جمعه 18 بهمن 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

اليزابت تيلور می ترسد٬ ناهيد کشاورز

Nahid-Keshavarz0.jpg
ازمرگ در غربت می ترسم . از اينکه هيچکس بعد از مرگ در ياد هيچ کس نمانم. من ماهها بعد ازمرگ شوهرم به قبرستان می رفتم ،هر روز . هر وقت آنجا بودم، دلم می خواست زود از آنجا دور شوم . می خواستم به دنيای زنده ها برگردم هنوز برای مردن آماده نيستم . از روی وظيفه آنجا می رفتم ولی می دانم که بعد از مرگم کسی به ديدنم نمی آيد. نمی خواهم جسدم هم به ايران برگردد .

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


موهاش را مشکی کرده و موهای کم پشت جلوی سرش را با وسواس نشانده کنار هم . خوش فرمی لبهای گوشتالودش ، ابروهای پر پشت مشکی ، مژه های بلند و آب و رنگی که رژلب و رژ گونه روی پوست سفیدش انداخته ،هفتاد سالگی اش را جذاب ترمی کند.

اندام فربه اش زیر پیراهن سیاه گشاد کشیده و خوش فرم به نظر می رسد. وقتی می خندد دو چاله روی گونه هايش می افتد و چشم هايش بسته می شوند. با صدا و از ته دل می خندد.سالهاست که اورا می شناسم. وقتی 20 سال قبل برای کارهای اداريش می آمد ،زيبائی خيره کننده ای داشت .هميشه سرحال و قبراق بود .وقتی وارد می شد خنده اش که هميشه دليلی برای سر دادن آن داشت راهرو را پر می کرد. من هميشه با ديدنش ياد کسی می افتم که نمی دانستم کيست ولی مطمئن بودم که او شبيه يک آدم معروف است.

زبان فرانسه را خوب می دانست و برای دانستن زبان آلمانی هم سماجت به خرج می داد ،اما برای يادگيری زبان وقت زيادی نداشت خيلی زود مشغول به کار شد.خوش روئيش در برخورد با مشتريان يک فروشگاه لباس فروشی محبوبيتی برايش همراه آورده بود. در رفتارش نوعی وقار خاص بود. اصولی را بهرحال رعايت می کرد که به آداب لباس پوشيدن و رفتارش در جمع بر می گشت .هميشه می گفت که آدم بايد رفتار و منشش درست باشد، هر چه باشد از اسب افتاديم از اصل که نيفتاديم.ساليان سال از او بی خبر بودم تا اينکه چند هفته پيش دوباره آمد.
«نمی خواهم خانه ام را عوض کنم من نمی توانم به خانه کوچکتری بروم ،دلم می گيرد، تازه وسائلم را چکار کنم همه آنها در خانه کوچکترجا نمی شوند.فراموش کنيد من از آنها دل بکنم يکبار در زندگی اينکار را کردم ديگر نمی توانم.»
بعد از مرگ شوهرش که سال قبل اتفاق افتاد ،می بايد به خانه کوچکتری نقل مکان کند تا دولت کرايه اش را بپردازد. ساعتها بحث برای برای قانع کردنش به این که بايد به خانه ديگری نقل مکان کند، به جایی نمی رسد قرار میگذاريم تا من به خانه اش بروم و با هم وسایلش را کمی جمع و جور کنيم و ببينيم چه چيزی را می تواند با خودش ببرد. کار سختی است ، سخت است کسی را قانع کنی تا از آنچه به آن دلبسته است دل بکند.

خانه اش در طبقه همکف يک ساختمان سه طبقه است . باغچه کوچکی دارد که در آن گلهای جوراجور کاشته است و در گوشه ای هم نعناع و ريحان،با دوصندلی پلاستيکی سفيد و يک ميزگردکه رويش روميزی پر نقش و نگاری انداخته است . يک زير سيگاری هم رويش گذاشته. کنارش هم يک بسته سيگار و يک چوب سيگار بلند.
دو اتاق خانه اش نسبتا بزرگ و آفتابگيرند و در آفتاب ماه آوريل پرنور و دلچسب. اتاقها پر از وسائلی هستند که با اينکه بيشتر آنها را از مغازه های دست دوم فروشی خريده ولی با هم هماهنگ هستند. همه آنها را با سليقه کنا رهم چيده است . خانه بيشتر حال وهوای خانه های فرانسوی را دارد. روی ميزها روميزی های براده دوزی شده انداخته و تابلوها بيشتر مناظری از پاريس هستند. يک قالی ابريشمی خوش نقش در وسط اتاق انداخته ومبلهای مخمل سبزرنگش با گذشت زمان کمرنگ شده اند. نور شمع ها در روشنی روز بی رونق اند. خانه اش مهربان است . از آن خانه هائی که امنيت و آرامش می دهند. از آن جاهائی که برای رفتن از آن هيچوقت عجله ای نداری .

«اين گلدان را بايد با خودم ببرم در سفر فرانسه از يک دست دوم فروشی خريدم. نگاه کنيد. دستش می گيرد و به آن دست می کشد . چشم هايش را می بندد مثل اينکه بخواهد آن را به ذهنش بسپارد. ليوانها را نمیخواهم ، استکانها را می خواهمشان آن گنجه هم بايد باشد . کمدها...» دور اتاق راه می رود و به وسائلش اشاره می کند و صدايش تحکم آميز است.

می گويم :«بياييد بنشينيم اينجوری به هيچ جا نمی رسيم .»نميدانم چطوری بپرسم ولی دلم می خواهد بدانم چرا دل کندن از اين وسائل اينقدر برايش سخت است .شايد هم لج اين است که مرا برای کاری که نمی دانم چه کسی به عهده ام گذاشته به اينجا کشانده. امروز اينقدر هوا خوب بود که ترجيح می دادم همينطوری در خيابانها پرسه بزنم .بی فکر همينطوری می پرسم:

«می دانم که دل کندن از وسائل برايتان سخت است ولی در اين دل کندن چه چيزی بيشتر آزارتان می دهد؟» نگاهم می کند چشمانش پر از اشک می شود و می گويد:
«می ترسم. می ترسم وقتی از اينها جدا شوم بميرم. من از مردن می ترسم خيلی هم می ترسم.می دانيد من به آن دنيا و اينکه
روحم دوباره زاده شود اعتقادی ندارم.کاش می داشتم آنوقت فکر می کردم که تمام نمی شوم.»

ناگهان به من چشم می دوزد و می پرسد:« شما نمی ترسيد؟» سئوالش غافل گيرم می کند .دلم آشوب می شود. منتظر جواب نمی ماند . «ازمرگ در غربت می ترسم . از اينکه هيچکس بعد از مرگ در ياد هيچ کس نمانم. من ماهها بعد ازمرگ شوهرم به قبرستان می رفتم ،هر روز . هر وقت آنجا بودم، دلم می خواست زود از آنجا دور شوم . می خواستم به دنيای زنده ها برگردم هنوز برای مردن آماده نيستم . از روی وظيفه آنجا می رفتم ولی می دانم که بعد از مرگم کسی به ديدنم نمی آيد.

نمی خواهم جسدم هم به ايران برگردد . از آنجا قهر کرده ام .من بهترين سالهای زندگيم از آنجا دور بودم ، بهترين روزهای جوانيم را که دلم می خواست در آنجا باشم . حالاچرا بعد از مرگم به آنجا بروم .من می خواستم در آنجا زندگی کنم نه اينکه بميرم.»

فکر می کنم مرحله تازه ای در زندگی گروهی ازمهاجران شروع شده است .فکر مرگ در غربت.آستين بلوزم را پايين می کشم ودستهايم را در آن مشت می کنم. همان عادت بچگی وقتی که می ترسيدم .فکر مرگ ذهنم را پر می کند.

« خيلی ازشبها کابوس می بينم . خواب می بينم مرده ام و کسی به سراغم نمی آيد.» دوباره می پرسد:« شما از مرگ نمی ترسيد؟» .نمی دانم کی سيگاری به چوب سيگار بلندش زده که حالا دود آنرا حلقه حلقه از دهانش بيرون می دهدو خيره در انتظار جواب نگاهم می کند. ياد کابوسهای خودم می افتم و می گويم:

« چرا من هم به مرگ فکر می کنم . همه يک وقتی به مرگ فکر می کنند. ترس از مرگ همراه زندگی آدم است . هر کس برای رودروئی با آن برا ی خودش راه حلی پيدا می کند. » آمرانه می گويد:" بله اينها را می دانم ولی پرسيدم شما نمی ترسيد؟»

آستين هايم را بازهم پايين تر می کشم و می گويم :«چرا منهم می ترسم.» بعد مثل اينکه بخواهم ترس را از خودم دورکنم می گويم:

«من فکر می کنم مرگ يک حالتی مثل قبل از تولد است ،آدم چيزی از آن نمی فهمد برای همين هم خود مرگ ترس ندارد.»

روی مبل قديمی خانه اش لم داده است . سرش را به پشتی مبل که دستمال سفيد گلدوزی شده ای روی آن انداخته تکيه داده است. ناگهان سرش را بلند می کند، دست در موهايش می کند ،آنها را کمی مرتب می کند و بعد بادبزنی که طرح رقاصه های اسپانيائی را دارد باز می کند ، خودش را باد می زند و می گويد:

« می گويند که آدم به خورشيد و به مرگ نمی تواند نگاه کند . من می دانم که وقتش است به آن نگاه کنم ، مرگ را می گويم ولی می ترسم. هميشه فکر می کردم که قرار است هزار سال عمر کنم برای همين هر کاری را که دوست داشتم انجام بدهم، عقب انداختم . همه را به وقتی که معلوم نبود چه وقت است موکول کردم .دردهايم را جدی نگرفتم . غم هايم را هم همينطور و بيشتر از همه آرزوهايم را . روی همه شان را پوشاندم. می دانيد من خيلی کتاب می خوانم . عاشق کتاب خواندن هستم . يک وقتی کتابی خواندم که شرح حال يک زن الکلی بود اسمش را درست يادم نيست شايد 40 سال قبل آنرا خواندم ولی يک جمله اين کتاب يادم هست که می گفت هر وقت من بچه بودم و زمين می خوردم مادرم می گفت حالا نمی خواهد گريه کنی فردا گريه کن. من هم هميشه گريه کردن برای دردهايم را به فردا واگذار کردم. ولی دردها توی دلم بار شده اند.می ترسم بی گريه برای آنها بميرم»

در خانه اش احساس خوبی دارم . با آن خو گرفته ام.مثل اين است که قبلا اينجا بوده ام.فضای آن نه ، ولی حسش آشناست. ولی در حس خوب آشنای خانه فکرو حس مرگ در هوای آن پرسه می زند .می پرسم :

« دلتان می خواهد همين زندگی را که تا حالا داشتيد برای ابد تکرار کنيد؟»
با تعجب نگاهم می کند و می گويد:

«همين جوری؟ بدون هيچ تغييری ؟»

قبل از آنکه جوابش را بدهم خودم فکر می کنم آيا من حاضرم و انگار بخواهم برای خودم هم وضع را روشن کرده باشم می گويم:

«همين جوری بدون هيچ تغييری »

چهره اش عوض می شود، در هم می رود.از من دور می شود . نگاهش می ماند روی پنجره روبرو. هر دوساکت می مانيم .بعد از جايش بلند می شود به آشپزخانه می رود و از سماوری که می جوشد در يک استکان کمرباريک چای می ريزد جلوی من می گذارد ولی حواسش جای ديگری است . با خودش واگويه می کند . همين زندگی بدون هيچ تغييری . بعد صدايش را بلند می کند و بدون اينکه مرا نگاه کند می گويد:

«نه نمی خواهم . معلوم است که نمی خواهم . چه تحفه ای بوده اين زندگی من که حالا بخواهم تکرار شود. همه اش آرزوهايی که بر باد رفته اند . همه اش حرفهای نگفته . همه اش نقش بازی کردن . ادا در آوردن . خنده های بی دلخوشی . نه نمی خواهم .من زندگی نکرده ام ، برای همين همه اش می خواستم يک وقتی زندگی کنم . يک وقتی شروع کنم به زندگی کردن. همه اش اينجا مثل مسافرها بودم . همه اش گفتيم ريشه ما جای ديگری است .نه آنجا آن ريشه ثمر داد نه اينجا . نمی دانم چرا اينقدر مرگ در غربت سخت است . هميشه فکر می کردم که آدم وقتی خوشبخت باشد ،سخت می ميرد ولی برعکس شده .»

بلند می شوم پنجره را می بندم. در بيرون باران تندی می بارد. نور شمع ها جلوه می کنند. من بهانه ای پيدا می کنم که بيشتر در آنجا بمانم. فکر می کنم که من هم نمی خواهم زندگيم دوباره تکرار شود.

خنده بلندی می کند و می گويد خوب ديگه بسه چقدر حرف مرگ و مير زديم .حالا بعدا يک خاکی با اين وسائل به سرم می کنم .حالا که هنوز وقت دارم .سيگاری به چوب سيگارش می زند و می پرسد راستی اليزابت تيلور را می شناسيد. به خودم می آيم . او چقدر شبيه اليزابت تيلور است .


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016