دوشنبه 1 اردیبهشت 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

مسيح و مارکز و من، اميرحسين فطانت

اميرحسين فطانت
نمی‌دانم چرا دست تقدير مرا به کشور مارکز کشاند. به کلمبيای افسانه‌ای. جائی که واقعيات و جادو دست در دست هم زندگی می‌کنند. ميان مردمی که با آن همه درد و مصيبت يکی از شادترين مردمان دنيا هستند. مردمانی که حتی مراسم تدفين و مرگ را با موسيقی و مستی برگزار می‌کنند. کشوری که مرگ از همه جای آن می‌بارد و بوی زندگی از هر جای آن به مشام می‌رسد. کلمبيای جادوئی

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


گابريل گارسيا مارکز مُرد، روز پنج شنبه مقدس. هر ساله مراسم عزاداری هفته مقدس در دهکده "گواتاويتا" (محل زندگی من در کلمبيا) با گرد آمدن روستائيانی که معمولا در اين روزها، مثل تمام مناسبت ها، بهترين لباسهای خود را می پوشند تا در مراسم عزاداری شرکت کنند تکرار ميشود. امروز، جمعه مقدس باز مثل هر سال مجسمه های مريم باکره و مسيح مصلوب بر شانه های روستائيان جوان با لباده های گشادشان که در سکوت و حالت عزا چند قدمی ميروند و می ايستند تا کشيش روستا که پيشاپيش همه ميرود از بلندگوی دستی خود دعا بخواند و مردم زير لب زمزمه و تکرار کنند از گورستان شروع شد و مثل هر سال به کليسا خاتمه يافت.

پرزيدنت سانتوز، رئيس جمهور کلمبيا به خاطر مرگ گابو سه روز عزای عمومی اعلام کرده است و مارکز را برجسته ترين کلمبيائی همه اعصار ناميد. راديو و تلويزيون و روزنامه های کلمبيائی و شبکه های اجتماعی همه به زندگی و مرگ و آثار و خاطرات مارکز پرداخته اند. هرکس او را از نزديک ميشناسد و يا حرفی در رثای گابو دارد ميگويد و مينويسد. کتابها و جملات و عکسها و کودکی و تمام زندگی او در اين روزها مرور ميشود. "آراکاتاکا" و "ماکوندو" و "صد سال تنهائی" و "عشق در سالهای وبا" و " پائيز پدر سالار" و سخنرانی او هنگام دريافت جايزه نوبل دائماً به گوش ميرسد و پيام های تسليت مردمان سرشناس، از سران و روسای جمهور کشورها تا نويسندگان و روشنفکران سراسر دنيا لحظه به لحظه مخابره ميگردد.

کشيش مثل تمام سالها همان دعاهای هميشگی را تکرار ميکند و مجسمه مسيح مصلوب همان مجسمه های هميشگی است که در هفته مقدس بيرون ميايد تا بر پشت جوانان روستائی حمل شود.

چيزی بين من و مسيح مصلوب و گابو مشترک است. نقطه ای که هر سه ما را به نوعی به هم وصل ميکند. اما هرچه به مغزم فشار می آورم نميدانم اين نقطه در کجاست؟ برای همين دارم خاطراتم را مرور می کنم و مينويسم. از پيدا کردن اين نقطه عاجزم و احساس آزار دهنده ای دارم که مرا رها نميکند.
من مسيح را خوب ميشناسم. هيچوقت در زندگی فکر نکرده بودم که روزی او را اينقدر خوب بشناسم اما خوب شناختم. آدمی مثل من که در يک خانواده کم و بيش مذهبی مسلمان پرورش يافته بود با تربيت مادری که حتی حاضر نشد از ترس کفر و گناه پا را به داخل کليسای روستا بگذارد دليلی نداشت که مسيح را بشناسد اما شناختم.

شروع اين داستان به سالهای دور بر ميگردد. شايد به اولين روزهائی که به کلمبيا آمده بودم سال ۱۹۸۵. هنوز زبان اسپانيائی را نميدانستم و در کلمبيا تنهای تنها بودم. هنوز با دختری که در پاريس با او آشنا شده بودم و بعدها با او ازدواج کردم و در اصل بهانه آمدن من به کلمبيا بود به زبان فرانسه حرف ميزديم. دخترک دانشجو بود و من مجبور بودم ساعات تنهائی را به پرسه زدن در خيابان هائی بگذرانم که نمی شناختم و حرفهای مردم را نمی فهميدم و نميتوانستم تابلوها را بخوانم. خسته شده بودم. حتی کتابی به زبانی که من بفهمم برای خواندن پيدا نميشد. پشت ويترين کتابفروشی ها همه کتابها به زبان اسپانيائی بودند. روزی که از دکه ای کتاب هزارتوهای بورخس را به زبان انگليسی پيدا کردم خيلی خوشحال شدم. با اين که ترجمه فارسی آن را به قلم زنده ياد احمد ميرعلائی قبلا خوانده بودم اما باز خوشحال شدم. از تنهائی طاقت فرسا نجات پيدا کرده بودم. اما خواندن نوشته کوتاه دو سه صفحه ای "سه روايت بر يهودا" بود که باعث آشنائی من با مسيح شد. دری بود به باغ مسيح. من هم داستان يهودا را به اندازه همه آدم های ديگر ميدانستم. همان حواری خائن که او را با بوسه ای در ازای سی سکه نقره به روميان تسليم کرده بود تا او را مصلوب کنند، بد نام ترين مرد تاريخ. از آخر و عاقبت کار او هم با خبر بودم. گويا رنج اين خيانت به او امان نداده بود و خود کشی کرده بود اما بورخس روايتی تازه از يهودا به دست ميداد. او در يکی از سه روايت خود گفته بود که يهودا تجسد مجدد خداست و اينگونه حکايت کرده بود که " در هر گناه فضيلتی است؛ در زنا لذت و در قتل شهامت و در کفرو الحاد شرارتی شيطانی اما در گناه يهودا هيچ فضيلتی نبود" و در ادامه استدلال کرده بود که اگر مسيح تنها به زجر در نيمه روزی بر صليب تمام گناهان آدم را تطهير کرد يهودا با انجام گناهی که هيچ جای بخشش نداشت نفرين ابدی را بر خود خريد تا به گناهان تمام آدمها مکافات شود. نگاه تازه بورخس به يهودا اولين قدمی بود تا با اناجيل و مسيح اشنا شوم. اما راه هزار فرسنگی نيز هميشه با اولين قدم شروع ميشود و اين راه چندان ادامه يافت تا پانزده سال بعد من کتاب " يهودا چنين ميگويد " را به زبان اسپانيائی نوشتم تا آنچه را بورخس به کوتاه گفته بود به تفصيل شرح دهم. ميان ادبيات و مذهب هميشه پيوندی است. در کتاب من شخصيت مسيح و يهودا از هم جدائی ناپذيرند. هريک مکمل و آينه ديگری هستند و از ميان حواريون تنها کسی که مسيح را انگونه که سزاوار او بود شناخته بود و تعاليم استاد عشق را اموخته بود همان يهودای خائن بود. آن بوسه، آن بوسه مشهور، مشهورترين بوسه تاريخ، تنها کلام گويا و خموش بود که تمامی روايات تاريخ را باطل ميکرد و هنوز هيچکس نتوانسته بود بر آن توضيحی دهد. آدم ها فقط آنچه را که در خور فهمشان است و ميفهمند باور ميکنند و برای کليسا ساده ترين و عامه فهم ترين توضيح بر خيانت يهودا همان سی سکه نقره بود. بگذريم و چنين بود که من با مسيح اشنا شدم. بايد با مسيح آشنا ميشدم تا ميتوانستم در باب يکی از بزرگترين معماهای بشری و زندگی سياسی گذشته خودم کتابی بنويسم.

اما آشنائی من با مارکز. نميدانم چرا دست تقدير مرا به کشور مارکز کشاند. به کلمبيای افسانه ای. جائی که واقعيات و جادو دست در دست هم زندگی ميکنند. ميان مردمی که با آن همه درد و مصيبت يکی از شاد ترين مردمان دنيا هستند. مردمانی که حتی مراسم تدفين و مرگ را با موسيقی و مستی برگزار ميکنند. کشوری که مرگ از همه جای ان ميبارد و بوی زندگی از هر جای آن به مشام ميرسد. کلمبيای جادوئی.

با مارکز از بازار کرمان اشنا شده بودم. از پشت شيشه های يک کتابفروشی. عنوان کتاب بيش از هر چيز ديگری نظرم را جلب کرد؛ "صد سال تنهائی". آن روزها در روستاهای کويری پيله وری ميکردم. اجناس را از بازار تهران ميخريدم و با جيپ جنگی فرسوده راهی روستا های بيابان های کوير ميشدم. شايد مشابهت عنوان کتاب و تنهائی بيش از اندازه من بود که باعث شد آن را خريدم تا در گاه و بيگاه های ميان راه و زمان خستگی در کردن ها به آن نگاهی کنم. کتاب مرا به دنيائی برد که در آن خود را نمی يافتم. به دنيائی که در آن همه چيز اتفاق ميافتاد و ميان واقعيت ها و تصورات مرزی مشخص نبود حتی باران کبوتران مرده در ان ميباريد. ان روزها هنوز مارکز برنده جايزه نوبل نشده بود. من بايد به پاريس ميرفتم و با کلمبيائی ها آشنا ميشدم تا روزی که مارکز به عنوان برنده جايزه ادبيات نوبل معرفی شد تا صبح با آنها جشن ميگرفتم و مست ميشدم و ميرقصيدم. از اين که فهميده بودند من "صد سال تنهائی" را يکی دو سالی قبل به فارسی خوانده بودم و با زبان الکن فرانسه تصاويری از ان را برايشان يادآوری ميکردم مرا از خودشان حس ميکردند و با اين که ايرانی بودم اما در ميان آنها تنها نبودم.

دست تقدير بايد مرا به کلمبيا مياورد تا ده سال بعد سالهای ۱۹۹۶- ۹۷ وقتی کتاب "گزارش يک آدم ربائی" مارکز منتشر شد و درست همزمان بود با بيکاری طاقت فرسای من شروع به ترجمه ان کنم. ان روزها هنوز کامپيوتر وجود نداشت و يا حداقل از دسترس و دانش من به دور بود و چشمهايم به عينک احتياج داشتند اما موضوع و نگارش گزارش گونه کتاب کار را برای من ساده کرده بود. به علاوه اين که با شخصيت ها و حوادث روی داده در کتاب هم آشنا بودم. چه کسی در کلمبيا زندگی ميکرد که پابلو اسکوبار را نمی شناخت؟ کتاب ترجمه شد اما کلمبيا کجا و ناشر ايرانی کجا و منی که از سر استيصال جرئت کرده بودم کاری از مارکز را ترجمه کنم آنهم کار اول يک مترجم ناشناخته و بی نام و هزينه های پستی و حجم کتابی که سعی کرده بودم درشت و خوانا نوشته شود تا برای ناشر همه چيز بی اشکال باشد و نا آشنائی من با دنيای نشر و ناشران ايرانی و رويهمرفته همه چيز مرا از ترجمه آن پشيمان کرده بود. ترجمه کتاب روی دست من ماند تا اين که به سفارت جمهوری اسلامی ايران مراجعه کردم. سفير آقای ح- ش که قبل از انقلاب راننده مينی بوسی بود که مهندس های روسی را از اصفهان به کارخانه ذوب آهن ميبرد اصلا از اسم مارکز هم خوشش نمی آمد. وقتی برايش شرح دادم که اين کتاب ادبيات نيست و در مورد اوضاع و احوال سياسی و قاچاقچيان مواد مخدر است بعد از خواندن مقدمه نامه ای را به جائی نوشت و بعد از مدتی به من خبر دادند که به خاطر قدرت و نفوذ سفير و احساس ترحم بر احوالات من از سفير خواسته شده بود تا متن کامل کتاب را بفرستد. بعد ها متوجه شدم که عيسی سحرخيز که در ان ايام گويا سِمت و مسوليتی در نيويورک داشت و سابقا با سفير همکار بود به کتاب علاقمندی نشان داده بود و موسسه اطلاعات که آنوقت ها زير نظر آقای دعائی نامی اداره ميشد ابتدا آن را به صورت پاورقی و بعد تمام کتاب را منتشر کرد. تمام دستمزد من بابت آن ترجمه معادل صد و بيست دلار شد.

کار بعدی من ترجمه "خاطرات روسپيان سودا زده من" آخرين کتاب او بود. داستان ترجمه و نشر اينترنتی آن برای هر ايرانی که با آثار مارکز آشنا باشد آشناست. علاوه بر وبلاگ ها و برخی رسانه های فارسی، داستان سانسور و توقيف و ترجمه و دسترسی عموم اين کتاب از طريق اينترنت در بعضی روزنامه های اسپانيائی زبان هم منعکس شد و وقتی به عنوان مترجم سال ۲۰۰۷ به دليل مبارزه با سانسور از طرف اينترانت انتخاب شدم تازه از طرف محتسبان و مفتّشان و مفتيان سياسی به خائن و آدم فروش و جانی و جلاد و نوکر دولت اسلامی ملقب شدم.

شايد همزمانی مرگ مارکز در روزهای مقدس مصلوب شدن مسيح و نشر آخرين کتاب من "يک فنجان چای بی موقع- ردّ پای يک انقلاب" نقطه ای است که من و مسيح و مارکز را به هم وصل ميکند اما هرچه به مغز خود فشار می آورم نميدانم کجا و چرا؟

اميرحسين فطانت
گواتاويتا - کلمبيا


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016