بر ميهنم چه رفته است؟ مینا انتظاری
در حالی که به نظر میرسيد تمام اين جريان و سير پيوستهی تحولات، واقعاً به يک تار موی بند باشد که هر لحظه میتوانست در نقطهای پاره شود و همه چيز متوقف گردد، ولی به هر تقدير و با هر حکمتی که بود، اين تار موی پاره نشد و من در شرايطی کاملاً استثنايی از آن جهنمی که آخوندها به نام بهشت آفريده بودند، نهايتاً جستم!
اين روزها حال و احوال خاص و احساس متناقضی دارم. اکثر اوقات بی تاب و دل نگرانم... بيشتر از گذشته چهره ياران و همبندان دلبندم، در ياد و خاطره ام نقش می بندند. همانها که با نسيم «بهار آزادی» آمدند ولی با طوفان مهيب ارتجاع مذهبی بيرحمانه بر باد رفتند. البته درخشندگی آن چهره ها بيش از سه دهه است که برای اکثر ما بچه های زندان و معدود بازماندگان کشتارهای سياسی دهه سياه شصت همواره وجود داشته است. اين روزها اما برخی خبرها و بعضی رويدادهای سياسی و تحولات اجتماعی بيشتر از پيش من و ما را دچار دست انداز عاطفی و آشفتگی درونی ميکند...
وقتی اخبار مربوط به محروميتها و محدوديتهای مفرط در ورزش زنان و دختران ميهنم را ميشنوم و آپارتايد جنسيتی حاکم را در تمامی عرصه های ورزشی و حتی در کنار زمين های فوتبال و روی سکوی تماشگران در استاديوم ها ميبينم، وقتی آثار سونامی پرپر شدن استعداد دخترکان دستفروش و گل فروش حاشيه خيابانها و نگون بختی زنان خيابانی و دختران کارتن خواب و قربانيان اعتياد را می بينم، وقتی تصاوير جان کندن انسانها بر فراز چوبه های دار، صفحات رسانه ها در شبکه های اجتماعی و فضای مجازی را پر ميکند، و وقتی اين همه ظلم و ستم عريان و تداوم بيشرمانه تبعيض جنسيتی را در ميهنم ميبينم واقعآ طاقتم طاق ميشود.
همزمان وقتی گوشه ی از فساد و تبهکاری فوق تصور مافيای ملاها و آقازاده ها از پرده برون ميافتد، وقتی به تلخی شاهد شيادی آخوندهای هفت خطی که سابقه سی و چند ساله در خدعه و فريب و تظاهر و تحريف دارند و با انبوهی پرونده جنايی همچنان طيفی از جامعه را بدنبال سراب اصلاح و ميانه روی و اعتدال به ناکجا آباد ميبرند، و البته وقتی هويت سلب شده انسانی و تحقير رقت انگيز مردم ميهنم را در صف توزيع «سبد کالا» ميبينم در حاليکه گاه جامه همديگر را ميدرند... به تلخی در خودم فرو ميروم. براستی بر ميهنم چه رفته است؟
در چنين هنگامه ی، وقتی که چند هزار رزمنده آزادی بعد از سه دهه رزم و رنج و جانفشانی، با بدنی مجروح و خون چکان، با توطئه دلالان «نفت و خون» در قتلگاهی بنام «ليبرتی» محصور شده اند و هر آن در معرض يک کشتار و نسل کشی خونين قرار دارند، و بطور حيرت انگيزی از سوی برخی نارفيقان و مدعيان اپوزيسيون، پيشاپيش و رسمآ مسئوليت قتل عام شدن احتمالی شان به گردن خودشان انداخته ميشود! نيشخند «سردار قاسم سليمانی» را ميتوانم تصور کنم.
براستی تا اين حد سقوط سياسی و اخلاقی، واقعآ مايه تاسف نيست؟... اصلآ فرض بگيريم هر واقعه بد و زشت و خطايی که در صحنه سياسی ايران طی اين ۳۵ سال اتفاق افتاده و هر چه ناکامی در طيف اپوزيسيون بوده و بخصوص هر آنچه باعث گرفتار شدن اين «گروهک» در چنين شرايط خطرناکی مابين «مرگ تدريجی و مرگ با تيرخلاص» گرديده است، همه و همه ناشی از عملکرد خود اين «فرقه» سراپا تقصير بوده باشد... ولی بطور واقعی و صرفنظر از همه حرف و حديث ها، تنها سوالی که روی هيچ ميزی منتظر پاسخ نميماند اينست که برای آخوندهای بيرحم و تشنه به خون مجاهدين، در اين شرايط خطير و حساس، چنين موضعگيريهای نفرت انگيزی عليه پناهندگان سياسی دست بسته، آن هم با پوش خيرخواهی و بعنوان اپوزيسيون رژيم، واقعآ چه معنا و پيام ديگری دربردارد؟ آيا بوی خون مباح به مشام اين قاتلين حرفه ايی نميرساند؟
تلخی بيشتر اين داستان برای من از آن جهت است که برخی از پاکبازترين و صادقترين ياران زندانم در آن جمع محاصره شده در زندان ليبرتی قرار دارند در حاليکه توسط دشمنان خونخوار و نفتخوار، عملآ و تا اين لحظه برايشان انتخاب ديگری غير از "ايستادن" تا پای مرگ و يا "تسليم" باقی نگذاشته اند. بگذريم که پيشاپيش نيز توسط همان دايه های مهربان تر از مادر، بعنوان مسئول مرگ خودشان معرفی شده اند! همچنان که حتی مسئوليت قتل زندانی دلاور غلامرضا خسروی را نيز که سه روز پيش توسط جوخه مرگ زندان گوهردشت سر به دار شد، بنوعی به گردن راهبران و رهروان راهش مياندازند و با شرارت بی مانندی مرگ او را مايه سرمستی و سورچرانی دوستان داغدارش می انگارند...
در سوی ديگر اصلاح طلبان حکومتی در داخل و اپوزيسيون قلابی صادراتی در خارج، با هياهوی بسيار کماکان راه حل معادله سياسی ايران را در حيطه قدرت چند آخوند هفت خط و تبهکار همچون خامنه ی و هاشمی و روحانی و خاتمی ... تحليل ميکنند و همچون ساليان گذشته «کليد» اين قفل ۳۵ ساله را بطور نوبه ای به دست يک ملّای شياد ديگر ميسپارند.
کار بجايی رسيده که بخش بزرگی از مردم مستاصل و مايوس و ستمزده ميهن، بخصوص طيفی از دختران و زنان تحقير شده و تهديد شده، سطح انتظاراتشان از آزاديهای واقعی و مدنی به محدوده ی از آزادی در فضای مجازی آن هم بصورت «يواشکی» تقليل يافته است. در نقطه مقابل، حاکمان ظالم و طماع و پادوهای هرزه شان تا آنجا افسار گسيخته شده اند که رسمآ در رسانه های حکومتی، حق «تجاوز» به زنان و دختران را به صرف «بد حجابی» و بطور «فطری» برای «مردان» محفوظ و مجاز ميدانند!
فاجعه به همين جا ختم نميشود. بياد مياورم اولين «روز زن» ۳۵ سال پيش را که هزاران زن شجاع و روشنفکر در خيابانهای مرکزی پايتخت به دفاع از حق آزادی و حرمت انسانی خود برخاستند و عليه «حجاب اجباری» خروشيدند در حاليکه بخشی از آنان بطور آزادانه دارای حجاب و پوشش انتخابی خود بودند... آنهم در ايامی که خمينی نابکار و خيل ملاهای تبهکار در اوج قدرت سياسی و مقبوليت اجتماعی بودند و با يک اشاره، صدها چماقدار و چاقوکش حزب اللهی را برای سرکوب مخالفين و دگرانديشان جامعه و بخصوص دختران و زنان آزاده، روانه خيابانها ميکردند... حالا بعد از گذشت ساليان، کاترين اشتون نماينده ارشد دولتهای متمدن و خيلی دمکراتيک اروپايی، درست در همان روز جهانی زن، با پذيرش تحقيرآميز «حجاب اجباری» به ملاقات شاگردان و کارگزاران همان امام فرومايه ميرود! واقعآ روزگار غريبی ست!
فرار از جهنم و سالمرگ خمينی
گفتم که اين روزها حال و هوای ديگری دارم... در چنين ايامی بود که بعد از هفت سال حبس، از در بزرگ آهنی اوين بيرون آمدم... بهمين خاطر ناخودآگاه دلم پرميکشد سوی ياران عزيزی که سالها در سخت ترين دوران با هم بوديم و در کنار هم حبس کشيديم و دست در دست هم مقاومت کرديم و مدت کوتاهی بعد از آن روز همگی سرفراز و سربدار رفتند و من ماندم.
٢٨ ارديبهشت ماه سال شصت و هفت و آخرين روز ماه رمضان و روز قبل از عيد فطر بود. ظاهراً مراحل اداری قرار سپردن وثيقه و ضامن شخصی... تا عصر طول کشيده بود و پدرم بعد از ساعتها انتظار در جلوی اوين، تا حدودی نااميد از به انجام رسيدن اين امر در آن روز، قصد داشت که قبل از غروب آفتاب به خانه برگردد تا روز بعد از عيد فطر برای تحويل گرفتن من مراجعه کند. ولی يکی از بستگان نزديک که پدرم را آن روز همراهی میکرد و انسان دورانديش، باتجربه و دنيا ديده ای هم بود، به پدرم سفارش میکند که «حتماً بايد امروز اين کار را تمام کنيم و اين دختر را تحويل بگيريم؛ کسی چه میداند فردا چه میشود؟!».
وقتی به همراه پدرم و آن آشنای نزديک با ماشين شخصی راهی خانه بوديم مادامی که اوين و ديوارها و ساختمانهايش از جلوی چشمانم محو نشده بود، تمام نگاه اشک آلود و هوش و حواسم به آن جا بود و با کسی حرفی نمیزدم. با خودم فکر میکردم آيا واقعاً مردم بيرون میدانند پشت اين ديوارها چه خبر است و در آن جا چه گلهايی سالهاست که نشکفته پرپر میشوند؟ بی اختيار دلم شور میزد؛ احساس خوبی نبود. با شناخت عينی و عميقی که از شقاوت رژيم داشتم، میدانستم آنها چه بسا تا نابودی کامل بچههای زندانی پيش بروند. بارها لاجوردی و ديگر جلادان به صراحت و با تأکيد به ما میگفتند که لحظهای اگر احساس کنيم نظام در خطر سرنگونی است، مطمئن باشيد قبل از آن همهی شما را نابود خواهيم کرد و نمیگذاريم که شماها قهرمان و فاتح از اين جا خارج شويد!
به هنگام گذشتن از خيابانهای مرکزی تهران، غرق افکار خودم بودم. چقدر همه جا بدون بچهها سرد و بی روح بود. به خانه رسيديم. مادرم با اسپند و قران به استقبالم آمد. بعد از هفت سال دوباره دستهای مهربان مادرم را لمس میکردم...
حدودآ دو هفته ی از خروج موقتم از زندان گذشت و ظاهراً همه چيز به طور عادی پيش میرفت؛ هيچ کار خلافی هم انجام نگرفته بود. پدرم به سرعت مقدمات و الزامات کار را آماده کرد و بعد برای رسيدن به مرز ترکيه به سوی تبريز پرواز کرديم.
آخرين قسمت عبور از مرز زمينی بازرگان را در يک نيمه شب بهاری، با اتوبوس طی کرديم و من در حالتی بين خواب و بيداری به مرز رسيدم... وقتی بعد از انجام مراحل قانونی، در اولين ساعات بامداد روز چهارده خرداد ماه، از مرز زمينی بسلامت گذشتيم و قدم برخاک ترکيه گذاشتيم، در آن تاريکی شب ناگهان مادرم را ديدم که در قسمت بلوارمانند وسط خيابان و در روی زمين خاکی، نماز و سجدهی شکر به جا میآورد و اشک میريزد. از پدرم پرسيدم اين چه وقت نماز خواندن است؟! او در جواب همراه با بغض گفت: «هيچ وقت فکر نمیکرديم روزی بتوانيم تو را از چنگال آن گرگها، زنده به اين جا بياوريم!».
من هنوز گيج و منگ بودم و احساسی داشتم که هيچ وقت نتوانستم آنرا بازگو کنم. پشت سرم، وطنم و مردمم و عزيزترين يارانم در بند بودند؛ خودم در خاک غربت با آيندهای نامعلوم؛ و برادر بيمارم در آن سوی کره زمين، چشم انتظار...
در آن دو هفتهای که از زندان بيرون آمده بودم، آن قدر اتفاقات و تحولات مختلف و گوناگون و پی در پی برايم پيش آمده بود که نمیتوانستم ذهنم را کاملاً متمرکز کنم. خروج ناگهانی از زندان و دوری از هم بندان، افتادن وسط يک شهر جنگ زده وغم زده؛ و بعد غوطه خوردن در ميان امواج محبت صدها فاميل و دوست و آشنا، رفت و آمدها و ديد و بازديدهای فشرده و مستمر و روزانه، و بعد خروج سريع از کشور...
در حالی که به نظر میرسيد تمام اين جريان و سير پيوستهی تحولات، واقعاً به يک تار موی بند باشد و هر لحظه میتوانست در نقطهای پاره شود و همه چيز متوقف گردد. ولی به هر تقدير و با هر حکمتی که بود، اين تار موی پاره نشد و من در شرايطی کاملاً استثنايی از آن جهنمی که آخوندها به نام بهشت آفريده بودند، نهايتاً جستم!
بعدها شنيدم درست روز بعد از اين که ما خانه را ترک و به سوی مرز ترکيه حرکت کرديم و در زمانی که هنوز در خاک ايران بوديم، يک ماشين از طرف دادستانی، ظاهراً با حکم لغو مرخصی من، برای برگرداندنم به زندان، به منزل ما مراجعه کرده بود. يکی از همسايگان شريف که متوجه قضيه و نيت افراد مذکور شده بود، با هوشياری آنها را دست به سر کرده و گفته بود اين خانواده هفتهی قبل عازم خارج کشور شده و احتمالاً حالا بايد در آمريکا باشند! به اين ترتيب، در آخرين لحظه نيز آن تار موی پاره نشد!
هنوز بعد از ساليان، صدای حداد، داديار وقت اوين (قاضی حداد کنونی) در گوشم زنگ میزند که روز قبل از خروجم از زندان سرم داد میزد و میگفت: «من اين حکم را امضاء نمیکنم و نمیگذارم اين منافق پدرسوخته که هفت سال اين جا جلوی ما ايستاده، همين جوری قِسِر دربره!».
يکسال بعد، درست در همان روز و ساعاتی که من موفق به فرار از جهنم خمينی شدم، خمينی آن روح پليد شيطان مُرد و رهسپار همان جهنمی شد که طی يک دهه، دجالانه با لهيب آتش گدازان آن، بناحق و بنام خدا، مردم ستمزده ايران و بخصوص نسل ستم ستيز ما را عذاب داد و سوزاند و مرتکب بسياری جنايتها شد که چه بسا فراتر از حافظه تاريخی بشريت معاصر باشد ... لعنت ابدی بر او و بر دودمان جنايتکارش باد!
مينا انتظاری
Mina.entezari@yahoo.com
www.mina-entezari.blogspot.com
ـــــــــــــــــ
پانويس
• منبع: ماهنامه شماره پنج ديدگاه
• حق تجاوز مردان!
http://www.tasnimnews.com/Home/Single/375897