یکشنبه 15 مرداد 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بازگشت به انسان: مسير برون‌رفت از بن‌بست تاريخ سياسی ايران، کورش عرفانی

کورش عرفانی
تولد فرد و تولد انسان‌مداری مترادفی هستند که به‌مثابه يک زوج فلسفی و اجتماعی می‌توانند تغيير سياسی در ايران را، برای نخستين بار، سمت و سويی بدهند که ديگر نه در مسير بازتوليد استبدادسالاری، که در راه پايان بخشيدن به بقای خودکامگی سياسی در ايران خواهد بود. اين‌گونه است که انسان می‌تواند نجات بخش ايران باشد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


تاريخ سياسی ايران، به معنای مدرن کلمه، از قيام مشروطيت آغاز می شود. ويژگی اصلی اين تاريخ، تمرکز آن بر تغيير از بالا از دو طريق «اصلاحات درون رژيم حاکم» يا «تغيير رژيم» بوده است. مشروطه خواهان به دنبال باج گرفتن از حکومت فاقد قانون قاجار بودند، آن گاه ضرورت تغيير رژيم پادشاهی قاجار مطرح شد، سپس تلاش جمهوری خواهان برای استقرار نظام جمهوری به ثمر نرسيد، پادشاهی پهلوی آغاز شد، نخستين شاه پهلوی از قدرت کنار زده شد، فرزند وی جايگزين گشت، دولت ملی مصدق تلاش برای اصلاحاتی در درون نظام کرد، کودتای ۳۲ به اين کوشش ها پايان بخشيد، استبداد پهلوی با حرکتی که انقلاب نام گرفت سرنگون شد، ديکتاتوری خونين مذهبی جايگزين آن گشت و اينک، بحث وسعی مخالفان بر اين است که چگونه اين رژيم را پايين بکشند و رژيمی ديگر را روی کار آورند تا شايد، حکومت جديد به فکررفاه و پيشرفت ايرانی و ايران باشد. در ورای ارزش فدارکاری ها و از خودگذشتگی های فراوان در اين مسير، آن چه از گذر اين فرايند حاصل شده است چند تغيير و تعويض خونين و پرهزينه ی رژيم های متوالی بوده است که نه سودی به حال ايران داشته است و نه نفعی به حال ايرانی. مگر اين که بخواهيم به کلی گويی های رمانتيسم انقلابی روی آوريم.

راز اين درجا زدن و پيش نرفتن چيست؟ چند بار ديگر بايد رژيم سرنگون کنيم و حکومت عوض کنيم تا بلکه، بر اساس شانس و اقبال، يا قضا و قدر، بتوانيم يک حاکميت دلسوز و کارآ به دست آوريم که، لااقل تا حدی، به دردهای تاريخی اين جامعه ی زخم خورده از استبدادگری بپردازد؟

جواب دادن به اين پرسش ها صد البته ساده نيست، اما بايد از يک جا شروع کرد تا ببينيم آيا می توان پاسخی فراهم کرد يا خير؟

شکل يا محتوا؟
نگارنده بر اين باورست که آن چه اين درجازدن را موجب شده توجه به شکل تغيير است نه محتوا، تمرکز بر ظاهر است نه بر باطن حرکت. به عبارت ديگر، تاريخ سياسی ما در نوعی سطحی گرايی عادت شده، تکراری و کنشگری نازا گرفتار شده است و گويی هر بار که می خواهد از يک رژيم استبدادی خلاصی يابد به سوی حاکميت به مراتب مستبدتری گام بر می دارد. اين دور تسلسل ما را چنان در خود گرفتار کرده است که هر بار تصور افق تغيير در نزديک بينی سياسی مان ترسيم می شود و می پنداريم اگر اين بار اين گروه دزد و آدمکش و مستبد حاکم را از قدرت برانيم، به طور حتم، به سوی آزادی و عدالت و دمکراسی می رويم. در طول صد سال گذشته نزديک به پنج بار اين کار را کرده ايم و نتيجه ای به دست نيامده است. چرا بايد بارششم يا دهم يا هفتادم اين روند نتيجه دهد؟ مگر براساس تصادف و احتمال و با شايد و اگر و اما؟

يک مسير بهتر و مطمئن تر برای تغييری جدی و سازنده اما اين است که بتوانيم برای يک بار هم شده به محتوای تغيير و نه فقط به شکل آن بپردازيم. يا حداقل، بيشتر و نخست به محتوا بپردازيم. محتوا اما چه می تواند باشد؟ اين که جايگزين کيست؟ نوع نظام؟ شکل نظام؟ نوع قانون اساسی آينده؟ سکولاريسم؟ ... واقعيت اين است که هيچ کدام از اين موارد نمی تواند به طور بنيادين و کيفی موضوع دگرگون سازی سياسی در ايران را متحول سازد. ريشه های دردی که به عنوان درمان، بازتوليد استبدادسالاری را منجر می شود بر سر جای خود باقی می ماند و به يک شکل يا به شکلی ديگر نوعی از ديکتاتوری را با خود به همراه می آورد. ريشه هايی که به آن اشاره می کنيم چند بعدی است: هم فلسفی است و هم فرهنگی، هم اجتماعی است و هم اقتصادی. پس، درمانی می خواهد که بتواند در ورای پيچيدگی ها و وجه مميزه های اين ابعاد متعدد، يک محور مشترک ارائه دهد و برای برون رفت از چنبره ی اين گرفتاری های بنيادين، راهی برای گشايش،عبور و رهايی ترسيم کند. اين محور مشترک چيزی نيست جز «انسان».

بازگشت به بشر
بايد تلاش کنيم «انسان» را به شاخص سنجش تغيير سياسی تبديل سازيم. اگر يک بار و فقط يک بار به دنبال آن باشيم که انسان را، جان و کرامت او را، هدف غايی حرکت از يک نظام سياسی به يک نظام سياسی ديگر قرار دهيم، بی شک انقلابی در انقلابی گری سنتی به راه انداخته ايم. وقتی همت وفداکاری خويش را نه در راه پايين کشيدن يک رژيم و جايگزين کردن آن با يک رژيم مشابه، بلکه زمينه سازی برای استقرار تفکر انسان مدار در مسير تحول سياسی قرار دهيم، می توانيم اميدوار باشيم که به سمت آن نوع از تغيير در حال حرکت هستيم که می تواند تاثيری تاريخ ساز داشته باشد.

در سه دهه ی گذشته تمرکز اپوزيسيون بر قدرت سياسی سبب شده که بسياری از مسائل ريشه ای، که به تدريج عميق تر و پردامنه تر نيز گشته است، از ديد فعالان سياسی پنهان بماند. آن چنان که ما، مسخ اجتماعی ومحو ارزش های جهان شمول فرهنگ ايرانی را در طول دو دهه گذشته را يا نديديم و يا نمی توانستيم که ببينيم. اما وقت آن است که بيش از اين در اين دريچه ی تنگ بينشی نمانيم و به سوی کرانه های نوين و ژرف انسانيت فراموش شده در جامعه ی ايرانی نگاه کنيم.

آری، انسان، گمشده ی بزرگ تاريخ سياسی ايران است. بازگرداندن او به جايگاه اصلی خويش چيزی نخواهد بود جز اعطای برترين ومهمترين مقام در راستای کنشگری سياسی به وی؛ و اين می تواند آغازگر يک تغيير متفاوت باشد، تغييری که ديگر در آن، جايی برای انسان کشی و برپا کردن بساط اعدام و کشتار و شکنجه و سرکوب نيست. ديگر نمی توان به اسم چيزی برتر، کسی را تحقير کرده و مورد توهين قرار داده و به زندان و حبس محکوم کرد. نظامی که در آن خدا و ميهن و منافع ملی و حزب و طبقه و غيره به جايگاهی کهتر از مقام شامخ بشری رانده شده و اين انسان است که حرف اول را می زند و انسانيت برتر از هر چيز و هر چيزديگر ارزيابی می شود.

صد سال تجربه ی جنگيدن و کشتن و کشته شدن در انقلاب ها و قيام ها و جنبش هايی که برای چيزی جز انسان و انسانيت، به عنوان محور اصلی، بوده است کافيست، اين بار به خيزشی نياز داريم که برای انسان و حفظ جان اوست نه برای گرفتن و حذف جان او، برای بزرگداشت کرامت اوست نه برای پايمال کردن اين کرامت.

وقت آن است که قبل از مردمسالاری به انسانيت سالاری بپردازيم، زيرا اولی بدون دومی، در خاک دَم کرده از استبداد ما، هرگز شانس تحقق نخواهد داشت. مگر می شود در جامعه ای که اکثريت اعضای آن به انسان احترام نمی گذارند افراد برای رای هم ارزش و اعتباری قائل شوند؟ مگر می شود در جامعه ای که انسان مورد بی حرمتی قرار می گيرد به حق قانونی ديگری توجهی داشت؟ مگر می شود وقتی برای انسان ها ارزش برابر قائل نمی شويم، به عدالت اجتماعی و حق برابر همگان مقابل قانون باور داشته باشيم؟ آيا اين ها ناشی از ترکيبی از جهل و شوخ طبعی فعالان تاريخ سياسی ايران نيست؟

استبداد در ايران، و شايد هم در ورای سرزمين ما، نمودی از تجاوز مداوم است به حق اختيار فرد. استبداد، نفی اختياراست و اختيار، تمايز ذاتی انسان از حيوان. وقتی اختيار کسی را بگيريم او را به سطح مادون حيوان می کشيم. استبداد، پس، مجهز به فلسفه ای زشت است که مبتنی بر نفی انسانيت انسان است؛ اين سلب وجه مميزه ی آدميست. نقض حقوق بشر، به عنوان مشخصه ی اصلی تمامی حاکميت های پياپی يک قرن گذشته در کشورمان، همان تجاوز به حق انسان بودن است. استبداد تاريخی در ايران از اين منطق ضد بشری تغذيه می کند و تا زمانی که پايه های بنيادين اين منطق زير سوال نرود، پيوسته خويش را، همانند چند هزار سال گذشته، بازتوليد خواهد کرد. چگونه ممکن است که بتوانيم با صرف تغيير رژيم، که يک امر شکلی و مکانيکی است، از اين چرخه ی ريشه گرفته در چند صد قرن تاريخ انسان کشی وسر بريدن و به دار کشيدن رهايی يافت؟ امر محال، محال است تا وقتی که شرايط وقوع آن امر مهيا شود. و آيا ما شرايط محو استبداد را فراهم کرده ايم؟

من و شمای انسان ايرانی، تا خود را از چنبره های روانی و ساختارهای اجتماعی، سازو کارهای اقتصادی و انگاره های فرهنگی اين تاريخ استبدادی آغشته به انسان ستيزی رها نکنيم، رنگ آزادی و رعايت حقوق بشر را نخواهيم ديد. بندهای درون، در ذهن ما و بيرون، در روابط اجتماعی ما، برای توليد و بازتوليد اشکال مختلف استبداد تنظيم شده و بسيار تمرين کرده اند. زايش و نوزايش استبداد نتيجه ی طبيعی ساختارهای روانی افراد و ساختارهای تاريخی جامعه ی ماست. بدون پرداختن ريشه ای به اين ساختارها تغيير رژيم فقط به مثابه تغييررنگ ديوارهای يک بنای ويران است. اين راهکار تکراری و فرسوده و بی نتيجه ی بردن يک رژيم و آوردن يکی ديگر، بدون يک تغيير محتوايی بنيادين، ره به جايی نمی برد؛ بارها و بارها باز بايد بها بدهيم که جلادی با شمشير برود و جلادی با گيوتين بيايد و دهه ها بعد او را ببريم تا جلادی با تفنگ بيايد و اين حکايت هم چنان باقی بماند.

چه راه حلی برای برون رفت از اين دايره ی بسته هست؟

خروج از چرخه ی انسان ستيزی
شکستن دايره با امتداد خط قبلی ميسر نيست، با تغيير جهت خط قبلی ممکن است. کليت نظری قابل تصور برای اين برون رفت به آسانی قابل توصيف است: حفظ نهادينه ی جان و کرامت انسان به عنوان هدف نهايی هر تغيير سياسی. اما پيرامون اين که در ورای اين کليت، چه راهکاری برای پياده ساختن اين دگرگونی موجود است، بايد به يک واقعيت توجه کنيم و آن اين که اين کاری يک شبه يا آسان و فوری نيست. نياز به يک خط تحول مرحله به مرحله دارد که به صورت ساده قابل ترسيم است: نخست، طرح تفکر انسان مداری، دوم، تبديل اين فکر به يک جريان فکری، سوم تحول جريان فکری به يک جريان اجتماعی و در نهايت، تولد نهادهای شهروندی و مدنی مستقل از دل اين جريان اجتماعی.

پس، گام اول اين است که فکر انسان مداری را ترويج کنيم. طرح اين ايده که «انسان برتر از خداست، برتر از مذهب است، برتراز ميهن است، برتر از طبقه است، برتر از حزب است» خود کمک بسياری به ديگر گونه انديشيدن ما دارد. اين که بگوييم « به نام انسان بخشنده ی مهربان». اين که ترويج کنيم «هيچ چيز برتر از جان و کرامت انسان نيست». اين که بيان کنيم که «انسان لايق احترام و توجه و رفاه و خوبی هاست». اين که «هيچ بهانه ای و هيچ بهانه ای برای گرفتن جان يک انسان قابل قبول نيست». اين که «کرامت بشری به هيچ وجه و تحت هيچ شرايطی نبايد پايمال شود».

اينهاست آن تفکری که می تواند به مثابه يک شوک فلسفی برای هر ايرانی عمل کند و او را وادار سازد تا از دريچه ای ديگر به خود انسانی خويش بنگرد و به اين واسطه، ديدگاه خود را نسبت به ديگران نيز تغيير دهد. بديهی است که کارهای جديتر در عرصه ی فرهنگ و ادبيات وعلم و هنر بايد در اين ميان توليد و هزاران بار بازتوليد شود تا اين جريان فکری بتواند با نفوذ در بستر اجتماعی - از طريق کتاب و فيلم و شعر و داستان و غيره-، زمينه ساز يک جريان اجتماعی شود. تفکر انسان مداری بايد به ميان مردم برود، بايد درکارخانه و اداره و مدرسه و خيابان، شهروندان به صحبت از مفهوم انسان گرايی بپردازند تا اين مهم به سپهر زندگی اجتماعی راه يابد. بايد که انسان مداری مفهومی آشنا برای مردم کوچه و خيابان گردد.

به واسطه ی طرح ايده ی انسان مداری در راديو و تلويزيون و مطبوعات و اينترنت می توان چشم ايرانی را به روی وجهی از وجودش گشود که پيوسته در طول تاريخ مورد انکار نظام های سياسی حاکم قرار گرفته است. به واسطه ی اين حساسيت نوشکوفای انسان ايرانی به انسانيت خويش، تحمل ستم و دروغ و تحقير کهن عمر سخت تر و در نهايت، ناممکن می شود. چه فرق دارد که اين امر در زمان حيات رژيم کنونی روی دهد يا در زمان به قدرت رسيدن رژيم بعدی يا در موقع حاکميت حکومت بعد از آن؛ مهم اين است که جامعه ای که در آن فرد به ارزش انسانی خويش پی برده و «فرديت» در آن ظهور کرده است ديگر پذيرای هيچ نوع از حاکميت استبدادی نيست.

ظهور «فرديت انسان مدار» در جامعه ی ايرانی تولد آزادی خواهی نهادينه است، آغاز بسترسازی برای مشارکت فعال و سازمان يافته در زندگی عمومی است، زمينه ساز ظهور قدرت اجتماعی و شکل گيری جامعه ی مدنی است. استقرار انسان مداری در دالان های ذهن فردی و چهارسوی رفتارجمعی ايرانيان، گشايشی است به دريچه ی فهم ديگری، احترام متقابل، رعايت حريم شخصی سايرين و احترام به قانون. تولد فرد و تولد انسان مداری مترادفی هستند که به مثابه يک زوج فلسفی و اجتماعی می توانند تغيير سياسی در ايران را، برای نخستين بار، سمت و سويی بدهند که ديگر نه در مسير بازتوليد استبداد سالاری، که در راه پايان بخشيدن به بقای خودکامگی سياسی در ايران خواهد بود. اين گونه است که انسان می تواند نجات بخش ايران باشد.

[email protected]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016