نگاهی کوتاه به تاريخ رسمی و ساختگی مسيحيت، ب. بینياز (داريوش)
«حقيقت» تاريخ کليسا، يک حقيقت گزينشی است. ايدهها و انديشههای انسانها، خلقالساعه و از هيچ آفريده نمیشوند. انديشههای دينی، انديشههای غيردينی، شاخههای گوناگون صنعت و تکنيک و غيره درست به مانند دگرگونیهای زمين، بيولوژی موجودات زنده، محصول يک فرآيند تاريخی بسيار طولانی از فرگشت (Evolution) است. فرآيندی که «حال»، بيانِ اصلاحشدهای از «گذشته» است
ویژه خبرنامه گویا
تاريخ را صاحبان قدرت مینويسند، ولی...
تقريبن ۲۰۰۰ سال همه بر اين پندار نادرست بودند که همين انجيل (عهد جديد) که شامل اناجيل چهارگانهی متی، مرقس، لوقا و يوحنا است، تنها کتابِ مقدسی است که از زندگی مسيح گزارش داده است. لايهی ديگر اين پندار نادرست اين بود که باز همه بر اين نظر بودند که اين اناجيل چهارگانه توسط نويسندگانِ آنها يعنی متی، مرقس، لوقا و يوحنا نوشته شده است. به هر رو، اين پندار نادرست از کتابِ مقدس مسيحيان و تاريخ مسيحيت توانست تقربين ۲۰۰۰ سال دوام بياورد و تصويری از تاريخ مسيحيت برای نسلهای آينده به جای بگذارد که پايه و اساس آن نادرست و ساختگی بوده است.
اگرچه تاريخ را پيروزمندانِ صاحبِ قدرت مینويسند ولی اين بدان معنی نيست که حقايق تاريخی برای هميشه در زير آوارِ تاريخ پنهان باقی میمانند. اين يک پرسشِ زمان است که حقايق تاريخی چه هنگام از زير آوار و ويرانههای تاريخ بيرون آورده میشوند.
مسيحيت پيش از تبديل شدن به دين رسمی
اين که شخصی واقعی به نام عيسی در دورهی معينی از تاريخ قوم يهود در جليله و يهوديه زندگی میکرده و به احتمال قوی در فعاليتهای سياسی نقشِ اصلی را ايفا کرده، تقريبن مورد توافق اکثريت پژوهشگران است. ولی اين که اين عيسی همان مسيحی است که در انجيل عهد قديم بدان اشاره رفته [يعنی «ماشيح»] میتوان با يقين گفت که به جز متکلمان مسيحی کسی به آن باور ندارد.
تازه از سال ۱۹۵۰ ميلادی برای نخستين بار منابعِ غيردينی همعصر برای وارسی منابع دينیِ مسيحی آغاز شد و ۲۰ سال پس از آن، باستانشناسان و جامعهشناسان و پژوهشگران ديگر شاخههای علمی بدان افزوده شدند.
بسياری از مورخان غيردينی بر اين نظرند که عيسی ناصری يک فعال سياسی بوده و عليه مناسبات حاکم بر قلمروی يهودینشين شوريد. مبارزهی عيسی ناصری نه تنها عليه حاکمان اشغالگر رومی بلکه (شايد در مرتبهی نخست) عليه همدستان يهودی آنها که قشر بالای آن قلمرو را تشکيل میدادند جهتگيری داشت. با قاطعيت میتوان میگفت که پيکانِ هر مبارزهی عملی عليه حاکمان، بدون مبارزه عليه ايدئولوژی حاکم تصورناپذير است.
فرماندار رومیها در زمان عيسی ناصری، پونتيئوس پيلاتوس بود و والی يهوديه هرودس آنتيپاس نام داشت. سران يهود برای حفظ منافع خود يعنی منافع مادی و منافع سياسی (قدرت)شان در پيوند تنگاتنگی با اشغالگران رومی به سرکردگی پيلاتوس بودند. بنابراين طبيعی است که اعتراضات و شورشها اساسن معطوف به آن ستون داخلی (طبقهی روحانی- اشراف يهود) شود که به گونهای مُهر مشروعيت بر اشغالِ رومیها میزد.
مبارزه عليه قشر بالای قلمرو يهود طبعن نمیتوانست بدون اصلاحات، گسستها و مبارزات ايدئولوژيک (دينی) باشد. همين مبارزات ايدئولوژيک در طی يک روند نسبتن طولانی به جدايی بخشی از يهوديت انجاميد که ما امروز به آن مسيحيت میگوييم.
تبديل مسيحيت به دين رسمی
تقربين ۳۰۰ سال طول کشيد تا تفکر مسيحی با همهی گوناگونیاش توانست خود را از طريق تبليغات (به اصطلاح مژدهرسانی يا بشارت) در بخشهای وسيعی از امپراتوری روم و امپراتوری ساسانی گسترش دهد. بنا بر خصلت نخستين مسيحيت يعنی کيفيت سياسی آن، ابزار اصلی رهروان اين ايدئولوژی، «تبليغ و ترويج» بود. شعار «هر چه طرفداران بيشتر، قدرت بيشتر»، شعار اصلی مسيحيان بود. از اين رو، نخستين مانع ايدئولوژيکِ گذشته يعنی يهوديت میبايست به گونهای اصلاح میشد (طعبن طی يک فرآيند طولانی) که بتواند پوستههای قومی اين ايدئولوژی را بزُدايد تا راه برای «غيرخودیها» باز شود: يعنی حذفِ تدريجی آيين ختنه، قوانين شرعی برای خوردن و آشاميدن، آيين و مناسک عبادت و غيره. تفکر مسيحیِ نخستين در حقيقت يک مسيحيت ناب به معنی امروزی نبود بلکه شاخهای از يهوديت بود که اصلاحات معينی را در نظر داشت. اين اصلاحطلبان يهودی بر اساس کتاب مقدسشان مفهوم «ماشيح» يا «مسيح» را که خود برگرفته از «سوشيانت» دين زرتشت بود، برای رستگاری جهان به کار گرفتند و «اميد» خود را برای «آيندهای بهتر» در «بازگشت» او فرمولبندی کردند. به هر رو، مسيحيت در طی ۳۰۰ سالِ نخستِ خود به يک قدرت مردمی بسيار بزرگی تبديل گرديد. ولی تا آن زمان هنوز مسيحيان در سدها و شايد هزاران گروه کوچک و بزرگ تقسيم میشدند و از هيچ قدرت مرکزی کليسايی پيروی نمیکردند. هر گروه، کليسا (نيايشگاه) و انجيل خود را داشت و بستگی به موقعيت جغرافيايیاش آيين و مراسم خاصی را دنبال میکرد. البته در اين روند، بخشهايی از گروههای مسيحی بودند که از وسعت بزرگی برخوردار شدند و روحانيان اين بخشها عمدتن با حکومتهای محلی پيوندهای تنگاتنگی پيدا کردند.
مسيحيت رسمی و شکلگيری انجيل عهد جديد
از اواسط سدهی سوم ميلادی (۲۵۰ م.) امپراتوری روم وارد يک مرحلهی طولانی بحران شد. مورخان آن را «بحران امپراتوری روم» نام نهادهاند: در اين دوره، امپراتوری روم در آستانهی فروپاشی بود! در اين زمان بود که ژرمنها، فرانکها، آلمانها و گوتها پی در پی به مناطق تحت نفوذ امپراتوری روم حمله میکردند و ضربات سختی به آن میزدند، و از سوی ديگر روم شاهدِ کودتاهای بیوقفه بود که يا در نيروهای نظامی اتفاق میافتاد و يا در رأس قدرت. و در کنار اين نابسامانیهای داخلی، از سال ۲۲۴/۲۲۵ م. ساسانيان در ايران قدرت را گرفتند که به رقيبی سخت برای امپراتوری روم تبديل شدند. از همين چند اشارهی اندک میتوان پی برد که امپراتوری روم در چه بحران ژرفی به سر میبرد.
کنستانتين اول: کنستانتين اول از سال ۳۰۶ تا ۳۳۷ ميلادی امپراتور روم بود. خود او قدرت را غصب کرد يا به عبارتی از راه کودتا به قدرت رسيد. کنستانتين میدانست که يک امپراتوری بدونِ وحدتِ درونی توانايی ادامهی زندگی ندارد.
علیرغم سرکوبهای خشن عليه مسيحيان، بخش بزرگی از جمعيت ساکن امپراتوری به مسيحيت گرويده بودند. بزرگترين شاخههای مسيحيان که از کليساها يا نهادهای قدرتمند برخوردار بودند، از پيشترها به قدرت مرکزی نزديک شده بودند. نخستين اقدامی که کنستانتين برای وحدت داخلی صورت داد، پذيرفتن مسيحيت به عنوان دين رسمی امپراتوری بود. پس از پيروزی کنستانتين اول بر ماکسنتوس در سال ۳۱۲ ميلادی، او اعلام کرد که اين پيروزی، «نشانهی الاهی» بوده و سپس در سال ۳۱۳ ميلادی، مسيحيت را به عنوان دين رسمی امپراتوری روم اعلام کرد(همزمان با پادشاهی شاپور دوم). حالا امپراتوری روم صاحب يک ايدئولوژی شده بود که بخشهای بزرگی از مردمانش بدان باور داشتند و امپراتور، هم رهبر سياسی بود و هم رهبر دينی مردم. البته در اينجا يک «مشکل» بزرگ و اساسی وجود داشت: اگرچه مسيح در مرکز باور مسيحيان بود، ولی آنها به سدها و يا شايد هزاران گروهِ کوچک و بزرگ تقسيم شده بودند. نخستين اقدام کنستانتين «وحدت ايدئولوژيک» بود.
شورای نيقيه (۳۲۵) به مثابهی نخستين سنگبنای وحدت ايدئولوژيک
بين سالهای ۳۱۳ تا ۳۲۵ ميلادی کنستانتين توانست شاخههای نيرومند مسيحيت را به گونهای به حاکميت نزديک کند و آرام آرام مبانی يک مسيحيت نوين را پايهريزی کند. پس از آمادگی و تدارک اين شرايط در پسِ پرده، در سال ۳۲۵ ميلادی نخستين شورا يا مجمع مسيحيان جهان در شهر نيقيه (ازنيک در ترکيه امروزی) تشکيل شد. هدف اصلی اين شورا محکوم کردنِ نظرات متکلم بزرگ شهر اسکندريه، آريوس (اين شاخه را آريانيسم گويند)، بود. آريوس معتقد بود که مسيح ازلی و ابدی نيست، او فقط مخلوق بود و نه وجود ازلی. اگرچه ظاهرن اعتقادنامهی شورای نيقيه برای محکوم کردن نظرات آريوس تشکيل شده بود، ولی در حقيقت اين يک بخش نسبتن کوچک از کلِ برنامهی «وحدت ايدئولوژيک» بوده است. هدف اصلی و واقعی اين شورا، تدوين و ارايه يک مسيحيتِ رسمی به مثابهی ايدئولوژی امپراتوری بوده است و میبايست مابقیِ شاخههای مسيحی با زور، تطميع، سرکوب، کتابسوزانی و غيره حذف میشدند. در شورای نيفيه چهار انجيل - که امروز به اناجيل چهارگانه شهرت دارند- به عنوان اناجيل مسيح و تنها اناجيل مورد تصويب قرار گرفت. گزينش اين چهار انجيل که کليسای امپراتوری تاريخ و تفکر مسيحی خود را بر آن بنا کرد، در حقيقت يک نظامِ ايدئولوژيک بسيار سنجيده است که میبايستی هم ابرازی باشد برای رفع مسايل و مشکلات درونی امپراتوری (سرکوبِ شاخههای ديگر مسيحی) و هم مناسبات امپراتوری با جهان خارج را توجيه میکرد(جنگها و کشورگشايیهای امپراتوری). اين انجيل عهد جديد - که البته پيشتر در پشت پرده از سوی کنستانتين تأييد شده- رسمن مورد تأييد امپراتور قرار گرفت و امپراتور فرمان نگارش ۵۰ نسخه از آن را داد. از اين به بعد، هر کس که خود را مسيحی میناميد بايد اين انجيل را به عنوان کتاب مقدس میپذيرفت وگرنه مسيحی محسوب نمیشد. کليسای رسمی و حاکميت به نهادی واحد دگرديس شد و امپراتور به رهبر دينی و سياسی تبديل گرديد(۱).
پس از شورای نيقيه، تلاش شد که فرقههای مسيحی و به ويژه طرفداران آريوس و گنوسیها را از طريق اقناع يا تطميع به «راست دينی» هدايت کنند. سرکوبهای فيزيکی کمتر رخ میداد. ولی زمانی که آتاناسيوس (۲۹۸-۳۷۳ ميلادی)، اسقف اسکندريه شد تمامی شاخههای مسيحی که به اعتقادنامهی نيقيه باور نداشتند به عنوان «زندقه» (Heresy) و «کافر» اعلام شدند و به اصطلاح ريختن خونشان «حلال» اعلام شد. از اين پس، سرکوب فرقههای مسيحی به اشکال بسيار بيرحمانهای آغاز گرديد. سرکوبها ابعادی يافتند که با سرکوبهای گذشته که از سوی حاکميت غيرمسيحی صورت میگرفت، قابل مقايسه نبود. طرفداران آريوس عملن قلع و قمع شدند و سدها گروه مسيحی اجبارن به زندگی مخفی يا نيمه مخفی رو آوردند. در همين اوضاع و احوال بود که نوشتههای دينی و غيردينی که به گونهای مسيحيت رسمی را زير علامت پرسش قرار میدادند نابود شدند و بسياری از شاخههای مسيحی نوشتههای خود را مخفی کردند.
گنوسیها
بخشِ بزرگی از شاخههای مسيحيت را گنوسیها تشکيل میدادند. گنوس به زبان يونانی يعنی «شناخت» يا «معرفت». البته منظور از «معرفت» نه آن شناخت علمیست که ما امروز میشناسيم بلکه منظور، «معرفت شهودی» و «باطنی» است. گنوسیها معتقد بودند (هستند) که میتوان از راه معرفت باطنی و شهودی بدون واسطه يعنی بدون واسطهی روحانيان و کليسا به خدا رسيد و آنهم بدون در نظر گرفتن جنسيت يعنی: رسيدن به درجهی خدايی هم از آنِ مردان است و هم زنان. همين شاخه را در اسلام، «عرفان» میگويند[«عرفان» از واژهی عربیِ «عرف» يعنی شناختن گرفته شده است]. به هر رو، گنوسیها عملن کليسای رسمی را که حالا به جزئی لاينفک از حکومت مرکزی تبديل شده بود، قبول نداشتند. پس از کشتار و نابود کردن آريانيسم، گنوسیها به بزرگترين خطر برای حکومت دينی مرکزی تبديل شدند. مهمترين نکته اين است که برخلاف ادعای کليسای حاکميت، نه فقط چهار انجيل بلکه اناجيل ديگری وجود داشت که شاخههای گوناگون گنوسی به اين يا آن يک اتکا میکردند. البته تاريخنگاران کليسای رسمی همواره ادعا میکردند (و هنوز هم بر اين ادعا تأکيد دارد!!) که به جز اين اناجيل چهارگانه، انجيلِ ديگری وجود نداشت و ندارد. البته پس از چند سده که انجيلهای ديگر کشف و آشکار شدند، کليسای رسمی آنها را زير عنوان «آپوکريفا» يا «اناجيل مشکوک» يا «اناجيل خارج از راست دينی» طبقهبندی کرد(۲).
کشفِ انجيل پطرس در أخميم
همانگونه که در بالا گفته شد، کليسای رسمی که جزئی لاينفک از حکومتِ مرکزی بود، تاريخی از مسيحيت ارايه داد که اساس آن بر دروغ بنا شده بود. در اين جا مسيحيت از درون مرحلهی پيشين خود يعنی يهوديت بيرون نمیآيد، بلکه به عنوان بُرشِ ناگهانی در تاريخ حادث میشود. پايهی تاريخی مسيحيت رسمی بر اين «گسست تاريخی» بنا شده است: يعنی تاريخ از نقطهای آغاز میشود که ربطی با گذشتهی خود ندارد. در کنار اين رويکرد، کليسای رسمی توانست با گزينش اناجيل (مژدهها/بشارتها) معين و حتا دستبرد در مضامين آنها، نزديک دو هزار سال به مردم (مردم معمولی و نخبگان) بقبولاند که همين اناجيل، پيام مسيح است و «حقيقت» تاريخ مسيحيت همين است که در اختيار شماست.
در سال ۱۸۸۶ يک باستان فرانسوی به نام اوربن بورين (Urbain Bouriant) در يک گورستان مسيحی در مصر (در شهر أخميم در استان سوهاج مصر) به قبر يک کشيش مسيحی برخورد میکند و در کنار او يک انجيل (نوشته بر پاپيروس) به زبان يونانی کشف میکند. اين کشيش در سدهی ۸ ميلادی به خاک سپرده شده بود. پس از بررسی و ارزيابی اين قطعهی کشف شده، مشخص شد که اين انجيلِ پطرس است. البته در نوشتههای کسانی مانند اوريجن و يوسبيوس قيصريهای به اين انجيل اشاره رفته بود، ولی کليسای رسمی آن را «افسانه» و «دروغ» میخواند. زيرا اگر میپذيرفت، آنگاه ديگر با اين ادعا که ما فقط چهار انجيل داشتهايم ناهمخوانی داشت. راوی اين انجيل اول شخص مفرد است و به عنوان يک شاهد عينی گزارش میدهد. هستهی اصلی اين انجيل گنوسی است و مرگ و رستاخيز مسيح را گزارش میدهد. در کنار آن، عامل اصلی مرگ مسيح نه يهوديان هستند و نه پيلاتوس، بلکه والی يهوديه يعنی هرودس انتيپاس معرفی شده است. طبق ارزيابی کارشناسان احتمالن اين سند بين سدهی ۶ و ۹ ميلادی نوشته شده است. ولی از آنجا که در نوشتههای اوريجن و يوسبيوس قيصريهای بدان اشاره شده میتوان گفت که محتوای انجيل پطرس به سدههای دوم و سوم ميلادی برمیگردد.
آنچه در اينجا برای ما مهم است، نه محتوای اين انجيل بلکه تاريخنويسی کليسای رسمی است که برای شکل دادن يه يک ايدئولوژی معين، گزينشی عمل کرده است.
انجيل ماريا (ماگدالن)
يکی ديگر از اناجيل کشف شده، «انجيل ماريا» (ماگدالن) است که در سال ۱۸۹۶ در قاهره کشف شد. کارشناسان بر اين نظرند که نگارش اصلی اين انجيل بينِ سالهای ۱۲۰ تا ۱۸۰ ميلادی بوده و طبعن توسط خود ماريا ماگدالن نوشته نشده است. اين سند بازنويسی شده و تاريخ به سالهای بين ۴۵۰ تا ۵۵۰ ميلادی برمیگردد. چهرهی ماريا ماگدالن در اين انجيل درست سد و هشتاد درجه با چهرهای که کليسای رسمی به ما میدهد متفاوت است. طبق تاريخ کليسای رسمی ماريا ماگدالن يک فاحشه توّاب است. در اينجا ولی، او يکی از حواريون يا رسولان مسيح است، کسی است که با مسيح وارد ديالوگی سرشار از معنويت میشود و مسيح برای او رازهايی را میگشايد. يعنی او هم رديف ديگر حواريون مانند متی، مرقس، لوقا و يوحنا است. اين انجيل نشان میدهد که گنوسيسم برخلافِ کليسای رسمی تنها قلمرو مردان نبوده است. آنها بر اين اعتقاد بودند که هم مردان و هم زنان با داشتن معرفت شهودی (گنوس) میتوانند به خدا برسند(۳). انجيل ماريا يک دهنکجی بسيار تحقيرآميز برای کليسای رسمی بود.
کشفيات در نجع حمادی [مصر]
در سال ۱۹۴۵ در نجع حمادی عملن يک کتابخانه کشف شد. به همين علت به نوشتههای نجعحمادی، کتابخانهی نجع حمادی نيز گفته میشود. در حقيقت کشفيات نجع حمادی در مرتبهی نخست تاريخ ساختگی و دروغين کليسای رسمی را بر همگان آشکار کرد. اين کتابخانه در واقع يک کتابخانه از منابع گنوسی است. بسياری از اين نوشتهها يا ناشناخته بودند يا تاريخ رسمی کليسا از چنين نوشتههايی که در بعضی منابع دينی يا تاريخی آمده بودند به عنوان دروغهای دشمنان مسيحيت نام میبرد. اين نوشتهها عمدتن مربوط به سدهی ۴ ميلادی است و اساسن از يونانی به يکی از گويشهای زبان قبطی ترجمه شدهاند. بسياری از مورخان بر اين نظرند که اين متون در زمان آتاناسيوس از کتابخانهها ربوده شدند تا قربانی کتابسوزی رايج در آن دوره نشوند.
کتابخانهی نجع حمادی نشان میدهد زمانی که شورای نيقيه تشکيل شد، نزديک ۵۰ انجيل وجود داشته است. برای نمونه: «انجيل توماس»، «عبادت پالوس رسول»، «نامهی يعقوب»، «انجيل حقيقت»، «رساله دربارهی رستاخيز»، «رسالهی سهگانه»، «انجيل يوحنا به شکل ديالوگ»، «انجيل فيليپ»، «ذات نيروهای خدای صانع» يا «آرخونها»، «دربارهی آغاز جهان»، «انجيل مصری- قبطی»، «نامهی يوگنوستوس» و ...
کشفيات نجع حمادی نه تنها تاريخ ساختگی مسيحيت رسمی را بر ملا کرد بلکه انديشهی گنوسی را در ابعاد بسيار ژرفی برای ما روشن کرد.
قُمران (بحر الميت)
بين سالهای ۱۹۴۷ تا ۱۹۵۶ در يازده غار در ساحل بحرالميت بيش از ۹۰۰ نسخه خطی به زبانهای عبری، آرامی و يونانی کشف شد. اين کشفيات در حقيقت تيرِ خلاص به تاريخِ ساختگی کليسای مسيحيت بود. شگفتانگيز نيست که کليسای کاتوليک ساليان سال از انتشار بخشهای مهم اين کشفيات پرهيز میکرد. واتيکان تا سال ۱۹۹۱ ميلادی توانست جلوی انتشار بخش مهمی از اين کشفيات را بگيرد. تازه پس از آن که افکار عمومی جهان عليه اين اقدام واتيکان برخاست، اين اسناد در اختيار کارشناسان قرار داده شد.
«اين طومارها از مسيحيت اوليهای سخن میگويند که در اواسط قرن اول ميلادی در اطراف اورشليم در حال شکلگيری بود. اين مدارک نشان میدهند که پيروان مسيحيت اوليه در کنار اعتقاد به عيسی، در عمل به احکام سبت کوشا بودند و خود را ملزم به رعايت قانون تورات میدانستند. در اين مدارک به عبادات متمايز و خاصی که سبب افتراق اصولی آنان از يهوديت شود، اشارهای نشده است.» [۳]
در همين جمعبندی چند سطری از خانم هشترودی میتوان پی برد که چگونه تاريخ، ذره ذره و با گامهای کوچک برداشته میشود و گذشته چگونه آرام آرام وارد حال میشود. کليسای امپراتوری، تاريخی از مسيحيت به ما ارايه میدهد که اثری از اين تداوم تاريخی در آن نيست. «حقيقت» تاريخ کليسا، يک حقيقت گزينشی است. ايدهها و انديشههای انسانها، خلقالساعه و از هيچ آفريده نمیشوند. انديشههای دينی، انديشههای غيردينی، شاخههای گوناگون صنعت و تکنيک و غيره درست به مانند دگرگونیهای زمين، بيولوژی موجودات زنده، محصول يک فرآيند تاريخی بسيار طولانی از فرگشت (Evolution) است. فرآيندی که «حال»، بيانِ اصلاحشدهای از «گذشته» است. شايد يکی از نادرستترين مفاهيم در علم جامعهشناسی، مفهوم «انقلاب» باشد. ما در تاريخِ انسانی و تاريخ به طور کلی، «انقلاب» به مثابهی آغازی کاملن نوين نداريم، يعنی هيچ «ايده» يا «دين» يا «مناسبات اجتماعی» که قايم به ذات باشد و گذشته را در خود حمل نکند، وجود ندارد.
پايان نوشتار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- بنا بر جهانبينی شيعه، امام رهبرِ دينی است. و اين امام است که میتواند به رهبريت سياسی نيز ارتقا يابد. ولی عکس آن صادق نيست. يعنی رهبر سياسی نمیتواند اتوماتيک به رهبر دينی (امام) ارتقا يابد. مأمون عباسی توانست طی يک مانور سياسی بسيار ظريف هم شيعيان اماميه را آرام کند و هم خود را از يک رهبر سياسی به يک رهبر دينی تبديل نمايد. او با فراخوندن رضا بن علی [امام هشتم شيعيان] از مدينه و دادن مقامِ «ولیِ عهد مسلمين» به او اين مشکل را حل کرد. «ولی عهد مسلمين» برخلاف تاريخنگاران شيعه نه به معنی «وليعهد» يعنی جانشين و شاهزاده بلکه به معنی «نمايندهی پيمان [وحدت] مسلمين» است. دادن اين مقام صوری به رضا بن علی به زمان طولانی نياز نداشت تا اهداف پشت سر آن روشن شود. مأمون در سال ۱۹۶ («هجری») سکهای طلا زد که بر آن آمده: للخليفه المأمون (رهبريت سياسی). در همين سال سکهی طلای ديگر بيرون داد که با نقشِ اضافی: للخليفه الامام انتشار يافت (رهبريت سياسی). اين برای نخستين بار در تاريخ پساساسانی بود که يک حاکم عرب، هم خود را رهبر سياسی و هم دينی میخواند. در حقيقت مأمون آنچه را که در عهد ساسانی رايج بود، بهروز کرد. در عهد ساسانی، کسی به رهبريت دينی ارتقا میيافت که پيش از آن به رهبريت سياسی (يعنی مقام شاهی) رسيده باشد. برای اطلاعات بيشتر به کتاب «اآغاز اسلام: از اوگاريت به سامره»، نويسنده: فلکر پپ، مترجم: ب. بینياز (داريوش) نگاه کنيد. ص ۲۴۵
۲- برای اطلاعات بيشتر میتوانيد مقالهی «مکاتب گنوسی: خاستگاه و اعتقادات» نوشتهی محبوبه هادینا، (دانشآموختهی دکتری اديان و عرفان تطبيقی، دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقيقات تهران) نگاه کنيد. مقاله در سايت اسلامشناسی به صورت پی دی اف برای دانلود موجود است.
۳- در کتابِ «تاريخ شيعه و فرقههای اسلام تا قرن چهارم» نوشتهی دکتر محمد جواد مشکور آمده است: «(فرقهی) شبيبيه از ايشان [يعنی از خوارج]، شرط جنسيت را نيز از ميان برده گفتند در امامت فرقی بين مرد و زن نيست و هر مرد و زن با تقوايی که قائم به شمشير باشد لايق به امامت و خلافت است.» ص ۴۷ . دکتر جواد مشکور دربارهی فرقهی شبييه مینويسد: «شبيبيه، پيروان شبيب بن يزيد شيبانی که پس از وی پيروانش با غزاله مادر او به امامت بيعت کردند.» ص ۳۸ . و يا «فاطميه، از فُرِق بومسلميه از شيعيان آل عباس بودند که بعد از قتل ابومسلم به مرگ او قطع کردند و به امامت دختر او فاطمه گرويدند.» ص ۸۴ . همچنين گنوسیهای ايرانی (که به نظر من نمیتوان به آنها اسلامی گفت) میگفتند که « ... و کتاب ديگر، مصحف فاطمه [منظور دختر پيامبر اسلامی است] بوده که ...» ص ۱۶. يعنی گنوسیهای ايرانی نيز بر اين باور بودند که «فاطمه» دختر رسول خدا [مانند ماريا مگدالن] از يک «کتاب» [مصحف] برخوردار بوده است.
۴- «طومارهای بحرالميت: تاريخچه و منتخی از نظرات»، فاطمه هشترودی، کارشناس ارشد اديان و عرفان تطبيقی از دانشگاه اديان و مذاهب، تهران. برای خوانندگان علاقهمند همين مقاله و مقالهی ديگری را به نام «همانندی مفهوم و کارکرد نيروهای خير و شر در طومارهای بحرالميت و عقايد ايران باستان»، نويسندگان: طاهره حاج ابراهيمی، دانشيار دانشگاه آزاد اسلامی تهران و علی قادری اردکانی، دانشآموختهی کارشناسی دانشگاه آزاد اسلامی، تهران، را در سايت اسلامشناسی گذاشتهام. اين دو مقاله به شيوهای علمی به اين موضوع پرداختهاند.
www.eslamshenasi.net