چهارشنبه 18 مرداد 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

وارطان سخن بگو، رضا صديق

رضا صديق
جنس مستند "از تهران تا قاهره" را می‌توان به جرأت از خاستگاه همان مستندهای دستگاه امنيتی جمهوری اسلامی در "بيست‌وسی" دانست. رويکردی يک‌رويه، خودگويی و خودخندی که اين بار با بزک تصاوير پخش نشده‌ی آرشيوی و ديدن پشت صحنه‌ی فرار شاه از ايران شکلی رمانتيک به خود می‌گيرد. رمانتيزه کردن جنايت در کادرهای اشرافی و نگاه‌های تحقيرآميز به تصاوير مردمی که به حق برای احقاق حق خويش انقلاب کردند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ويژه خبرنامه گويا

اين رسم نانوشته ی تاريخ است که گذر زمان عکس های روايت شده يا نشده را سياه و سفيد می نمايد تا خلايق به قضاوت بنشينند و کسی را به عرش و ديگری را به فرش بکشانند. اين مدعا برای انقلاب پنجاه و هفت در ايران نيز صادق است. اين سياه و سفيدی با روايت مورخان آگاه – و نه پروپاگاندای جمهوری اسلامی، به مساوات پخش شده بود تا پيش از مستند سفارشی ِ "از تهران تا قاهره". فرح ديبا در قاب شارپ و ساختار تلويزيونی انگليسی وار شبکه ی "من و تو" چنان نمود که بايد تاريخ پيش از انقلاب را بار ديگر مرور کرد و انگشت اشاره را اين بار به سوی خانم فرح گرفت و سوال پرسيد- که مصاحبه کننده ی من و تو يا بر حسب سياست و يا شيفتگی، چنان مجذوب بوده است که در يک گفت و گوی يک طرفه ی پرطمطراق وقعی به تحريف تاريخ از بيان ملکه ی ديروز ننهاد.

جنس مستند "از تهران تا قاهره" را می توان به جرات از خاستگاه همان مستندهای دستگاه امنيتی جمهوری اسلامی در "بيست و سی" دانست. رويکردی يک رويه، خودگويی و خودخندی که اين بار با بزک تصاوير پخش نشده ی آرشيوی و ديدن پشت صحنه ی فرار شاه از ايران شکلی رمانتيک به خود می گيرد. رمانتيزه کردن جنايت در کادرهای اشرافی و نگاه های تحقيرآميز به تصاوير مردمی که به حق برای احقاق حق خويش انقلاب کردند.

هنگامی که قرار بر آن باشد که از دل سياه چالِ سياهی، سفيدی ِ کدر و شک دار، مجهز به ابزار تبليغ شود و از زبان خاندان پهلوی نه پهلوانانه که از سر بغض و ترحم تطهير سازی و مقدس سازی صورت بگيرد؛ بايد از سياهی سخن راند و سفيدی را کنار زد. بايد به ايام سياه چال ها رجعت کرد که شاملو شاعرانه می سرايد "در اينجا چهار زندان است / به هر زندان دوچندان نَقب / در هر نَقب چندين حجره / در هر حجره چندين مرد در زنجير" و "اين جا"ی کلام شاملو همان جايی ست که صاحبان قلم و مبارزان و معترضان ناخن هايشان کشيده می شد و تنشان داغ دار اتوهای بخار دسته پهلوی. بی راه نيست که شيخ اهل حکايت، سعدی شيراز در گلستان اش چنين بر حاکمان سخن می راند اما چه بر شاه محتوم و ديبای در مقام دفاع برآمده و چه بر شيخ نشسته بر ولايت مطلقه ی دَست سازش، کو گوش شنوا؟

"آورده‌اند که نوشين روان عادل را در شکار گاهی صيد کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشيروان گفت نمک به قيمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از اين قدر چه خلل آيد گفت بنياد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزيدی کرده تا بدين غايت رسيده؛ اگر ز باغ رعيت ملک خورد سيبی / بر آورند غلامان او درخت از بيخ / به پنج بيضه که سلطان ستم روا دارد / زنند لشکريانش هزار مرغ بر سی"

و از آن و در آن سياه چال، حکومت انقلابِ مردم دزديده ی شيخان جائر امروز کهريزک به پا می کند و سرها را به چاه توالت فرو می برد! بنای خلافت شاهی پهلوی و خلافت وقيحانه ی ولايت فقيه مگر جز از يک شاهراه عبور می کنند که پيشترش رضا قلدر و پسرش بود و امروز ديگری!

کدام پاسخ جواب ظلمی ست که دست در دست شوهر مرحوم و خدام جان بر کف نهاديد که امروز سر به افسوس تکان می دهيد؟ خانم فرح، دل تنگ نيم تاج فيروزه ای هستيد که همسر فرمانروايتان از جيب ملت به شما هبه کرد؟ يا کاخِ مستحکم نياوران که از ترس طغيان خاک قد برافراشته بود؟ کجا خواب تخت خواب قوی تان را می بينيد که حال خانه ی بر خون ملت ساخته تان موزه ی ديکتاتورهاست، مانند بيت هزارتوی پاستورِ ولی امر و خليفه ی جائر بالکن نشين که روزی – اگر فهممان رسد موزه ای خواهد شد شبيه خانه ی ديروز شما، وگرنه بسان آرامگاه رضاقلدر ويران خواهد شد.

بی راه نيست اگر بگوييم مستند "از تهران قاهره" پلان هايی دارد که به شعور مخاطب توهين می کند. گويا خانم فرح هنوز باور دارند که ايران مايملک پدری ست و او هنوز ملکه! نه خانم، شب شما به سحر انقلاب رسيد و سحر انقلاب به غروب خون جوانان گلگون شد. همان جوانانی که شما با طعنه پرسيديد؛ "دوست دارم بدانم حالا اين ها کجايند؟" آن ها يا سرخورده اند و گوشه گير، يا در زندان جمهوری اسلامی و حبس و يا چونان قاتلان و بازجويان و رانت خواران دوران حکومت شما جنايت کار؛ اما سرخوردگی آن ها نه از رفتن شما که از به بی راهه رفتن دزدان انقلابی ست که پايان پادشاهی می خواستند و به پادشاهی خليفه گری رسيد. در زندان اند نه برای بازگشت شما که برای اصلاح و يا انقلابی دگربار و حتی خون بار بر ضد سلطنت و خودکامگی ای که شما نيز آن چنان که در صحبت هاتان نشان داديد و معترف شديد هنوز گرفتار سلطنت خواهی تان هستيد؛ اين بار در ردای شازده تان. نه خانم فرح! همان طور که ردای رضا قلدر بر تن شوی شما گشاد بود، ردای سلطنتِ در خواب پرورانده ی شما و هم کيشانتان نيز بر تن فربه و سختی نديده ی شازده گشاد است. گشاد نه به معنای برازنده نبودن که تعقيدی ست بر "زهی خيال باطل" اندر خم روزگاری که با ريختن خون و ظلم نامنتاهی اعوان و انصارتان بر باد رفت و باد امروز، شما را در سرزمينی نشانده که وقيحانه او را يکی از عوامل انقلاب می دانيد! خود نيز به اين کذب گويی آيا باور داريد يا اين نيز حکايت ازهاری ست که صدای شعار و اعتراض و تظاهرات مردم را نوار ضبط شده می دانست؟

تدوين صحنه های شاخ و شانه کشيدن شاه برای بريتانيا و آمريکا و بعد بغض فرح در "از تهران تا قاهره" - که گويی دايی جان ناپلئون در او حلول کرده، جز زير پا گذاردن شعور و شور انقلابی مجاهدين، چريک ها و مسلمانان راستين و... چه بود؟ اعلی حضرتی که از زبان فرح نمی افتاد و از آبادگری آينده ی شاه خبر می داد آيا نبود و نديد زمانی را که محمدرضا شانه به شانه ی کارتر شراب نوشيد و کاپيتولاسيون را بر پا و امضا کرد؟ دم خروس يا قسم حضرت عباس؟ شما خانم فرح آن گوشه نشسته بوديد، نه؟ صلاح بر نديدن است يا نگفتن يا بهتر است بگوييم تحريف تاريخ برای جلب ترحم؟ فاين تذهب خانم ديبا؟ امروز روز عزلت نشينی و خلوت گزيدن برای شمای پا به سن گذاشته در يائسگی ِ سياسی ست، نه لاطائلات بافتن برای مترسک بازی ميدان سياست فردايی که صحنه اش را محق فرزند گلگون چهره تان می بينيد!

آه، وارطان سخن بگو، سخن بگو و شرح ده بغض عجز اينان ِ رانده را در آن هنگام که باد در قبقبه فرياد جاويد شاه را چون رهبر فقط سيد علی سر می دادند. اما "وارطان سخن نگفت / وارطان ستاره بود / يک دم در اين ظلام درخشيد و جست و رفت / وارطان سخن نگفت / وارطان بنفشه بود، گل داد و مژده داد / زمستان شکست و رفت..." سکوت کرد زير شکنجه تا جلادان شما جمجمه‌ اش را در حالی که اثرات سوختگی و شکنجه در تمام بدنش نمايان بود با مته سوراخ کنند! و بعد امروز شما چشم فروبسته بر خونابه ی مادران فرزند از دست داده و زنان بيوه و مردگان شهيد بنشينيد و بگوييد و بگوييد و بگوييد؟ و بعد، بغض کنيد، لبخند تمسخر حواله دهيد و در رويا خود را در عمارت نياوران ببينيد؟

خانم فرح امروز اين نسل نيز در مقابل شما سکوت نمی کنند همان طور که در مقابل حکومت ظالم امروز سکوت نکردند؛ حتی اگر جواب رگبار آتشبار جوابيه ها و تهمت ها و فحش های سينه چاکان ِ معدودتان باشد که هميشه برايتان شعبان استخوانی هايی هستند. اينان را که فراموش نکرده ايد؟ قمه در دست تاب داده بر سر مردم می کوفتند چونان گروهک انصار ِ امروز که درس آموخته ی شعبان بی مخان عصر شمايند.

اسامی شهيدان و جان باختگان و مجروحان بساط شکنجه گاه دستگاه سلطنت پهلوی زيادند و تاريخ نامشان را ابدی کرده است. حتی پروپاگاندای فرح وار و پهلويانه برای عجز شازده ی بی تخت و تاجِ ابدی نيز توان از بين بردن مبارزه و شهادت و جهادشان را ندارد. ملت ايران به شاه بدهی ای ندارد که با بغض فرح شوريده شود که اين بغض دلتنگی جاه و مقام از کف رفته ست وقتی که انقلابيون را چشم در چشم دوربين "وحشی و شوريده" خطاب کرد.

خانم ديبا! حق داريد همان طور که گفتيد "با اين که خنده دار نيست، بخنديد" که امروز نيز سيد علی خامنه ای و اعوان و انصارش به ريش ملت می خندند. خنده ی آن ها فتوحانه ی پيش از شکست است و خنده ی شما ناچاریِ دست رد بر سينه خوردن ديروز و فردا. تا پيش از اين مستند – "از تهران تا قاهره" محمدرضا پهلوی متهم رديف اول جنايات زمانه اش بود و امروز شما نيز اعتراف کرديد که در سرکوب نقش داشتيد و متهم ايد. اگر امروز شاه نيست و رفت، در فردای پايين آمدن پرچم جمهوری اسلامی شما نيز بايد در صف عدليه و دادگاه بايستيد و همچون رهبر فعلی و عاملين قتل های دهه ی شصت و کودتای بيست و دوی خرداد، محاکمه شويد برای شکنجه گاه های ساواک و دستگاه امنيتی و کشتار انقلابيون در خانه و سلول و خيابان. شما امروز مبرا نيستيد و فکر نکنيد همه چيز به پايان رسيده است برای پاسخ گويی؛ که حق به جانب در انگستان و کاخ عاريه تان بنشينيد و سب بريتانيا بگوييد. در انتظار بنشينيد که اگر عمرتان ياری کرد بايد به ايران زمين بازگرديد و همان گونه که دوست داريد بر خاکش بوسه بنوازيد و در فردای "انقلاب آزاد ايران"، هم رديف ديگر جنايت کارانِ خيانت کار عليه ملت ايران راهی زندان شويد و محاکمه. در مستند "از تهران تا قاهره" شما خود ناآگاهانه اعتراف کرده ايد که چه نقش عميقی در سرکوب انقلابيون داشته ايد. بخنديد و بگوييد "نمی دانم چه بگويم" اما در روز دادگاه اين خنده چاره ساز نيست و بايد پاسخگو باشيد که در آن روز جانشين آقای خمينی به سلول خود خواهد رفت و شما نيز به سلول خود- برای گذر دوره ی محکوميت، که هر کدام بخشی از لخته های خون ملت بر دامنتان نقش بسته است.

ملکه ی ديروز، فرح ديبا! طوری سخن رانديد که گويی منتظريد تا ملت ايران شرمسار شما و خاندان و نوادگان تان باشند و اين اوج وقاحت همچون قتالی ست که از بازمانده ی مقتول اش ديه طلب می کند! چرا بايد ملت ايران شرمسار خويش و تصميم خويش باشند؟ خون نداده است يا خانواده و فرزند؟ جان نداده است يا زندگی؟ مگر ايرانيان آيينه ی جادو داشتند تا ببينند پيرمردی که شعارش چنين بود و چنان و از فرنگ و مهد فرانسه برگشت و بر موج انقلاب سوار شد چه در سر داشت و مگر پس از هويدا شدنش نيز همان چريکان و انديشمندان و مبارزان مقاومت و مبارزه نکرد و جوابشان جوخه ی اعدام و حبس و شکنجه ی برآموخته از ساواک نبود؟ ملت ايران در طول تاريخ اسفبار و غم انگيزش، دچار طاغوت و ظلم بوده و حالا سرخورده از مبارزه و نتيجه اش. برای ملتی چنين سرخورده که امروز نای روی پا ايستادن از ضعف جسمی و روحی ندارد چه شرمساری ای انتظار بايد داشت؟

حکايت امروز مردمان ايران شرمساری از سرنوشت انقلاب نيست که جائران و دزدان انقلاب و "ولی فقيه"ی که ولايت امور ملت را دو دستی چسبيده و جاه و مقام کورش کرده بايد شرمسار دل فقير و روح تحقير شده ی ايرانيان باشد، نه ملت! که شيخ شيرين سخن سعدی شيراز چه امروز ديده در پس ِ پرده ی حکمت که نگارين کرد لوح را با ناز ِ قلم که "ظالمی را حکايت کنند که هيزم درويشان خريدی به حيف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت / زورت ار پيش می‌رود با ما /با خداوند غيب دان نرود. حاکم از گفتن او برنجيد و روی از نصيحت در هم کشيد و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد و ساير املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و ديدش که با ياران همی‌گفت ندانم اين آتش از کجا در سرای من افتاد گفت از دل درويشان؛ به هم بر مکن تا توانی دلی / که آهی جهانی به هم بر کند / چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز / که خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت"

رضا صديق
روزنامه‌نگار و منتقد سینما

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تيتر شعری از احمد شاملوست برای وارطان سالاخانيان که پس از کودتای ۲۸ مرداد وقتی در زندان بود با او آشنا شد. وارطان در آن زمان شکنجه‌ی جهنمی را در شکنجه گاه پهلوی تحمل کرد. چندی بعد يکی ديگر از اعضای حزب توده که دستگير شد از او نام برد و وارطان بار ديگر زير شکنجه رفت ولی لب از لب نگشود تا کشته شد، ساواک جسد وارطان را در رودخانه ی جاجرود رها کرد تا اين‌گونه وانمود کنند که بر اثر حادثه به درون رودخانه افتاده و غرق شده‌است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016