کنش و واکنش، ابوالحسن بنیصدر
اگر کنش میشديم يعنی خشونتزدائی ادامه میيافت و در درون و بيرون مرزها، دين بهمثابه بيان استقلال و آزادی، و فرهنگ ايران بهمثابه فرهنگ استقلال و آزادی ايرانيان را با يکديگر دوست میگرداندند و انيرانيان را به جنبش برای استقلال و آزادی برمیانگيختند، ايران گرفتار گروگانگيری و جنگ و استبداد و... و بحران اتمی نمیگشت
پاسخ به پرسشهای ايرانيان از ابوالحسن بنی صدر
❊ دو پرسش:
بنام خدا
جناب سيد ابوالحسن بنی صدر. با سلام وعرض ادب
۱-وقتی هربلوکی تهی از انديشه راهنمای صحيح گشت، خود بخود دچار تجزيه وتلاشی می شود. اگر غرب واقف به چنين امری هست آيا نمی خواهد برای نجات خود چاره ای بينديشد؟ آيا دانشمندان و روشنفکران و وطن پرستان جاهل تشريف دارند يا ابزاری در اختيار ندارند؟
۲-آيا هر واکنشی دليل بر ضعف است يا دفاع از حق هم می تواند باشد؟ گاهی جاها اگر واکنش نشان ندهی ضرر می کنی. اموری قبل از کودتا وجود داشت که اگر واکنش نشان داده می شد کار به کودتا عليه شما نمی انجاميد. بنظرم ما در برخی جاها بجای کلمه واکنش بايد دفاع از حق را بکار ببريم. بستگی دارد در چه فرهنگی يا با چه اشخاصی روبرو هستيم. بميزانی که ماشناخت داريم عمل می کنيم. صاحب کنش هدفی دارد و گاهی واکنش شما به ضرر او تمام می شود و البته گاهی هم به نفع او.
باسپاس. خداوند همه آزاديخواهان ما را ياری نمايد.
• پاسخ به دو پرسش:
۱ – خالی شدن از انديشه راهنمائی که بيان استقلال و آزادی باشد، بدين معنی نيست که غرب از هر انديشه راهنمائی خالی است. در غرب، دين هست و ليبراليسم و سوسيال دموکراسی نيز هستند. سبزهای راست و چپ وجود دارند و انواع تمايلهای مارکسيستی و مارکسيست – لنينستی و... هستند. طرز فکرهای چپ و راست افراطی نيز وجود دارند. الا اين که مسئله ها بر هم افزوده می شوند و انديشه های راهنمای موجود برای مسائلی که سرمايه داری ليبرال پديد می آورد و برهم می افزايد، راه حل درخور ندارند. انديشمندان نيز وجود دارند و سعی نيز می کنند اما، دست کم، با دو مشکل روبرو هستند: انديشه راهنمای ناسازگار با سرمايه داری ليبرال، از اقبال طرح شدن در وسائل ارتباط جمعی، برخوردار نيست. گروه بندی های جامعه های غرب آمادگی آن را ندارند که تن به راه حلی بدهند که سبب از دست رفتن موقعيت و امتياز آنان بگردد. برای مثال، پالايش محيط زيست و يا حتی کمتر آلوده کردن آن، هنوز ممکن نگشته است زيرا نياز به تغييرهايی در شيوه توليد و شيوه مصرف و نيز کار و درآمد و رقابت اقتصادی دارد و جامعه های امروز به آنها تن نمی دهند. سبزها يکچند می پنداشتند که کاری به کار ايدئولوﮊی ها نداشته باشند و سعی کنند توجه همگان را به کيفيت زندگی و خطری که حيات انسان و جانداران و گياهان را تهديد می کند، جلب کنند اما واقعيت آنها را آگاه کرد که عدم توجه به محيط زيست و انبوه مسئله ها که بوجود آمده اند، بدين خاطر است که از خميرمايه های ايدئولوﮊی ها، يکی سلطه انسان بر طبيعت و ديگری اينست که رشد علمی و فنی، مسائلی را که رشد اقتصادی و تغيير شيوه های توليد و مصرف و... پديد می آورند، حل می کند. بر اثر آگاهی از واقعيت، سه تمايل شدند: سبزهای چپ و سبزهای راست و سبزهائی که همچنان می پندارند مسئله محيط زيست به همگان مربوط می شود و می بايد برسر آن، اجماع پديد آورد.
و نيز، انسان و حقوقمندی او پذيرش همگانی نيافته است. اعلاميه جهانی حقوق بشر حقوق ذاتی و يکچند از حقوق موضوعه را در بر می گيرد. شماری از گرايشهای مارکسيست – لنينيست، حقوق بشر را دست پخت بورﮊوازی می انگارند و با آن موافق نيستند. گرايشهای راست افراطی نيز اين حقوق را نمی پذيرند. گرايشهای «ميانه رو» چپ و راست غرب، در آنچه به انسانهای ۵ قاره روی زمين مربوط می شود، راه و روشی ترجمان حقوق و کرامت ذاتی انسان ندارند. علت نيز اينست که در ايدئولوﮊيهاشان – آنچه از آنها مانده است - حق به قدرت تعريف می شود و سلطه بر جهان را می خواهند. توجيه های فلسفی و ايدئولوﮊيک و دينی نيز برای رفتار تبعيض آميز خود می سازند. از اين نظر، ناتوانی مارکسيست - لنينيستها بيشتر است. زيرا به تميز حقوق ذاتی از حقوق موضوعه و پذيرفتن حقوق ذاتی نيز توانا نگشته اند. باوجود اين، نيک تر از ديگران به اين امر توجه دارند که سرمايه داری ليبرالی مسئله ساز است و مجموعه بغرنج مسئله ها را پديد آورده است و می آورد.
و باز، نيروهای محرکه و بکار افتادنشان در اقتصادهای توليد محور در سطح جهان، بنا بر اين، مديريت جهان به ترتيبی که ماوراء ملی ها به مهار آيند و، در سطح جهان، نيروهای محرکه تخريب نشوند و در رشد بکار افتند، در اين ايدئولوﮊيهای مندرس، راه حل نمی جويد و زمان به زمان، بخش بزرگ تری از اين نيروهای محرکه تخريب می شوند.
۲ – اما آيا نبود انديشه راهنمائی که مسئله ها را حل کند و بشر را وارد عصر جديد بسازد، سبب تلاشی جامعه ها می شود؟ پاسخ اينست که امروز، جامعه های دارای موقعيت مسلط، زمان به زمان کمتر با انديشه راهنما و فرهنگ و بيشتر با قدرت انسجام خود را حفظ می کنند. راست بخواهی، قدرت هم تجزيه می کند و هم منسجم می گرداند. تجزيه پايدار و انسجام موقتی است:
۲/۱. هرگاه غرب موقعيت مسلط خويش را از دست بدهد، گرفتار تجزيه و تلاشی می گردد. راست بخواهی، نه تنها غرب که آن بخش از جهان که يا موقعيت اقتصادی مسلط دارد و يا در پی تحصيل آنست (چين)، قدرت را انسجام بخش تصور می کنند و بر آنند که تا وقتی موقع مسلط دارند و يا می يابند، می توانند نيروهای محرکه را جذب کنند و با شرکت دادن اعضای جامعه، ولو بسيار نابرابر، در حاصل بکار بردن نيروهای محرکه، انسجام جامعه خود را حفظ می کنند. «قدرت منسجم کننده است» سخنی است که از ديرگاه، ورد زبان قدرتمدارها بوده است. از اين رو است که آنها که خود را صاحب قدرت می دانند، قوای نظامی خويش را بزرگ و بزرگ تر می کنند و درقرنی که گذشت و در سالهای اول قرن جديد، در ۵ قاره روی زمين بساط جنگ گسترده اند. بدين قرار، از اين رو، نقش اول را جامعه های در موقعيت زير سلطه بازی می کنند. هرگاه اين جامعه ها استقلال و آزادی بجويند، جامعه های مسلط ناگزير می شوند ميان بازکردن نظام اجتماعی، بنا بر اين، يافتن انديشه راهنمای سازگار با آن و يا تلاشی، يکی را انتخاب کنند. الا اينکه
۲.۲. سرمايه داری ليبرال، دو کار را انجام داده است: تقدم فرد و تنها کردن او و سپردن انسان به فراگرد شئی گشتن. انسان امروز، در برابر استبداد فراگير سرمايه داری و نيز دولت، فردی است محکوم به زندگی در چرخه توليد و مصرفی که سرمايه داری تصدی می کند. به اين اعتبار، جامعه ها، به ميزانی که تحت اين استبداد قرار گرفته اند، به افراد تجزيه شده اند. بحران اقتصادی کنونی – که سبب شد سخن از تغيير نظام سرمايه داری به ميان آيد -، دنباله يک رشته بحرانها است. بحرانها همواره وجود داشته اند. برخی کوچک و شماری بزرگ. آيا انسانها در می يابند که بحران ساز بحران حل نمی کند؟ هرگاه پاسخ به اين پرسش آری باشد و انسانها خويشتن را از جبر فرد و شئی گشتن برهانند، زندگی بر روی زمين از بند مرگ می رهد و زندگی در استقلال و آزادی ميسر می شود.
بدين قرار، انسان امروز، نيازمند انديشه راهنمائی است که او را از بندگی قدرت برهاند. او انسان حقوقمند و کرامتمند و جامع بگردد. به او امکان بدهد نظامهای اجتماعی خود را باز و تحول پذير بگرداند تا که نيروهای محرکه در رشد انسانها بکار افتند. جامعه ها را از رابطه تضاد و خصومت برهاند. در سطح هر جامعه و در سطح جامعه جهانی، جريان های آزاد انديشه ها و اطلاع ها را برقرار کند. مسئله ها را حل کند و رشد قدرت بس ويرانگر و مرگبار نشود.
• پاسخ پرسش دوم:
پرسش کننده گرامی به اين امر توجه کرده است که، در برخی جاها، عمل به حق بايد کرد. راستی اينست که در همه جاها می بايد عمل به حق کرد:
۱ – هرگاه کنش کسی حق باشد، از سه کار ديگری يا ديگران در قبال کار او، دو کار واکنش می شوند:
۱.۱. ديگری نيز به حق عمل می کند. ميان اين دو، حق رابطه برقرار می کند. کنشهای اين دو واکنش های يکديگر نيستند. زيرا هريک به حق عمل می کنند. رابطه هاشان نيز رابطه حق با حق می شود
۱/۲. ديگری زور درکار می آورد. بکار برنده زور، واکنش می شود. زيرا عمل عمل کننده به حق را بر نمی تابد. بدين خاطر که مزاحم قدرتی می انگارد که گمان می کند، دارد و يا می خواهد پيدا کند.
۱/ ۳. ديگری هيچ کار نکند و بی تفاوت بماند. هرگاه اين ديگری، در شمار کسانی بود که به حقوق خويش عمل می کنند، بی تفاوت نمی شد. بدين قرار، بی تفاوت، وقتی معنی پيدا می کند که کسی ميان دو کس قرار گرفته باشد، يکی عمل کننده به حق و ديگری زورگو. بدين قرار، بی تفاوتی واکنش است. کار بی تفاوت، دوبار واکنش است: او به حقوق خويش عمل نمی کند و با عمل نکردن به حقوق و دفاع نکردن از حق کسی که به حق عمل کرده است، دستيار زورگو می شود. بدين خاطر است که بيشترين زيان را بی تفاوتها می کنند. در حقيقت، هرگاه «بی تفاوتها» نبودند، زورگوها اقليت کوچکی بيش نمی شدند. هرگز بر دولت دست نمی يافتند و بسا از بيماری زورگوئی درمان می شدند.
۲ – هرگاه کنش کسی زور باشد- که به ضرورت واکنش يک کنشی است چرا که تنها در مقام واکنش نشان دادن است که نيرو را در زور از خود بيگانه می کنيم -، ديگری نسبت به اين «کنش»، يکی از سه کار را می کند:
۲/۱.کار اول را کسی می کند که بر حق عمل می کند. او يکی از دو روش را بکار می برد: عمل به حق بدون نقد عمل ناحق. بدين خاطر که الگوی عمل به حق شدن را کافی می داند و يا، نقد عمل ناحق به قصد تشخيص چند و چون ناحق و پيشنهاد روش باز گشتن به حق به مرتکب عمل ناحق.
۲.۲. کار دوم را زورمدار می کند: واکنش می شود و زور را با زور، ناحق را با ناحق، پاسخ می دهد. ميزان تخريب بستگی به شمار واکنشهای دو طرف دارد.
۲/۳. کار سوم را «بی تفاوت» می کند: به حق عمل نمی کند، بنا بر ين، به ناحق عمل می کند. در برابر زور زورگو، منفعل می ماند. يعنی خود را در اختيار او قرار می دهد. دست کم در حد ميدان دادن به او.
۳ - در پرتو اين توضيح، در يکچند از رويدادهای مهم از انقلاب بدين سو، بنگريم:
۳/۱.گروگانگيری که تا امروز ايران و امريکا و منطقه - بنابر اثر سياست امريکا بر زندگی مردم دنيا- و بسا بقيت جهان، گرفتار پی آمدهای آنند. شاه سابق را به نيويورک بردند. طرح گروگانگيری که در امريکا تهيه شده بود، در ايران، بمنزله يک «واکنش انقلابی» به اجرا گذاشته شد. آقای خمينی واکنش اين واکنش شد و آن را «انقلاب دوم، بزرگ تر از انقلاب اول» خواند. از آن پس، يک رشته واکنشهای متقابل، کار را به تجاوز عراق به ايران و معامله پنهانی بر سر گروگانها و کودتا و استقرار «ديکتاتوری ملاتاريا» و ... و تحويل دادن دولت به مافياهای نظامی – مالی کشاند.
هرگاه بنا بر اين می شد که واکنش نشويم، بلکه کنش بگرديم، می توانستيم فرصت را برای احقاق حقوق خويش مغتنم بشماريم. به اين ترتيب:
- بردن شاه به امريکا را فرصتی بشماريم برای بيرون بردن دارائی های خود از بانکهای امريکا و تهيه صورت مطالبات خويش از امريکا و استرداد آنها.
– برآورد زيانهای وارده به ايران از رهگذر کودتای ۲۸ مرداد و دولت دست نشانده و مطالبه آنها از امريکا و انگلستان.
- پرکردن خلاء از راه اجرای برنامه استقلال اقتصادی و سياسی(بخصوص رهاندن دولت از وابستگی هايش در بودجه و سازماندهی به قدرت خارجی) و فرهنگی و نيز اجتماعی. و
- برگشت ناپذير کردن وضعيت نه از راه ايجاد ستون پايه های قدرت («نهادهای انقلاب» ) که از راه تغيير ساخت ارتش و دستگاه اداری (دموکراتيزه کردن اين دو) . و
- گسترش هرچه بيشتر آزاديها و برقرار کردن دو جريان آزاد انديشه ها و اطلاع ها. و مبنای کار گرداندن حقوق انسان و حقوق ملی. و بالا بردن ميزان خودانگيختگی (برخورداری هر انسان از استقلال و آزادی) بنا بر اين، رشد فرهنگ استقلال و آزادی و دانش و فن.
- جانشين کردن اقتصاد مصرف محور با اقتصاد توليد محور: بکار انداختن نيروهای محرکه در اقتصاد ملی و...
- باز و تحول پذير کردن تدريجی نظامی اجتماعی.
برنامه وجود داشت. اما به اين دليل که گروگانگيری روی داد، برنامه اجرا نشده بود. خلاء استقلال و آزادی برجا بود و خلاء استقلال، با گروگانگيری، با اين ادعا که «توی دهن امريکا می زنيم»، پر شد!
هرگاه واکنش بردن شاه به نيويورک نمی شديم و کنش می شديم و شروع به انجام کارهائی می کرديم که برشمردم. شروع به اين کارها، ما را از گروگانگيری و پی آمدهای گروگانگيری، از جمله، جنگ و معامله پنهانی با امريکا و کودتا و استقرار دولت ملاتاريا و نفله شدن يک نسل و وارد شدن خسارتی بس عظيم و اينک بحرانی چنين خطرناک، مصون می کرد.
۳/۲.«صدور انقلاب»: صدور انقلاب، صدور انديشه راهنما و روش است که بطور خودجوش انجام می گيرد. صدوری از اين نوع، يک نياز است. هم ايرانيان بدان نياز دارند و هم ملتهای ديگر. توضيح اين که به درست گفته اند ايرانيان اين اقبال و بد اقبالی را دارند که اولی هستند. هم در انقلاب مشروطيت و هم در ملی کردن نفت و هم در انقلاب ۵۷، اولی بوده اند. پس اين اقبال راداشته اند که اولی بوده اند. اما اين بداقبالی را نيز داشته اند که اولی، بنا بر اين، تنها بوده و سلطه گران همدست با سلطه پذيران «ايرانی»، دولت استبدادی وابسته را باز ساخته اند.
اينک به اوستا رجوع کنيم، به شاهنامه رجوع کنيم، به تاريخ ايران رجوع کنيم، هرسه به ما می گويند: کوشش مردم برای بازيافت استقلال و آزادی و، بر اثر آن، از درون و بيرون، زير هجوم قرارگرفتن، يک امر واقع مستمر است. راه حلی برای اين مشکل يافته شده و در اين و آن فرصت تاريخی، با موفقيت آزمون شده است. در حقيقت، ايران برای گريز از انزوا، دو راهکار دارد: يکی توانمندی نظامی و تشکيل امپراطوری و ديگری توانمندی بلحاظ دين و انديشه راهنما و فرهنگ و ارتباط با انيران از راه انديشه راهنما و فرهنگ. بنا بر اوستا و شاهنامه، در سلطنت فريدون، مرزها از ميان بر می خيزند. فرهنگ ايران و دين بهی دامن می گسترد. اما، بنا بر شاهنامه، از زمانی که فريدون جهان را ميان سه فرزند خود، ايرج (ايران) و سلم (روم) و تور (توران) تقسيم می کند، از نو، ايران در بند جنگهای ديرپا می شود با روم و چين. بنا بر تاريخ، کورش دو راه حل را جمع کرد: امپراطوری همراه با آزادی دين و باور و تقويت عناصر جهان شمول فرهنگ ايرانيان. موقعيت ايران ايجاب می کرده است دينی که پذيرفته می شود، استقلال و آزادی انسان را باز شناسد. بدون اين دين، از سوئی، و پذيرفتن حق مردمی که تحت سلطه می شدند به داشتن دين و فرهنگ خويش، از سوی ديگر، و عدم دخالت دولت در کار دين، اين راه حل ناممکن می گشت. بدين قرار، دورانهای انحطاط ايران، دوران انزوا و از هر سو تحت هجوم قرار گرفتن، دورانهای از خود بيگانگی دينی تا حد جانشين اختيار شدن جبر، بوده است. ديرتر، نادر نيز کوشيد سران سه دين اسلام و مسيحيت و يهوديت را برآن دارد که سه کتاب را يک کتاب کنند و دين جهانيان يک دين بگردد. البته او شاه باشد و مرکز اين جهان نيز ايران بگردد.
در دوران معاصر، مصدق برآن شد که استقلال و آزادی را پيام نهضت ملی ايران کند. او در پيامی به مردم ايران، اهميت اين سان «صدور انقلاب» را خاطر نشان کرد. با اين وجود، در درون ايران، در بيان دينی، استقلال و آزادی و حقوقمندی ايران، پذيرفته نبود. گروه بنديهای صاحب امتياز دستيار قدرت خارجی، دو مانع بزرگ بر سر راه مصدق شدند و تضمين پيروزی نهضت ملی از راه همگانی کردن جنبش برای استقلال و آزادی در مقياس منطقه و جهان، ناممکن گشت.
انقلاب ايران، بدين خاطر که انديشه راهنمای آن، اسلام بمثابه استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت بود و نيز بدين لحاظ که روش آن، شرکت خود انگيخته مردم ايران در جنبش بود و از اين نظر که سلطنت برافتاد و گروه بنديهای دستيار قدرت خارجی، زبون شدند، فرصتی بی مانند برای بيرون آمدن از تنگنای تاريخی پديد آورد. با استفاده از اين فرصت، رهبری انقلاب می توانست در درون و بيرون از مرزها، به يمن انديشه راهنما و جنبش همگانی، با مردم خود و جهانيان رابطه برقرار کند و، بدين رابطه، پيروزی انقلاب را تضمين کند. از اين رو بود که مرتب در باره نقش انقلاب ايران در وارد کردن جهان به عصر سوم، عصر استقلال و آزادی، می گفتم و می نوشتم. بی وقفه، به آقای خمينی خاطر نشان می کردم که هم با مردم خود و هم با مردم دنيای مسلمان و هم با مردم همه جای جهان، با اسلام بمثابه بيان استقلال و آزادی و روش خشونت زدائی (پيروزی گل بر گلوله) است که می بايد رابطه برقرار کرد. بديهی است که اين رابطه، به ايرانيان فرصت رشد بر ميزان استقلال و آزادی را می داد و، در همان حال، بازسازی استبداد را ناممکن می کرد. از اين رو، آقای خمينی و دستياران او، جانشين گروه بنديهای دستيار قدرت خارجی شدند و همان امر واقع باز سازی شد: دولت استبداديان و باقی ماندن ايرانيان در موقعيت زير سلطه.
بدين قرار، هرگاه واکنش نمی شديم و صدور انقلاب در ضد خود که صدور خشونت است ناچيز نمی شد و اسلام در ضد خود که دين خشونت و خشونت گستری است، بيگانه نمی گشت، به سخن ديگر، اگر کنش می شديم يعنی خشونت زدائی ادامه می يافت و، در درون و بيرون مرزها، دين بمثابه بيان استقلال و آزادی و فرهنگ ايران بمثابه فرهنگ استقلال و آزادی ايرانيان را با يکديگر دوست می گرداندند و انيرانيان را به جنبش برای استقلال و آزادی بر می انگيختند، ايران گرفتار گروگانگيری و جنگ و استبداد و ... و بحران اتمی نمی گشت.
۳.۳. جنگ ۸ ساله و به دنبال آن، قرار گرفتن ايران در حلقه آتش و در محاصره پايگاه های نظامی و جاسوسی امريکا و متحدانش، اسرائيل و...، پی آمد «کنش» ها – درواقع واکنش ها - و واکنشها و گروگانگيری شد. در حقيقت، جنگ تنها پی آمد گروگانگيری نبود: «کنش» نخستين، بيرون کردن آقای خمينی از عراق شد. پس از پيروزی انقلاب، آقای صدام آقا موسی اصفهانی، نوه آقای سيد ابوالحسن اصفهانی فقيد، مرجع تقليد پرآوازه را نزد آقای خمينی فرستاد. او نزد من آمد و پيام آقای صدام را باز گفت. من آقای خمينی را از پيام او آگاه کردم. پاسخ آقای خمينی اين شد که رﮊيم صدام در کمتر از ۶ ماه سقوط می کند. از اين رو، او می خواهد از ما مشروعيت بگيرد بلکه رﮊيمش را از سقوط نجات دهد. به پيام او نبايد اعتناء کرد. از آن پس نيز، يک رشته «کنش» ها و واکنش ها، همه خشونت، زمينه ساز جنگ شدند. دستياران قدرت خارجی نيز دست بکار شدند و کودتای نوﮊه را بقصد متلاشی کردن ارتش سازمان دادند. طرفه اين که اصراری هم به پنهان کاری نداشتند زيرا مطمئن بودند، با لو رفتن کودتا، واکنش آقای خمينی و دستياران او، می تواند حتی انحلال ارتش باشد.
با وجود گزارش روشن در باره آماده شدن عراق برای حمله به ايران، با وجود اصرار به آقای خمينی که واکنش نشود، آقای بهشتی طرح انحلال ارتش را به شورای انقلاب آورد و آقای خمينی دستور اعدام تمامی شرکت کنندگان در کودتا را داد. ضربه ای که به دستور او بر ارتش وارد شد، شيرازه آن را از هم گسست. امريکا چراغ سبز داد (نامه محرمانه الکساندر هيگ به ريگان) و وزير خارجه اسبق انگلستان، آقايان جورج براون و بختيار و اويسی به بغداد رفتند و به آقای صدام اطمينان دادند ارتش ايران متلاشی است و در صورت حمله قوای عراق به ايران، توانا به مقاومت نيست و ارتش عراق آسان می تواند تا تهران پيش تازد. بدين سان، به قول آلن کلارک، وزير دفاع انگلستان در حکومت تاچر، آنها اسباب ايجاد جنگ را فراهم کردند. هم آنها، اين بار، از طريق دستگاه خمينی، اسباب ادامه آن را فراهم آوردند. کودتای خرداد ۶۰ به دست آقايان خمينی و هاشمی رفسنجانی و بهشتی و خامنه ای و... از جمله، بخاطر ادامه دادن به جنگ انجام گرفت.
اگر آقای خمينی کنش بود و واکنش نبود – دريغ که او در تمام عمر واکنش بود –، «کنش» آقای صدام (بيرون کردن او از عراق) را با واکنشی از جنس آن «کنش» پاسخ نمی داد. اجازه واکنشهای متقابل خشونت آميز در مرزها را نمی داد. گروگانگير نمی شد. بر سر گروگانها معامله نمی کرد. به جای متلاشی کردن ارتش و اعدامهای دستجمعی ارتشيان، سازمان آن را دموکراتيک می کرد. به ارتش امکان می داد ارتش ملی بگردد. صدور انقلاب را به ضد آن که صدور خشونت است، بدل نمی ساخت. بر اصل موازنه عدمی، با عراق و ديگر کشورهای منطقه رابطه برقرار می کرد. جاذبه انقلاب ايران را به دافعه بدل نمی کرد. با اسلام بمثابه بيان استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی، نه تنها با مردم کشورهای دنيای مسلمان که با تمامی جهان رابطه برقرار می کرد و به يمن اين رابطه، مساعدترين شرائط – همان شرائط که پيروزی انقلاب ايران را ميسر کردند – را برای رشد و توانمند گشتن ايران و بازيافتن استقلال و آزادی، تدارک می ديد. بديهی است که اين کنش، با بازسازی سلطنت استبدادی، به قول آقای مشکينی، «سلسله روحانيت»، مطلقا ناسازگار بود.
۳/۴ .در سطح رابطه در درون يک سازمان سياسی و در سطح رابطه فرد با فرد نيز، فراوان مثال ها از کنش ها و واکنش ها که با متلاشی شدن يک سازمان، يک خانواده، تبديل شدن دوستی به دشمنی، وجود دارند: کنش نادرست (= زورمدارانه و در واقع واکنش) هرگاه واکنش منفعل (= تن دادن به زور زورگو) و يا فعال (= زور را با زور پاسخ گفتن يا نادرست را با نادرست پاسخ گفتن)، بدون کمتر ترديدی، واکنش بر اصل ثنويت تک محوری است و دوستی را به دشمنی بدل می کند و سازمان و خانواده را از هم می پاشد و دوستی را دشمنی می گرداند.
هرگاه واکنش با کنش جانشين شود، کار نادرست، موضوع تحقيق می شود. پس از آنکه شناخت کاملی از آن بدست آمد، روش تصحيح آن انديشيده می شود. در محيط دوستی (= بدون حضور زور)، روش تصحيح به اجرا گذاشته و کار نادرست درست می شود.
بدين قرار، کنش با واکنش، از يک جنس نيستند. بن مايه واکنش همواره زور است. اما کنش وقتی حق است، خالی از زور است. آيا کنشی که مايه آن زور باشد، وجود دارد؟ نه. چراکه عقل وقتی ابتکار می کند استقلال و آزادی دارد. بنا براين، هرزمان کنشی را مشاهده می کنيم که بن مايه آن زور است، نبايد ترديد کنيم که واکنش کنشی است که اگر بن مايه آنهم زور باشد، باز واکنش کنشی است. و...
بر پرسش کننده گرامی و همه خوانندگان است که تجربه کنند و به تجربه دريابند که کارآ ترين محک برای تشخيص کنش از واکنش، وجود زور در عمل است. اين محک را دقيق تر می کنيم هرگاه بدانيم واکنش وقتی جز تخريب هدفی ندارد، شامل هيچ راه حلی نيز نيست. پس وقتی خمير مايه عملی زور بود و واجد راه حلی نيز نبود، عمل واکنشی است همه زور و هدفی جز تخريب ندارد. جنايت ها اين سان روی می دهند.
بسا می شود که آدمی می تواند بر واکنش زورمايه خويش غلبه کند، حالت آزاد خود را بازيابد و به دنبال راه حلی شود که تصحيح غلط است. اين بازگشت از واکنش به کنش، ترجمان رها شدن عقل از بند زور و بازيافتن استقلال و آزادی خويش است.