گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان![]()
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
25 شهریور» نقش انتخابات آزاد در گذار به دموکراسی در ایران: سخنرانی سپیده پورآقایی، ناصر کاخساز و علی اصغر سلیمی، در کلن
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! غربت به مثابه وطن (ويراست دوم)، ناصر کاخساز![]() غربت و وطن دو حساند که يکديگر را به قلمرو آگاهی در ذهن هل می دهند. دو حس وابسته به يکديگر. انسان اگر از غربت و بيگانگی نمی هراسيد به وطن نمیانديشيد. وطن، تازه در خطر که قرار میگيرد به قلمرو آگاهی رانده میشود. يعنی ذهن به آن وقوف میيابد. در تبعيد و مهاجرت، وطن فضايی است که بين آدم و پيرامون او قرار میگيرد. رابطهی آدم با پيراموناش و رابطهی پيرامون با آدم، از اين فضا، يا از اين کاتاليزاتور میگذرد. غربت از اين لحاظ مانند وطن است. اين را ما به خوبی در غربت خودمان آزمودهايم. نگاه آدم در غربت به پيراموناش از احساس غربتِ او اثر میپذيرد. غربت مانند فضايی يا هالهای دور آدم را میگيرد و او را از تماس مستقيم و بیواسطه با پيرامون بازمیدارد. نگاهی که از آنسو به آدم میتابد نيز از همين فيلتر میگذرد. پس غربت فيلتری است که از دو سو عمل میکند؛ فيلتری که از دو عنصر مظلوميت و حساسيت تشکيل میشود. يعنی همهی ارتباط های آدم در غربت از فيلتر حساسيت و مظلوميت او میگذرد. آدم به رنج غربت، مانند وطناش، دلبسته میشود. به رنجی که او را لحظه به لحظه حساستر می کند و میکاهد. حساسيت، طبيعتِ دومينِ تبعيد است؛ خوی تبديل به عادت شدهای است که موضوعِ کنشهای پيرامونی خويش است. يعنی در فعليت دادن به آنها مشارکت ندارد. غربت احساس درونی مليت از بيرون است؛ مليتی است که به تجريد کشيده شده است؛ روحِ به پرواز درآمدهی يک واقعيت بيرونی است؛ بريدن ارتباط پيرامونی با واقعيتِ ملی است. غربت به آدم میفهماند که انسان مقيد به تاريخ است. در نتيجهی کارکرد آگاهی تاريخی است که وطن، موضوع بررسی آگاهی قرار میگيرد. آدمی که تاريخ ندارد، حافظهی دور ندارد و در موقعيتی معلق بسر میبرد. حافظهی تاريخی پايهی اصلی شخصيت انسان است. هنگامی که آگاهی، غربت را موضوع بررسی خود میکند، به بیتاريخی واکنش نشان میدهد. آدم بیتاريخ نمیتواند غم غربت را تجربه کند زيرا غربت پیآمد آگاهی تاريخی است؛ دور ماندگی از اصل است؛ يعنی دورماندگی از ريشهی تاريخی هويت انسان است. برای همين است که در نوشتههای گوناگون تاکيد کردهام که مبارزهی سياسی تنها و تنها بر بستر تاريخ تحول ملی ميوه میدهد. غربت، هنگامی به کمال میرسد و مفهومی کامل میشود که به قلمرو تنهايی انسان نفوذ میکند. ذهن در تنهايی، فرصت میيابد، که دلهره و آزردگیهای روزانهاش را که در نتيجهی جابجايی بوجود آمدهاند، مرور کند. در نتيجهی اين مرورِ شبانه است که غربت از قلمرو احساسی گنگ و غمی مبهم به قلمرو آگاهی منتقل میشود. شب آينهای است که روز در آن رژه میرود. اين انتقال به قلمرو آگاهی نتيجهی بيداری ذهن در تنهايی است. شب آينهای است که رويدادهای روز را بازمیتاباند. عدسیای است که رويدادها را آگرانديسمان میکند.به گفتهی ژان پل سارتر اگر آدم مفهوم غربت را نشناسد، يعنی با آگاهیاش آن را نفهمد، غربت، حسِ گنگ و مبهمی بيش نيست. غربت در قلمرو آگاهی، جايگزين وطن میشود. يعنی غربت، وطن بيدار آدم است. ميگوييم فلانی اهل غربت است. يا میگوييم فلانی هوايی شده است. يعنی از پيراموناش کنده شده است، يا با آن بيگانه شده است. پس غربت احساس بيگانگی است. شعر خيام و آثار کافکا هم تجلی غربت انساناند. درک پوچی ی زندگی، فرهيختگان را غريبه میکند. سارتر میگويد: من برای اين که بدانم در غربت هستم بايد بدانم غربت چيست وگرنه تنها غمی مبهم را احساس میکنم – و نه غربت را. اما اين به آن معنا نيست که آگاهی ما خالق غربت است. تنها به اين معنا است که غربت، موضوع آگاهی ماست. پس برخلاف نگرش دکارتی همانگونه که سارتر میگويد «شکلی از منِ آگاه در دسترس ما نيست.» پس غربت، فضايی از مناسبات است که به طور عينی بايد وجود داشته باشد، اما تنها هنگامی که موضوع تفسير آگاهی ما قرار میگيرد، معنا پيدا میکند. پس عينيتِ غربت، برای مفهوم غربت تنها نقش مادهی خام را بازی میکند. اما غربت چگونه موضوع تفسير يا موضوع آگاهی ماست؟ من در فضايی زندگی میکنم که به کمک تلقی و ارزشيابی ديگران تفسير میشود. فضايی که من در آن قرار دارم، يعنی فضايی که هويت مرا تعيين میکند، به گفتهی سارتر فضايی که «زير تاثير نگاه ديگران بر من شکل می گيرد.» موقعيت عينی من از اين طريق به موقعيتی ذهنی تبديل میشود و از اين روست که میگويم غربت يک وطن تجريد شده است. من در اين فضا است که ريشه میگسترانم. و در اين فضا، يا به بيان بهتر، در متن اين فرهنگ است که دريافتها و حسهای خود را تفسير میکنم. در وطن، زمان از طريق رويداد به ارتباط انسان با مکان معنا میدهد. و به اين ترتيب وحدت زمان و مکان تحقق میپذيرد. درغربت، اما، تصاوير ذهنی به سرعت معمول نمیگذرند و به مادهی چسبناک غربت در ذهن غريبه میچسبند. يعنی ذهن به زمان بيشتری نياز دارد تا جای آنها را به تصاوير ديگری بدهد. گونهای درهم آميختگی سينمايی در روند رخ دادن رويدادهای جديد با تصوير رويدادهای گذشته بوجود میآيد. يعنی تصورات تبعيد، واقعيت عينی رويدادها را ذهنی – سوبژکتيو – میکند. با اين روندِ کُندیِ حرکت تصويرهای ذهنی است که ملانکولی تبعيد به هستی میآيد. زندگی در تبعيد تلاشی است برای پنهان کردن اين جوهر غريبانه در شادیهای روزمره. رويداد در تبعيد گرچه در روز رخ میدهد اما عنصری از ملانکولی در آن پنهان است که در شب پرده از چهره میکشد. شب، مکانِ تجلی خيالات است. خيالاتی که- درست شباهنگام - ذهنيتِ مکبثِ شکسپير را آشفته میکند. مرداد ۱۳۹۱ Copyright: gooya.com 2016
|