گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
25 اردیبهشت» هانوفر و دوسلدورف: نمایش «هادی و صمد»، کاری از پرویز صیاد با بازی هادی خرسندی و پرویز صیاد، ۳۰ و ۳۱ ماه مه
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! سلطنتطلبی که شطرنج نزده مرا مات کرد! هادی خرسندیمنبع الهام من در اين شعر اگرچه آن همسايهی بامزه و سرسخت بود، اما در اين سالها المثنیهای بسيار از آن آدم ديدهام که هر يک به تنهائی - و از جمله اتمشناس مورد اعتماد شاه! - میتوانند ادعا کنند که فرشتهی الهام من در اين سروده بودهاند. صد البته حساب آنان را از حساب مشروطهخواهان، سلطنتطلبان راستين و پايدار و وفادار به رژيم پادشاهی، جدا میکنيممنظومه ی کوتاهی که با عنوان «سلطنت - طلب» اخيراَ در حلقه های ايميلی ميچرخد و انتشاری زنجيره ای پيدا کرده، برخلاف توضيحی که همراهش کرده اند مربوط به همکاری يک مقام اتمی رژيم شاه با حکومت اسلامی نيست. اين سروده به سی سال پيش برميگردد که هنوز جمهوری اسلامی در کار تماس و معامله با عناصر سست عنصر رژيم شاه برنيامده بود، يا هنوز از ساواک به انرژی اتمی نرسيده بود! حکايت سرايش يا همان شأن نزول اين شعر شايد برگ کوچکی باشد از مثنوی هفتاد من کاغذ تاريخچه ی مهاجرت و مبارزه ی ايرانيان گوناگون در خارج کشور. سال اول انقلاب در لندن همسايه ای داشتيم که به شدت ادعای سلطنت طلبی ميکرد. ميگفت در ايران کلکسيون اتومبيل داشته که مصادره شده، ميگفت مديرعاملی در بخش خصوصی بوده. قلدرمآب بود و توانگر و بامزه و ضمناَ عصبی. اينجا هم نمايشگاه فروش اتومبيل دائر کرده بود و دائم فحش به خمينی و انقلاب ميداد و بازگشت سلطنت را نويد ميداد و جلسات هفتگی هم با همپالگی های سلطنت طلب خود ميداشت. با من به خاطر انتشار نشريه ی«اصغرآقا» که «ضد انقلاب» و مخالف مذهب و خرافات بود، رابطه ی خوبی داشت اما چون از شاه تعريف نميکردم و سلطنت طلب نبودم، از من خوشش نميآمد! ميگفت اگر مشروطه خواه هستی، بايد سلطنت طلب باشی. شطرنج را استادانه بلد بود و گاهی از من ميبرد به ويژه وقتی جر ميزد و دبه ميکرد! (وجداناَ). موقع چيدن صفحه ی شطرنج، مهره ی شاه را ناز ميکرد و ميگذاشت. ميگفت ما سلطنت را برميگردانيم و با شاهزاده برميگرديم به ايران، مصادره ها را پس ميگيريم، اول آخوندها را اعدام ميکنيم بعد شما روشنفکر ها را. او روشنفکر ها را عامل اول و آخر سقوط شاه ميدانست و مرا نماينده ی روشنفکران! (اين تنها سندی است که من بابت روشنفکر بودن خودم دارم، که متأسفانه کتبی هم نيست.) وقتی با من دست ميداد، دستم را به خشم (خدا، شاه، ميهن!) فشار ميداد و قويدست هم بود و دردآفرين. طوری شده بود که وقتی بهم ميرسيديم من بطرزی ژنتيک دست هايم را پشت سرم پنهان ميکردم! و او مشت به بازوانم ميزد. شطرنج را هم با غيظ سياسی با من بازی ميکرد و گاهی که از من ميبرد، حالتی داشت که انگار رضا پهلوی را به سلطنت برگردانده و روی همه را کم کرده، حال آنکه در زمينه ی افشای حکومت دينی و ضديت با رژيم اسلامی، حاضر بود قبول کند که من قهرمان شطرنج دنيا هستم! يکبار سر اينکه من عکسی از دکتر مصدق در اصغرآقا چاپ کرده بودم و شعری برايش گفته بودم به من پيچيد و بحث بالا گرفت و من برايش گفتم که پيش از اينکه شما سلطنت طلب ها بدانيد که سلطنت طلب هستيد و چنين هويتی برای خودتان ساخته باشيد، در آن مملکت، يکنفر سلطنت طلبی ميکرد و اولين سلطنت طلب شناخته شده و واقعی در حکومت شاه بود که در آن زمان آن روال حکومتی را مناسب تاريخ و جغرافيای ايران ميدانست و او دکتر محمد مصدق بود. يکنفر هم بود که با افکار سلطنت طلبانه ی مصدق مخالف بود و در مقابلش کارشکنی ميکرد و او محمدرضاشاه بود که حاضر نبود به توصيه ی مصدق، سلطنت کند و ميخواست وزير جنگ و نخست وزير و رئيس آتش نشانی خيابان پهلوی باشد! اين توضيحات او را قانع نکرد و رابطه ی ما کم کم سرد ميشد. يکی از رويدادهائی که به سردی رابطه کمک کرد مربوط به عقدکنان مينا است. سی سال پيش دختری از خانواده ی فرهنگی در لندن با ما آشنا شده بود و در کالج ايلينگ گرافيک ميخواند و يکروز خبر داد که ميخواهد با همکلاسی انگليسی اش ميچ، ازدواج کند. خانواده ی ما افتخار داشت جای خالی خانواده ی مينا را پر کند. يکبار که زنده ياد حميد مصدق به لندن آمده بود مرا با شوهر عمه ی خود آشنا کرد. مرد معمم محترم و خوشذوقی که در آن برو بروی آخوندی در ايران، مسجد و منبر را گذاشته بود و از حکومت فاصله گرفته بود و معتکف کنج دوری شده بود و عقد هم ميکرد. چون مينا عقد رسمی و اسلامی ميخواست از ايشان خواهش کردم بيايد. رفيق سلطنت طلب را هم دعوت کرده بودم، آمد و گپ و گفت و بگو بخند و چای و شريت و شيرينی و تلخی، وقتی متوجه شد قرار است آخوند بيايد و داماد مسلمان ميشود و عقد اسلامی است، ناگهان شوخی جدی پريد به داماد انگليسی که مگر ما مسلمان کم داريم که تو هم ميخواهی مسلمان بشوی؟! پاشو جمع کن، اسلام بی اسلام …! با خوشمزگی و شوخ طبعی شروع کرده بود اما انگار درجا جوگير حرف خودش شد که لحنش تند شد و چهره اش خشن شد و داماد بيچاره که من نميدانستم يهودی است يا مسيحی و اولين بارش بود که داشت مسلمان ميشد! ترسيد و غافل از اينکه تظاهرات ضد اسلامی ايشان، عرض اندامی است سياسی و غيظی است برآمده از فراق کلکسيون اتومبيل، قضيه را شخصی گرفت و از جا بلند شد و ما هيچوقت نفهميديم که قصد ترک مجلس را داشت يا تلفن زدن به پليس؟ که ميانه را گرفتيم و توضيح داديم و به خنده و شوخی برگزار کرديم و آقای سلطنت طلب داماد را بوسيد و قبل از اينکه من بروم حجت الاسلام را از دم ايستگاه بياورم، او را رد کرديم رفت که ميرفت و ميگفت من ديگر به خانه ای که آخوند تويش بيايد پا نميگذارم. ميگفت تا آخوندها هستند من جنازه ام هم به ايران برنميگردد. چند ماهی بعد از محل ما رفتند و رفت و آمدمان قطع شده بود اما گاهگاهی همسايه ی سابق را ميديدم. از او، و از کلنجار رفتن با او، خوشم ميآمد. خوش سخن بود و هوشمند. حالا در همان ديدارهای کوتاه يا تصادفی، حرف هائی ميزد که برايم تازگی داشت: «ما با جمهوری اسلامی مخالفيم اما دين و ايمانمان را که از دست نداده ايم؟! …. » و «مادر من، خدا بيامرزدش نماز و روزه اش قطع نميشد ….. » و «شاه هم خدابيامرز مذهبی شديد بود. به ائمه اعتقاد داشت …. ولی پسرش انگار خدا را بنده نيست! ……. » و يکبار در حال رانندگی به من که کنارش نشسته بودم گفت: «بعضی وقت ها اينها (همپالگی های جلسات هفتگی) کارهائی ميکنند، حرف هائی ميزنند که ميگويم بروم دست خمينی را ببوسم ….»! من تکليفم را برای برخورد با اين نغمه های تازه نميدانستم و ديگر همديگر را نديديم. ماه ها بعد روزی مجتبا را در خيابان ديدم. مجتبا از ايران پيشکار و وردست او بود. حال ارباب را پرسيدم، گفت «فلانی رفته ايران! قرار شده کلکسيون اتومبيلش را پس بدهند و ...»، در راه بازگشت سروده ی «سلطنت - طلب» در ذهن من نوشته شد و وقتی تأئيد خبر مجتبا را از منبع ديگری گرفتم ديدم که طرف اين بار شطرنج نزده مرا مات کرده! منبع الهام من در اين شعر اگرچه آن همسايه ی بامزه و سرسخت بود، اما در اين سال ها المثنی های بسيار از آن آدم ديده ام که هر يک به تنهائی - و از جمله اتم شناس مورد اعتماد شاه! - ميتوانند ادعا کنند که فرشته ی الهام من در اين سروده بوده اند. صد البته حساب آنان را از حساب مشروطه خواهان، سلطنت طلبان راستين و پايدار و وفادار به رژيم پادشاهی، جدا ميکنيم. ــــــــــــــــــــ ديدم آقای سلطنت طلبی ميکند از رژيم او تعريف گفتم اين بود سلطنت طلبی؟ گفت اموال بنده شد توقيف ليک در پس گرفتن اموال نامه دادم خودم حضور امام گفتم اين بينوا طلب دارد ثروتم را اگر که پس بدهيد آن امام عزيز هم فوری رفع توقيف شد ز اموالم بله من سلطنت طلب هستم «سلطنت» با «طلب» دو تا لفظ است بنده اکنون رسيده ام به طلب ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|