را به جرم ترديد و فروافکندن پرده از خانه اش به محکمه می برد و پس از نقلی غرا وی را به طلسم آسمانی حواله می دهد و پيروزمندانه بيرون می آيد و رندانه ندای اناالحق سر می دهد و مابقی روايت را به دست شاعر مدفون بلخی می دهد تا از نفرين و مضحکه ی رقيبان بسرايد. "مصطفا را وعده کرد الطاف حق.........او بخفت و بخت و اقبالش نخفت “، "از حريصی عاقبت ناديدن است ...........بر خود و بر عقل خود خنديدن است "(۶) اما آنچه سروش و شيفتگانش از آن می گريزند، واقعيات عيانی است که هر آينه چون ترنم ترانه ای در کمين اشان نشسته تا پرده ی پوشيدگی و ابهام انديشه ی ايشان را براندازد، کودکان گستاخی که نی نامه و نی خوانی را به کناری نهاده اند و نوای خويش را به ميل و طبع بلند خويش می سرايند. به نظر می رسد که بر افروختگی سروش همچنان که در نقداش پيداست، از همين کودکان گستاخی است که هر آينه، چراغ آخراش را پرومتئوس وار(۷) برافروزند. پی نوشت: Copyright: gooya.com 2016
|