گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
4 مرداد» خدا، شاه، ميهن، ابروکمانی سلطنت در دامچالهی رژيم اسلامی، مهدی اصلانی27 اردیبهشت» تبهکارِ تحقيرکار اعدام بايد گردد! "آی نقی" خودت اصلاحطلبها را اصلاح کن، مهدی اصلانی 7 اسفند» آقای مهدی اصلانی صحرای کربلا را با جنگلهای سیاهکل اشتباه گرفته است، سیامک فرید 3 اسفند» رجبعلی مزروعی را با سياهکل چه کار؟ مهدی اصلانی 16 بهمن» دیدار با کیانوری، مهدی اصلانی
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! بند هشت، زندان گوهردشت، متن سخنان مهدی اصلانی در دادگاه "ايران تريبونال" در لاههمن امروز در حضور شما ايستادهام تا گزارش يک جنايت غريب مکرر کنم. و دريغ که اين عبارت آخر، آبستن همهی معنای هستیی من است: گزارش يک جنايت غريب؛ مکررويژه خبرنامه گويا دوستان گرامی، خانمها، آقايان، اعضای هيئت منصفه، جناب دادستان سلام. همزمانی پاييز با چنين دادگاهی ناگزير مرا به مکانی پرت میکند که بيست و چهار سال است بر آستانش ايستادهام. بند هشت/ زندان گوهردشت. درست بيستوچهار سال پيش در چنين ايامی، هنگام که دارها برچيده بودند و به خونشويی ماجراها داشتند، به بسياری خانوادههای جانسپردهگان خبر رسيد که برای کسبِ تکليف به کميتههای چندگانهای که در تهران مشخص کرده بودند مراجعه کنند. پس از ماهها، در صبحگاهی پاييزی خانوادهها در مکانهای تعيين شده تجمع کردند. اميد هنوز رخت برنبسته بود. پس از ساعتها انتظار، نام مادری خوانده میشود. به داخل کميته میرود. لحظاتی بعد با يک کيف کوچک وسايل دستی که نام دلبندش با خط بد بر روی آن نقش بسته با آسفالت خيابان يکی میشود. کمرشکستگی و سکته و ناديدهگی. صدها ساک کوچک تحويل میدهند و تهديد که مراسم بی مراسم. کسانی اما در لاتاری مرگ بيش از يک ساک سهم میبرند. مادر بهکيش، شش ساک، مادر رياحی دو ساک. مادر رضايی چهار ساک. خانمها آقايان! پيش از آنکه به عنوان شاهد پرسشهای شما را پاسخ گويم میخواهم کمی از آنچه در دوزخسالِ شصتوهفت بر من و ما آوار شد بگويم. از راهپيمايی بلند بيستوچهارساله، عبور از شبگريههای پرسه در جستنِ چراغ. من بند هشتی هستم و گوهردشتی. گوهردشتی و بند هشتی، بيستوچهار سال است هنوز همانجا ايستادهام بند هشت زندان گوهردشت. من امروز در حضورِ شما ايستادهام تا گزارشِ يک جنايتِ غريب مکرر کنم. و دريغ که اين عبارتِ آخر، آبستنِ همهی معنای هستیی من است: گزارشِ يک جنايتِ غريب؛ مکرر. خانمها آقايان! شده است که تابستانتان بوی لاستيک کاميونهای يخچالدار بدهد؟ همان کاميونهايی که جنازه بار میزدند و بيستوچهار سال است در ايستگاه خاوران انتظارِ مسافرانِ نيامده میکشند. من اما هنوز همانجا ايستادهام بند هشت زندان گوهردشت. میخواهم از سه روزِ نيمهی مرداد و مجاهدينی که تابستانکُش شدند بگويم. از لای کرکرههای فلزی بندِ هشت، نيمهشبی که ضيافتِ کاميونها بود، چکمهپوشانی نقابزده را ديدم که در آن گرمای جهنمی، حسينيه و آمفی تئاترِ آن گوهرکُشمکان را سمپاشی میکردند. دانسته نبود اين همه از چيست؟ شماری از کسانی که سرنشين آن کاميونها شدند جای مُهر بر پيشانی داشتند. و خدا؟ کسی به درستی نمیداند خدا در آن شبهای جهنمی به چه کار مشغول بود؟ زمانی که بهترين بندهگانِ درگاهش را به نام او سَر میبريدند، و گونیپيچ میکردند و به داخل کاميون پرت، چرا هيچ نگفت؟ ملائک بادش میزدند و او فرمان به دستِ فرستادهگانِ زمينیاش سپرده بود. خانمها آقايان! ای کاش! امکان آن میبود تا اين مراسم در خاوران برگزار کنيم. بر همان پارهسنگها و خاکپشتهها که خاطرهی بزرگِ ملتی در آن پرپر کردند. آنجا خوبی کار برای من و شما در آن بود که هر وقت میپرسيديد: مستند سخن بگو. از مادران و خواهران و همسرانِ داغ و درفش میخواستم تا با تراشهی ناخن و خون و سطح خاک کنار بزنند، استخوانهای بیشمار جانهای جوان را به شما نشان دهند. آهای خاطره! میتوانی آن خاکها را با ناخن بخراشی؟ و استخوانهای هبت را نشانمان دهی؟ مينا! به ما میگويی که چهار برادرت را کجا پنهان کردهاند؟ تو که جخ! استخوانهای برادرانت هم از تو دريغ شده است. لادن تو چه؟ پيراهن تانخوردهی ملاقاتِ بيژن کجاست؟ نينا، نازيلا، سيامک را کجا پنهان کردهاند؟ مختار! حمزه زير کدام نخل قهقه سر داده؟ تلخیی هستیی ما را میبينيد؟ لحظهی يک جنايتِ غريب، لحظهی جاودانِ هستیی ما شده است. يادِ مرگِ يارانِ بیمرگ. من امروز در حضورِ شما ايستادهام تا يادِ مرگِ ياران، مکرر کنم. هنوز همانجا ايستادهام. بندِ هشت، زندانِ گوهردشت. میخواهم از پنجم شهريور بگويم. از ساعتِ مرگِ گل، از زمانی که چپکُشی آغازيدن گرفت. از پيرکودکِ آذری، جليل شهبازی. جليل پنجم شهريور با هيئت مرگ رو درو شد. نماز را نپذيرفت و حجتالاسلام نيری که از تبارِ مرگفروشان بود، حکم داد بزنيد تا بخواند. هر وعدهی نماز ده ضربه کابل! اللهاکبر! غروب پنجم شهريور ده ضربه. چند ضربه تا مرگ؟ همهی پنج وعدهی ششم شهريور. پنجاه ضربه، اللهاکبر! چند ضربه تا مرگ؟ و صبحگاه هفتم شهريور. شيشهی مربا و جراحتِ جسم و جان. جليل رگ زد و غرور به امانت نهاد. نيمهجان بود که شيخِ مقيسه، ناصريان، بر بالای پيکرش خزيد و تمامکُشاش کرد. من اما هنوز همانجا ايستادهام بند هشت زندان گوهردشت. من امروز در حضور شما ايستادهام تا گزارشِ يک تراژدی مکرر کنم. گزارشِ نه، به حقيرخدايانی که شرم نمیشناسند؛ کوچکی نمیشناسند. از کوچکیی خويش شرم نمیکنند؛ حقيرخدايانی که بند میشناسند و قفس. معنای زندهگیی قهرمان تراژدی يکی نه است؛ يکی نه که مرگ عقوبت دارد. من امروز در حضور شما ايستادهام تا تراژدیی مرگِ ياران مکرر کنم: هنوز همانجا ايستادهام. بندِ هشت، زندانِ گوهردشت. بازهم پرسشی هست؟ Copyright: gooya.com 2016
|