دوشنبه 16 مرداد 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

غربت به مثابه وطن (ويراست دوم)، ناصر کاخساز

ناصر کاخساز
غربت، هنگامی به کمال می‌رسد و مفهومی کامل می‌شود که به قلمرو تنهايی انسان نفوذ می‌کند. ذهن در تنهايی، فرصت می‌يابد، که دلهره و آزردگی‌های روزانه‌اش را که در نتيجه‌ی جابجايی بوجود آمده‌اند، مرور کند. در نتيجه‌ی اين مرورِ شبانه است که غربت از قلمرو احساسی گنگ و غمی مبهم به قلمرو آگاهی منتقل می‌شود

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


غربت و وطن دو حس‌اند که يکديگر را به قلمرو آگاهی در ذهن هل می دهند. دو حس وابسته به يکديگر.

انسان اگر از غربت و بيگانگی نمی هراسيد به وطن نمی‌انديشيد. وطن، تازه در خطر که قرار می‌گيرد به قلمرو آگاهی رانده می‌شود. يعنی ذهن به آن وقوف می‌يابد.

در تبعيد و مهاجرت، وطن فضايی است که بين آدم و پيرامون او قرار می‌گيرد. رابطه‌ی آدم با پيرامون‌اش و رابطه‌ی پيرامون با آدم، از اين فضا، يا از اين کاتاليزاتور می‌گذرد. غربت از اين لحاظ مانند وطن است. اين را ما به خوبی در غربت خودمان آزموده‌ايم. نگاه آدم در غربت به پيرامون‌اش از احساس غربتِ او اثر می‌پذيرد. غربت مانند فضايی يا هاله‌ای دور آدم را می‌گيرد و او را از تماس مستقيم و بی‌واسطه با پيرامون بازمی‌دارد. نگاهی که از آنسو به آدم می‌تابد نيز از همين فيلتر می‌گذرد. پس غربت فيلتری است که از دو سو عمل می‌کند؛ فيلتری که از دو عنصر مظلوميت و حساسيت تشکيل می‌شود. يعنی همه‌ی ارتباط‌ ‌های آدم در غربت از فيلتر حساسيت‌ و مظلوميت او می‌گذرد.

آدم به رنج غربت، مانند وطن‌اش، دلبسته می‌شود. به رنجی که او را لحظه به لحظه حساس‌تر می کند و می‌کاهد. حساسيت، طبيعتِ دومينِ تبعيد است؛ خوی تبديل به عادت شده‌ای است که موضوعِ کنش‌های پيرامونی خويش است. يعنی در فعليت دادن به آن‌ها مشارکت ندارد. غربت احساس درونی مليت از بيرون است؛ مليتی است که به تجريد کشيده شده است؛ روحِ به پرواز درآمده‌ی يک واقعيت بيرونی است؛ بريدن ارتباط پيرامونی با واقعيتِ ملی است.

غربت به آدم می‌فهماند که انسان مقيد به تاريخ است. در نتيجه‌ی کارکرد آگاهی تاريخی است که وطن، موضوع بررسی آگاهی قرار می‌گيرد. آدمی که ‌تاريخ ندارد، حافظه‌ی دور ندارد و در موقعيتی معلق بسر می‌برد. حافظه‌ی تاريخی پايه‌ی اصلی شخصيت انسان است. هنگامی که آگاهی، غربت را موضوع بررسی خود می‌کند، به بی‌تاريخی واکنش نشان می‌دهد. آدم بی‌تاريخ نمی‌تواند غم غربت را تجربه کند زيرا غربت پی‌آمد آگاهی تاريخی است؛ دور ماندگی از اصل است؛ يعنی دورماندگی از ريشه‌ی تاريخی هويت انسان است. برای همين است که در نوشته‌های گوناگون تاکيد کرده‌ام که مبارزه‌ی سياسی تنها و تنها بر بستر تاريخ تحول ملی ميوه می‌دهد.

غربت، هنگامی به کمال می‌رسد و مفهومی کامل می‌شود که به قلمرو تنهايی انسان نفوذ می‌کند. ذهن در تنهايی، فرصت می‌يابد، که دلهره و آزردگی‌های روزانه‌اش را که در نتيجه‌ی جابجايی بوجود آمده‌اند، مرور کند. در نتيجه‌ی اين مرورِ شبانه است که غربت از قلمرو احساسی گنگ و غمی مبهم به قلمرو آگاهی منتقل می‌شود. شب آينه‌ای است که روز در آن رژه می‌رود. اين انتقال به قلمرو آگاهی نتيجه‌ی بيداری ذهن در تنهايی است. شب آينه‌ای است که رويدادهای روز را بازمی‌تاباند. عدسی‌ای است که رويدادها را آگرانديسمان می‌کند.به گفته‌ی ژان پل سارتر اگر آدم مفهوم غربت را نشناسد، يعنی با آگاهی‌اش آن را نفهمد، غربت، حسِ گنگ و مبهمی بيش نيست. غربت در قلمرو آگاهی، جايگزين وطن می‌شود. يعنی غربت، وطن بيدار آدم است. ميگوييم فلانی اهل غربت است. يا می‌گوييم فلانی هوايی شده است. يعنی از پيرامون‌اش کنده شده است، يا با آن بيگانه شده است. پس غربت احساس بيگانگی است. شعر خيام و آثار کافکا هم تجلی غربت انسان‌اند. درک پوچی ی زندگی، فرهيختگان را غريبه می‌کند.

سارتر می‌گويد: من برای اين که بدانم در غربت هستم بايد بدانم غربت چيست وگرنه تنها غمی مبهم را احساس می‌کنم – و نه غربت را. اما اين به آن معنا نيست که آگاهی ما خالق غربت است. تنها به اين معنا است که غربت، موضوع آگاهی ماست. پس برخلاف نگرش دکارتی همانگونه که سارتر می‌گويد «شکلی از منِ آگاه در دسترس ما نيست.» پس غربت، فضايی از مناسبات است که به طور عينی بايد وجود داشته باشد، اما تنها هنگامی که موضوع تفسير آگاهی ما قرار می‌گيرد، معنا پيدا می‌کند. پس عينيتِ غربت، برای مفهوم غربت تنها نقش ماده‌ی خام را بازی می‌کند. اما غربت چگونه موضوع تفسير يا موضوع آگاهی ماست؟ من در فضايی زندگی می‌کنم که به کمک تلقی و ارزشيابی ديگران تفسير می‌شود. فضايی که من در آن قرار دارم، يعنی فضايی که هويت مرا تعيين می‌کند، به گفته‌ی سارتر فضايی که «زير تاثير نگاه ديگران بر من شکل می گيرد.» موقعيت عينی من از اين طريق به موقعيتی ذهنی تبديل می‌شود و از اين روست که می‌گويم غربت يک وطن تجريد شده است. من در اين فضا است که ريشه می‌گسترانم. و در اين فضا، يا به بيان بهتر، در متن اين فرهنگ است که دريافت‌ها و حس‌های خود را تفسير می‌کنم.

شباهت غربت با وطن مانند شباهت و همجنسی تز و آنتی‌تز است. تز و آنتی‌تز زاده‌ی بستر فکری يگانه‌ای هستند و ريشه در يکديگر دارند، غايت مشترکی دارند . حتا شباهت آن‌ها از تقابل ميان آن‌ها عمده‌تر است. چون تلاشِ آگاهی ما عبور از اين تقابل و رسيدن به يک سرمنزل مقصود است. وطن چون در غربت، يا از هراس غربت، شکوفا می‌شود، مديون غربت است. هدف آگاهی از بررسی غربت، عبور از غربت است. اين قصدِ عبور از غربت است که وطن را موضوع بررسی آگاهی قرار می‌دهد. وگرنه وطن نيز حس ابتدايی و مبهمی بيش نخواهد بود و به گفته‌ی هايدگر مانند دستگيره‌ی در يا کلاج اتومبيلی است که به علت کثرت استعمال احساس نمی شود.

غربت، واکنش روح است به دوری، به بُعد و به فاصله وقتی که فاصله مطلق می ‌شود. محصور شدنِ روح در دوری است. روح با اينتروژکسيون، يعنی با درون فکنیِ، يعنی با ايجاد يک حس مجردِ وطنِ درونی در خود، به فقدان عينيتِ وطن در پيرامون خود واکنش نشان می‌دهد و پشت صخره‌های ضخيم فاصله و دوری، وطنِ مجردی برای خود درست می‌کند. غربت اين ميهن مجرد است. فضايی بی‌فاصله با آدم ، انسوی مرزهای مطلق فاصله، قلمرويی که زيرِ سُمِ سُتورانِ تهاجم امپرياليستی ی اشباحی از صُوَر و خيال، به حريم تنهايی و خلوت شبانه‌ی انسان شکل می‌گيرد. پس غربت، قلمرويی از مکان است که به زمان استحاله می‌يابد. يعنی قلمرو غربت، قلمرو تنهايی انسان و بيگانگی با پيرامون است و با پاس‌هايی از شبْ گذشته که تاريکی ژرفا می‌گيرد، آغاز می‌شود، وقتی که بيداری، قلمرو خواب و زمين نرم و رويايی آن را تخريب می‌کند و به تاراج می‌برد. غربت، هجوم بيداری به شب است. بيداری، محصول اشتغال نوستالژيکِ ذهن در جستجوی ابعاد محلی و ملی برای تجسم خويش است؛ و چون آن را نمی‌يابد تجريدش می‌کند. غربت تجريد وطن است.

در وطن، زمان از طريق رويداد به ارتباط انسان با مکان معنا می‌دهد. و به اين ترتيب وحدت زمان و مکان تحقق می‌پذيرد. درغربت، اما، تصاوير ذهنی به سرعت معمول نمی‌گذرند و به ماده‌ی چسبناک غربت در ذهن غريبه می‌چسبند. يعنی ذهن به زمان بيشتری نياز دارد تا جای آن‌ها را به تصاوير ديگری بدهد. گونه‌ای درهم آميختگی سينمايی در روند رخ دادن رويدادهای جديد با تصوير رويدادهای گذشته بوجود می‌آيد. يعنی تصورات تبعيد، واقعيت عينی رويدادها را ذهنی – سوبژکتيو – می‌کند. با اين روندِ کُندیِ حرکت تصويرهای ذهنی است که ملانکولی تبعيد به هستی می‌آيد. زندگی در تبعيد تلاشی است برای پنهان کردن اين جوهر غريبانه در شادی‌های روزمره. رويداد در تبعيد گرچه در روز رخ می‌دهد اما عنصری از ملانکولی در آن پنهان است که در شب پرده از چهره می‌کشد. شب، مکانِ تجلی خيالات است. خيالاتی که- درست شباهنگام - ذهنيتِ مکبثِ شکسپير را آشفته می‌کند.

مرداد ۱۳۹۱
ناصر کاخساز
http://nasserkakhsaz.blogspot.com/


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016