یکشنبه 15 اردیبهشت 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

انتظار، ناهيد کشاورز

nahid-keshavarz-01.jpg
قرار من با قاچاقچی اين بود که به هامبورگ بروم و خودم برای پناهندگی آماده کنم و بعد تقاضا بدهم. نمی دانم آبجو چندم و تکيلای چندم بود که پليس به سراغم آمد و من در عالم مستی راست ترين دليلم را برای تقاضای پناهندگی گفتم. خوب باقی داستان را می توانيد حدس بزنيد .حالا ۶ سال است که در عالم هشياری برايشان داستان های دروغی سر هم می کنم و منتظرم که ببينم چی می گويند.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ویژه خبرنامه گویا


برای ورود به کمپ پناهندگی هيچ راهی وجود ندارد جز انتظار اينکه يکی از ساکنان آن بيرون بيايد و يا کسی با کليدی از راه برسد. دو رديف بيست تائی زنگها همه خراب هستند. انتظار زياد طول نمی کشد، زنی با کليدی از راه می رسد و نپرسيده مرا به درون راه می دهد. چهره ناآشنا ديدن عادت هر روز زندگی در آنجاست.

از در که وارد می شوی بوهای مختلفی با سماجت خودشان را به ريه و مغز و تمام جان آدم می اندازند.اصلا نمی شود فهميد بوی چيست؟ بوی غذاهای مانده ای است که از هيچ کجا راه به بيرون نيافته اند يا ترکيب بوی غذاهای ملل مختلف؟

در شيشه ای طبقه اول شکسته است. به نظر می رسد که ماهها از شکستن آن گذشته باشد.گوشه ای را با چسب چسبانده اند مثل زخمی که مدتی از باند پيچی آن گذشته باشد کثيف است. درشيشه ای که بازمی شود آن بوی نامعلوم بيشتر می شود.نمی شود فهميد از کجا می آيد تمام درو ديوار همان بو را دارد.رنگ ديوارها با بی سليقگی تمام انتخاب شده اند.حتما انتخابی در کار نبوده، مگر می شود اينقدر بی سليقه بود؟! رنگ زرد چرک مرده ای با درهای به رنگ طوسی و زمينی که هر چه سعی کنی نمی توانی رنگ آن را تشخيص بدهی.

آن سوی در راهرو درازی است که دوطرف آن به فاصله های کوتاهی اتاق ها قرار گرفته اند.تنها در ته اين راهرو پنجره ای قرار دارد که نه دستگيره دارد و نه هيچ جوری می شود آنرا باز کرد.

آنچه بيشتر از هر چيز در اين راهرو به چشم می خورد کفش است . بيرون هر اتاقی پر است از کفش هایی با مدل ها و اندازه های مختلف .در چيدن اين کفش ها هيچ نظمی رعايت نشده بعضی از آنها مثل اينکه به عنوان توپ فوتبال مورد استفاده قرار گرفته باشند،در ميان راهرو پخش شده اند.سعی می کنم از مدل کفش های و فرم چيده شدن آنها حدس بزنم به چه مليتی تعلق دارند. بی نتيجه!

در سمت راست راهرو آشپزخانه است با يک اجاق برقی , مقداری ظرف که روی ميز ميان آشپزخانه ولو شده اند و ظرف های کثيفی در ظرفشويی که نوبت شستن را انتظار می کشند.

آنقدر همه چيز موقتی است که ترس موقتی بودن خود ساختمان مرا به وحشت می اندازد . انگار فقط اين بوست که هميشگی است.

اتاق مسئول کمپ پناهندگی در طبقه اول قرار دارد و اينقدر به شيشه اش کاغذ چسبانده اند که به سختی درون اتاق ديده می شود.از نوبت رخت شوئی گرفته تا نظافت ساختمان و کلی تبصره های قانونی که احتمالا ساکنان آنجا چيزی از آنها سردر نمی آورند.


از پله ها که پايين می آيد می خرامد چه اندام خوش تراشی دارد ، و رنگ پوستش سياه براقی است که در لباس زرد و قرمزش جلوه بيشتری دارد. جوان است کمتر از سی سال.چشم های زيبايش با مژه های بلند برگشته نگاه را به خود می کشند و ابروهای کمندش گويی خلق شده اند تا حافظ آن همه زيبائی باشند . در پاگرد پله های طبقه اول به هم می رسيم ، از کنارم می گذرد بی آنکه مرا ببيند.اما خشم نگاهش مرا کنار می زند. با آنکه سعی کرده بودم لباسم به ديوارهای چرک مرده راهرو نخورد تمام قد می چسبم به ديوار.وارد اتاق مسئول کمپ می شود و روی صندلی لهستانی بی رنگ شده ای می نشيند و من می توانم همه اينها را از لابلای کاغذهای به شيشه چسبانده شده ببينم.

از ديوار که کنده می شوم من هم به اتاق مسئول کمپ پناهندگی می روم و در را نبسته مسئول کمپ با لهجه کلنی اش می گويد که اين همان خانمی است که قرار بود او را ببينم.

آلمانی را با لهجه فرانسوی حرف می زند ،نمی دانم اين خشم نگاهش از کجا می آيد . خودم را معرفی می کنم و درنشان دادن نيت خير خودم و محل کارم اغراق می کنم شايد نگاهش با من مهربانتر شود ...

"من خواسته ای ندارم. کاری با شما ندارم. اگر دفتر شما در فرانسه شعبه ای دارد شايد بتواند کمک کند." می پرسم می خواهيد به آنجا برويد؟

"بله ولی نمی شود اگر دوستم پيدا شود می توانيم ازدواج کنيم و به آنجا بروم او هم که معلوم نيست کدام گوری رفته؟!" و چشم هايش گر می گيرند از خشم.

"می دانيد انتظار يعنی چه؟ سه ساله است منتظرم. روز و شب."

دلم می خواست جای ديگری می بوديم زن مسئول با ميان پرده هايش تمرکزم را بر هم می زد. اما زن رضايت نمی دهد. در آنجا احساس امنيت می کند.

"از کنگو می آيم .پناهندگی ما رد شده و شانسی هم نداريم ."می پرسم با چه کسانی زندگی می کند میگويد تنهاست. چرا جمع می بندد.

"دوستم هم برای همين به فرانسه رفت .قرار بود من هم بروم گفت برايم نامه می نويسد و می گويد چطورپيش او بروم ولی نمی دانم کدام گوری گير کرده".

ازميان پرده های مسئول کمپ می فهمم که هر دوی آنها در اينجا زندگی می کردند تا اينکه يکروز مرد غيبش می زند. از آن زمان تا حالا زن هر روز منتظر نامه ای از اوست.

" تا قبل از اينکه خانه مان را آتش بزنند من فقط يک عکس در اتاقم داشتم عکس برج ايفل . پاريس اينقدر مهم نيست که دوستم. می دانيد او تنها مردی است که مرا دوست دارد. او تنها کسی است که مرا خوشبخت می کند."

فکر می کنم که زن به اين زيبائی ... فکرم را می خواند يا من بلند فکر می کنم که ناگهان بلوزش را بالا می زند و من دلم از زخم های بد جوش خورده ای که تمام پشتش را و شکمش را پوشاند ه اند ريش می شود و هنوز از شوک زخم های شکم و پشتش بيرون نيامده ام که پاهايش را نشانم می دهد و فکر می کنم که چه فاجعه ای بايد اتفاق افتاده باشد تا او به اين روز بيفتد. جرئت پرسيدنش را ندارم.

"او ،همان گور به گور شده را می گويم ، او به اين زخم ها دست می زد ،آنها را می بوسيد و تنها کسی بود که می دانست روحم هم همين قدر زخمی است . حالا فهميديد چرا منتظرش هستم . هر وقت توانستيد پيدايش کنيد خبرم کنيد".

……

کت و شلوارش نو نيست اما مرتب است .مدل 20 سال قبل را دارد و پيراهنش را که اتو ندارد با مهارت زيرکتش پنهان کرده است.حدود 70 سال دارد و سبيل هايش را دود سيگار زرد کرده است. بسته سيگارش که از جيبش بيرون زده چند نخی بيشتر ندارد.

وقتی از در وارد می شود به آلمانی سلام می کند و از مسئول کمپ می پرسد که پست آمده است؟ و خانم مسئول که انگار لهجه کلنی اش غليظ تر شده است با تغيير می گويد بله آمد و شما نامه نداری چند دفعه بگم هر وقت نامه آمد خودم خبرتان می کنم و نگاهی به زن که يعنی شما را هم می گويم.

چشمم که به چشمش می افتد می پرسد ايرانی هستيد و با جواب مثبت من يک صندلی را پيش می کشد و می نشيند بی آنکه بپرسد مانعی ندارد. حالا شده ايم يک جمع نامتجانس از کسانی که بر حسب اتفاق کنار هم قرار گرفته اند.

خانم مسئول آرام سوت می زند و يک سری کاغذ را بی خودی جابجا می کند فقط برای اينکه نشان دهد که سرش شلوغ است اما می شود فهميد که از بودن ما هم در آنجا زياد ناراضی نيست .زن زيبای کنگوئی سرش را به سوی دربر می گرداند و حالت چشم هايش با فکرهايش تغيير می کنند اما از خشم آنها کم نمی شود.

مرد می پرسد: "خانم سيگار می کشی؟" می پرسم مگه اينجا ميشه سيگار کشيد مسئول می گويد استثنا بله . می شود حدس زد که استثنائش تبديل به قاعده شده وتازه يادم می آيد که من سيگار را ترک کرده ام.مرد سيگاری می گيراند و از من می پرسد که چرا آنجا هستم . شغلم را که می داند صندليش را جلو می کشد و من فکر می کنم که شغل من چه ربطی به وضعيـت گوشم دارد و به صدای آرامی می گويد که 6 سال است که در اين جاست و برای اينکه خانم مسئول که اصلا فارسی بلد نيست نرنجد باز هم به نجوا می گويد که وضع آنجا افتضاح است.

چرا 6 سا ل است که اينجا هستيد؟ "کارم درست نشده 6 سال است که منتظرم .هر روز سر ساعت 11 صبح که پستچی می آيد به اينجا می آيم ، اگر بيرون هم باشم خودم را می رسانم می دانم که بيمار شده ام .بيماری انتظار گرفته ام و هيچ علاجی هم ندارد . فکر کنم کار اقامتم که درست شود باز هر روز به اينجا بيايم.

می دانيد از داستانها و مشکلات پناهندگی زياد گفته اند ولی هيچکس از درد انتظار چيزی نگفته . اينقدر انتظار کشيدم که گاهی يادم می رود منتظر چی هستم ولی می دانم بايد انتظار بکشم.

می دانيد بهترين انتظاری که کشيدم کی بود؟"

چشمانش برق می زنند و ناگهان سالها جوانتر می شود.صورتش می شود مثل جوانانی که خطای شيرينی مرتکب شده باشند.

"وقتی به فرودگاه فرانکفورت رسيدم، دلم نمی خواست از آنجا بيرون بروم، باورم نمی شد آنجا پر از بار و کافه بود و می شد علنی عرق خورد. می دانيد چند سال انتظارش را کشيده بودم؟ ساليان سال .باور کنيد با اينکه 6 سال از آن روز گذشته اما هنوز لذتش را حس می کنم . اول 4 ابجوی تگری سفارش دادم چنان با ولع می خوردم که همه نگاهم می کردند بعد منتظر يک تکيلا بودم، اين همان بهترين انتظار بود. هيچکس باورش نمی شود که خوردن يک آبجو تگری در ملاء عام می تواند به چنان آرزویی بدل شود که ساليان سال به آن فکر کنی و چرا اين دولت آلمان نمی فهمد که همين يک دليل است برای پناهندگی. آزادی خوردن آبجو در روز روشن جلوی چشم همه و بدون ترس.

قرار من با قاچاقچی اين بود که به هامبورگ بروم و خودم برای پناهندگی آماده کنم و بعد تقاضا بدهم. نمی دانم آبجو چندم و تکيلای چندم بود که پليس به سراغم آمد و من در عالم مستی راست ترين دليلم را برای تقاضای پناهندگی گفتم. خوب باقی داستان را می توانيد حدس بزنيد .حالا 6 سال است که در عالم هشياری برايشان داستان های دروغی سر هم می کنم و منتظرم که ببينم چی می گويند."

هنوز هم نمی دانم که او در عالم هشياری اينقدر سريع به من اعتماد کرد و يا يادآوری خاطره نوشيدن تکيلا او را دوباره به عالم مستی کشانده است.

خانم مسئول کمپ پناهندگی سيگار چهارمش را روشن می کند .نگاه مرد به گوشه ای خيره مانده و برق شوقی را در خود دارد که به جمع ناهمگون ما بر نمی گردد و نگاه زن که در تمام مدت به ما خيره مانده بود، خشم غمگينی دارد.

من نياز عجيبی دارم که ازآنجا بيرون بروم. دلم هوای تازه می خواهد و آن بوی سمج چنان در من رسوب کرده است که انگار هميشه با من بوده.

از کمپ که بيرون می آيم و در آهنی سنگين آنرا پشت سرم می بندم فکر می کنم که رهگذران اين خيابان چقدر می دانند که ساکنان پشت اين در بسته چه ساعاتی را به انتظار می گذرانند؟

هنوز به انتهای خيابان نرسيده ام که پستچی وارد خيابان می شود ...


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016