گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
21 تیر» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا، هدیهء تلخ و شيرين ما به مردم خاورمیانه14 تیر» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا، مقولهء موازی سازی 31 خرداد» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا: تحقق دموکراسی دينی، و دفع شر اصلاح طلبان 10 خرداد» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا، دوقرن آرزو 3 خرداد» جمعه گردی های اسماعيل نوری علا، انتخابات سلاطين
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! جمعه گردی های اسماعيل نوری علا، چراغی که در گذشته مانده استمن اکنون، در پيرانه سری، به اين پرسش دلشکن رسيده ام که «آيا براستی کسی که به گذشته بر می گردد لزوماً هدف اش يافتن چراغی برای روشن کردن راه آينده است؟» و می بينم که، متأسفانه، پاسخ مثبتی برای اين پرسش ندارم و، در بيان علت فقدان چنين پاسخی، ناچارم کمی به ساحت «زبان» برگردم. چرا که شايد توضيح اندکی در مورد واژگان و معانی منظورم را آشکارتر کند.سی و چهار پنج سال پيش، در گرماگرم هياهوی رودهای تپنده ای که عاقبت به گنداب حکومت اسلامی رسيدند و از حرکت باز ماندند، من دانشجوئی 35 ساله بودم در دانشگاه لندن که فکر می کردم روزهای «انقلاب» آنقدر به طول خواهند انجاميد تا تعطيلات تابستانی فرا رسد، و من فرصت دارم که به تهران برگردم و روند رشد فزايندهء انقلاب را به چشم ببینم. انقلاب اما صبر نداشت و بی قراری می کرد و من، گوش چسبانده به راديوی موج کوتاهی که از نزديکی دانشگاه لندن خريده بودم، می شنيدم که شاه رفته است، بختيار می کوشد اوضاع را آرام و منطقی کند، و خمينی ِ نشسته در حومهء پاريس پا را در يک کفش کرده است که بختيار هم بايد برود. از طريق همان راديوی موج کوتاه پر از خش خش و پارازيت، گزارش ورود خمينی به فرودگاه مهر آباد، سرود خواندن ها و توی دهن اين دولت زدن ها را می شنيدم و حسی از شادمانی کودکانه اما پر از اضطراب و لذتی جوانانه اما خوف زده وجودم را در خود گرفته بود. آينده چيزی پر از تاريکی و ابهام می نمود که همهء برنامه ريزی ها را باطل می کرد و اميد و نوميدی را به دو روی يک سکهء بی رونق و چرخنده در هوای معطل مبدل می ساخت. در آن هنگام ايران شورش زده برايم دور و تصور ناکردنی می نمود. پنج ماه پس از پيروزی انقلاب توانستم برگردم و شهرم را غريبه تر از هميشه بيابم. باری، در همان روزها که آخرين کارهای پايان نامهء دانشجوئی خود را آمادهء ماشين شدن و تقديم به دانشگاه می کردم، با اينکه موضوع تحقيقم به تاريخ دور و دراز سازمان های مذهبی در ايران مربوط می شد، سرگرم کتابی بودم که در خارج از ايران چاپ شده و بوسيلهء يکی از دوستانم به من رسيده بود. کتابی بود دربارهء تاريخ معاصر ايران، از پيروزی انقلابيون مشروطه تا اندکی مانده به آغاز شورش های 57، و نويسنده يا نويسندگان اش، با گردآوری اسناد مربوط به اين دورهء هفتاد ساله، کوشيده بودند تحليلی نو از وقايع گذشته به دست دهند. 15 سال بعد که تصمیم به مهاجرت گرفتم آن کتاب را، با بسياری کتاب ديگر، تحويل دکتر ماشااله آجودانی دادم که همت کرده بود و نهادی به نام «مرکز مطالعات ايرانی» را در لندن پايه گزاری می کرد. در آن پانزده ساله که می خواندمش، اين کتاب هفتصد هشتصد صفحه ای شيرازهء چسبی خود را دست داده و پرپر شده بود؛ از بس که از سر کنجکاوی و حيرت ورق اش زده و به نالهء شيرازه ای که در گرما می خشکيد و پودر می شد بی اعتنائی کرده بودم. کتاب «گذشته چراغ راه آينده است» نام داشت و بر جلد آن نام نويسنده ای ديده نمی شد. می شد حدس زد که نويسنده (گان) و ناشر(ان) اش يا توده ای (و يا از اضعاف آن حزب) اند و يا از اعضاء جناح چپ جبههء ملی که آن روزها بسيار فعال تر از امروزشان بودند. يادم نيست که نويسنده نام کتاب را از شعری، گفته ای، جائی گرفته و يا خودش آن را آفريده بود؛ هرچه بود سخن سخت قابل تأمل و تأثير گذاری می نمود؛ در رديف گفته هائی همچون «ملتی که تاريخ خود را نشناسد آينده ای ندارد» يا «برای تکرار نکردن اشتباهات گذشته بايد آن اشتباهات را شناخت و از آنها درس گرفت» و... تو گوئی که کليد در بستهء آينده کشور من در لابلای آن کتاب قرار داشت و آن را که می گشودی، می ديدی که اگرچه از گذشته سخن می گويد اما غرض اش نشان دادن راه از چاه است، آن هم به «تو»ی ايستاده در برابر راه آينده ای که چراغ هايش مرتب روشن و خاموش می شوند و تو نمی توانی، در آن تاريک و روشن، ترس را از اميد، و شادی را از تلخی، تميز دهی. *** اما من اکنون، در پيرانه سری، به اين پرسش دلشکن نيز رسيده ام که «آيا براستی کسی که به گذشته بر می گردد لزوماً هدف اش يافتن چراغی برای روشن کردن راه آينده است؟» و می بينم که، متأسفانه، پاسخ مثبتی برای اين پرسش ندارم و در بيان علت فقدان چنين پاسخی ناچارم کمی به ساحت «زبان» برگردم. چرا که شايد توضيح اندکی در مورد واژگان و معانی منظورم را آشکارتر کند. «بازگشت» در زبان عربی معادل باب «رجع» است که رجوع و رجعت و مراجعه و غير آن همه از دل اش برکشيده و ساخته می شوند. اما همين واژگان، وقتی به درون زبان فارسی خليده اند، معناهائی جز آنچه در زبان عربی داشتند يافته اند. مثلاً، با کمی دقت می بينم که دو مفهوم «رجوع» (در معنای فارسی شده اش) و «بازگشت» در عمل از يکديگر متفاوت می شوند و نبايد يکی را بجای ديگری گرفت، همانگونه که در زبان فارسی «رجعت» (به معنای «بازگشت») با «مراجعه» (به معنی مشکل و پرسشی را با کسی يا چيزی در ميان نهادن) از هم متفاوت اند. مثلاً، اگر ما به گذشته «رجعت» کنيم و نه «رجوع» اغلب نتيجهء کارمان آن می شود که در گذشته می مانيم و جا خوش می کنيم و، حتی اگر برای يافتن چراغی بمنظور روشن کردن راه آينده چنين کرده باشيم، يادمان می رود که به اين مقصود به گذشته بازگشته ايم. اما اگر بازگشت ما به گذشته نوعی «رجوع» محسوب شود آنگاه روشن است که رفته ايم تا چراغی برای روشن کردن راه آينده بيابيم و به اکنون باز گرديم تا در رفتن به سوی آينده مجهزتر و توانمند تر شده باشيم. *** همين تفاوت ميان دو نوع «بازگشت» را می توانيم در حوادث تاريخ معاصر کشور خودمان مشاهده کنيم، مثلاً: در «انقلاب مشروطه» ما به گذشتهء کشورمان «رجوع» کرديم اما در «انقلاب مشروعهء 57» به گذشته «مراجعت» کرده و کوشيده ايم که در همان گذشته نيز جا خوش کنيم و بمانيم. در جنبش مشروطيت خواستيم گوهر هويت تمدنی خود را در گذشته های قابل به روز شدن پيدا کنيم و به کمک آنها راه آينده مان را روشن تر ببينيم و در جنبش مشروعهء 57 دوان دوان از آينده و اکنون ماه و سال مان گريخته و به دامان گذشته ای مسموم که می توانسته آينده کش باشد آويخته ايم. متفکران اين دو دوره هم می توان از اين بابت با هم مقايسه کرد. ملکم خان را با شريعتی، و ميرزا آقا خان کرمانی را با آل احمد: جلال آل احمد، رميده از ارزش های مختلف انسانی و تمدنی غرب، راه حل معضلات جامعه اش را در «بازگشت به پيش از دوران غربزدگی که با پيروزی مشروطيت آغاز شده بود» می ديد اما در اين بازگشت» تنها در جستجوی عناصری بود که از راهپيمائی ما به سوی آينده جلوگيری کنند. يا توصيهء شريعتی در «بازگشت به خويش»، و نصيحت احسان نراقی به آويختن به «آنچه خود داشتيم» هم از همان جنس بود. اينان توصيه می کردند که به گذشته برگرديم و زندگی مان را «از همان جا که قطع شده بود» از سر گيريم. اما به کدام سو؟ آينده؟ نه! باز هم به گذشته تر، به اسلام پاک و ناب صدر اسلام که هنوز ناکثين و مارقين و قاسطين خراب اش نکرده بودند و فاطمه فاطمه بود و علی تجسم ارزش های ناب الهی. پس آيا گذشته براستی چراغ آينده است؟ آيا اين «هستن» از يک قانونمندی بلاترديد آب می خورد؟ و يا هيچ تضمينی برای يافتن چراغ و بازگشتن با چراغ و رفتن به سوی آينده ای که راه اش را اين چراغ روشن می کند وجود ندارد؟ من در جزميت کودکانه و غيرعلمی آن کتاب است که امروز هم همان دردها و درمان های مهلک تاريخی مان را در کار می بينم و هنوز آدميان بسياری را می شناسم که به گذشته بازگشته و در آن فرو مانده اند؛ همچون اسکندر که در استوره ها برای يافتن آب حيات و «چشمهء حيوان» به درون ظلمات می رود و هرگز بر نمی گردد. آری، من آدميان بسياری را می شناسم که در گذشته مانده و چنان به تاريکی و ظلمات گذشته آغشته گشته اند که فراموش کرده اند سفرشان برای يافتن چراغ و روشن کردن راه آينده بوده است. ما را، تا زنده ايم، گريزی از آينده نيست. زنده بودن ما، نفس کشيدن ما، دردهای ما، و معضلات ما همه «امروزی» اند و اگر دلخوشی و انتظاری برای بهبودشان داريم ناگزيريم نوشدارو را در آينده جستجو کنيم؛ آينده ای که اگر بی اختيار و تصميم و برنامه ريزی ما از راه رسد هيچ نشانهء ناگزيری از بهبود اوضاع، آنگونه که ما آرزويش را داريم، با خود نخواهد داشت و چه بسا که روزگارمان را سياه تر از اکنون هم بکند. به ماجرای مشروطه برگرديم: در پی شکست های پياپی ناشی جنگ با روسيه و از دست رفتن بخش های عمده ای از خاک کشورمان، ما به خود آمديم و تکان خورديم. خود را در آينه ای که دشمن پيش رويمان گرفته بود ديديم، به عقب افتادگی مهلک خود واقف شديم و در جستجوی چراغی برای آينده به گذشته رجوع کرديم و، نيکبختانه، «چراغی برای آينده» را يافتيم که در ميان سنگ ها و خشت های گلی پختهء عهد باستان مان افتاده بود و چون بر جداره اش دست کشيديم جائی به نام «ايرانشهر» را يافتيم که در چشم آيندگانی چون اخوان ثالث مان گلميخ تاريخ و سرآمد آفاق بود(*)؛ چراغی از آن دورانی که مستقل و زنده و قانونمند و قوی بودیم. و به مدد آن توانستيم راه و چاه را بهتر ببينيم، برای پرشی بزرگ دورخيز کنيم، خواستيم اولين ملت آسيا شويم که می خواهد به سوی فردائی بهتر بر جهد، جنبش مشروطه را آفريديم و، چون شاه و شيخ مجلس مان را به توپ بستند، از تبريز و کوه های بختياری و دشت های مازندران براه افتاديم، تهران استبداد زده را فتح کرديم، محمدعلی شاه را به سفارت روسيه فراری داديم، مجلس به توپ شدهء شورا را جانی تازه بخشيديم، ملت شديم، دولت منتخب پيدا کرديم، قانون اساسی نوشتيم و حقوق مدنی آفريديم. و اينگونه شد که گذشته مان چراغ راه آينده مان شد. اما در دههء 50 شمسی ما ديگر آن آدم های 50 سال قبل تر نبوديم. خورهء «بازگشت به اسلام سياسی» و موريانهء «قانون سازی بر اساس شريعت آخوندی» مغز ما را خورده بود. ما ديگر برای آينده نبود که به گذشته می نگريستيم بلکه به آينده پشت کرده بوديم تا به گذشتهء دردناک عهدهای بی کسی و استبداد زدگی و تسليم و رضا برگرديم. احمد رضا احمدی ِ شاعرمان حکم داده بود که «در خوشه های اين اطاق بمان / که دشت سخت تنگ است» و آل احمد نظريه پردازمان، با دهان پر ودکا، به زيارت خانهء خدا رفته و کنفرانس بزرگ اسلامی را ديده و برگشته و، ماجراجويانه، آرزو کرده بود که اين جماعت پهناور اسلامی خود قدرتی بهم زند و طومار غربيان استثمار گر و استعمار کار را در هم بپيچند. آنک در سطر سطر کلام و انديشه مان بن لادن ها و خمينی ها و خلخالی ها زاده می شدند و می لوليدند و ما به دنبال بولدوزری می گشتيم که آرامگاه «رضاخان قلدر»مان را ويران کنيم و «تخت جمشيد طاغوتی» را به تلی از سنگريزه بدل سازيم. باری، بازگشت ي اين بار ما «رجوع» نبود، «مراجعت» بود. و در اين بازگشت ِ بی بازگشت بود که منقلب شديم، زير و زیر شديم و آينده را بر پشت بام هامان، در تلاوت الله اکبر، تيرباران کرديم و ماه حيرت زده را ديديم که چهرهء امامی دروغين را بر دشت و صحرايش خالکوبی کرده بودند. *** اما گفتم که ما بازگشت ديگری هم داشته ايم. و ماهيت اين «گونهء ديگر» از بازگشت است که در شگفتی آفرينی بر آن ديگری پيشی می گيرد؛ چرا که، نه در قلمرو حکومت اسلامی، که در اردوگاه مخالفان آن رخ می دهد!؛ مخالفانی که قرار است فردای ايران را بهتر از امروز و ديروز نزديک اش بسازند و لازم است که مسئولانه به آيندهء آن ملت و آن سرزمين بيانديشند و اگر به گذشته سری می زنند برای يافتن چراغی باشد که راه آينده را روشن می سازد. يعنی، می بينم که گروه پهناوری از اين «مبارزان» نيز در بخش های ديگری از گذشته مانده اند و چراغی که در دست دارند يا خاموش است و يا جز جلوی پای خودخواهی های آنان را روشن نمی کند. آشکارتر بگويم. براستی فايده اينکه بدانيم 28 مرداد قيام بود يا کودتا در چيست اگر اين آگاهی نتواند به روشن شدن راه فردای ما کمک کند؟ فايده اينکه بدانيم در فاصلهء 25 تا 28 مرداد 1332 دولت مصدق قانونی بوده است يا غيرقانونی و کودتائی، چه حاصلی می تواند داشته باشد اگر اين «دانش» نتواند به ما بگويد که چگونه می توان حکومت نابهنگام و خونريز اسلامی را منحل کرد و از ميان برداشت؟ اين دانش ها و اين چراغ ها اگر موجب شوند که ما در 60 سال پيش متوقف شويم چه دردی را دوا می کنند؟ چه فايده ای دارند اگر فقط به کار جدائی ها و تفرقه ها بيايند و از همدلی های کنونی و فردائی ما جلوگيری کنند؟ می گويند ايران دچار کارکرد وقفه ناپذير ماشين باز توليد استبداد است. استبداد قاجارها جا به استبداد پهلوی ها می بازد و استبداد پهلوی ها از زهدان خويش استبداد ولايت فقيه را می زايد. اما به چه دردی می خورد هزار بار مرور کردن تاريخ قاجاريه تا ولايت فقيه اگر اين مطالعه نتواند راه جلوگيری از کار ماشين باز توليد استبداد را به بما نشان دهد و کاری کند که ما در همان گذشته ها بمانيم و بلوليم و بر بالش عقايد متقن و تعلل ناپذير خود بخسبيم و حاضر نشويم در زير آسمان اکنون مان با هموطنان ديگرمان بر سر سفرهء يک فکر مشترک برای فردا بنشينيم؟ نه! در اين پيرانه سر دريافته ام که گذشته هرگز «لزوماً» چراغ راه آينده نيست و بازگشت به آن می تواند بازگشت کننده را در غارهای تاريک خود اسير کند و بر وروديه های سرزمين تف زدهء فردا پرده ای از تار عنکبوت های فريبنده بکشد؛ تا ما و «ياران غار» مان در پس آن «پردهء مانع» چندان بمانيم تا در همان گذشته با هفت هزار سالگان سر به سر شويم. _______________________________________ * در اين جملات پژواک سخن فاخر مهدی اخوان ثالث جاری است که در شعر «شوش» خويش اينگونه آغاز می کند: «این ابر شهر، این فراز فاخر، این گلمیخ / این فسیل فخر فرسوده / این دژ ویرانهء تاریخ: / شوش را دیدم. / این کهن تصویر تاریک از شکوه شوکت ایران پارینه / تخت جمشید دوم، بام بلند آریائی شرق / ...شوش در باغی که ایران بود، چون قصری هزار اشکوب...» Copyright: gooya.com 2016
|