چهارشنبه 28 خرداد 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
پرخواننده ترین ها

تحلیل جنبش سبز؛ به مناسبت پنج سالگی آن، محمدرضا نیکفر

محمدرضا نیکفر
عامل‌هایی وجود دارند زمینه‌ساز و خصلت‌سازِ جنبش سبز؛ این عامل‌ها پایدار و همچنان مؤثر هستند و این استعداد را دارند که آینده را بسازند. در این مقاله این ادعا مستدل می‌شود و افزون بر آن کوشش می‌شود از جنبش سبز درس‌هایی گرفته شود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


“جنبش سبز” به عنوان جنبشی مشخص که به صورت واکنشی مشخص به ایقان فراگیر به تقلب انتخاباتی شکل گرفت، به پایان رسیده است و به این دلیل می‌توان از فاصله‌ای زمانی، احساسی و ذهنی به آن نگریست. اما ریشه‌های این جنبش در جامعه زنده و زایا هستند، و به این اعتبار آن را می‌توان پاینده و دارای آینده تصور کرد. اثبات حکم نخست، حکم در مورد پایان‌یافتگی جنبش سبز، ساده است: دیگر تظاهراتی درنگرفت، چهره‌های شاخص جنبش زندانی شدند، و سبزها حتا تا این حد زورشان نرسید که اسارت آنان کوتاه‌مدت باشد؛ آنان هنوز در زندان اند. حکم دوم اما به استدلال مفصلی نیاز دارد. ادعا این است: عامل‌هایی وجود دارند زمینه‌ساز و خصلت‌سازِ جنبش سبز؛ این عامل‌ها پایدار و همچنان مؤثر هستند و این استعداد را دارند که آینده را بسازند.

در این مقاله این ادعا مستدل می‌شود و افزون بر آن کوشش می‌شود از جنبش سبز درس‌هایی گرفته شود.

مضمون جنبش سبز و پهنه‌های رخداد آن

جنبش سبز برای دفاع از حق انتخاب شکل گرفت. فرض برانگیزندهٴ جنبش این بود که “نظام” در آرای مردم دستکاری کرده و بر آن است که ریاست جمهوری محمود احمدی‌نژاد را تمدید کند. این فرض بر اساس تجربه‌ زندگی در جمهوری اسلامی شکل گرفته بود و ترجمانی از این باور بود که دستگاه مهره‌چینی می‌کند و به مردم حق انتخاب نمی‌دهد، حق انتخاب حتا در قالب محدود گزینش میان تأییدشده‌های نظام.

جنبش سبز به فوریت از محدودهٴ تحمل برای ابراز نارضایتی در چارچوب نظام فراتر رفت و به جنبش تقابل‌جوی پافشاری بر حق انتخاب و صیانت از رأی تبدیل شد. تجربه جنبش، دامنه انتخاب را در بُعد اقدام سیاسی گسترش داد: انتخاب میان تسلیم و اعتراض، انتخاب میان غُرغُر در خانه و تظاهرات در خیابان. تجربهٴ امکان انتخاب خیابان، پیشتر وجود داشت اما نه به گستردگی‌ سال ۱۳۸۸. اگر خیابان دوباره میدان اصلی سیاست شود، آن هم در دوره‌ٴ نزدیک، آنگاه جنبش سبز حکم یک گذشتهٴ معاصر، یعنی تجربه زندهٴ همین دیروز را می‌یابد و این احتمال قوت می‌گیرد که این رخداد، روشن‌تر از اکنون، چونان فرازی مهم در زندگی سیاسی کشور به چشم آید.

ایرانیان از زمان مشروطیت تا کنون برای گسترش پهنه انتخاب‌های فردی و جمعی کوشیده‌اند، چه با تقلای مداوم آرام چه با قیام. جنبش سبز یکی از جلوه‌های این تلاش است و مثل نمودها و نمونه‌های دیگر آن، نیرویی را در برابر خود دارد که می‌خواهد پهنه انتخاب را ببندد. تا زمانی که موضوع حق انتخاب در کشور مطرح است، از جنبش سبز هم یاد خواهد شد و خیزش ۱۳۸۸ دست کم در یادها و در رجوع به این تجربه‌ی تاریخی زنده خواهد ماند.

یک ویژگی جنبش سبز در ویژگی پهنه‌های رخداد آن است. منظور از پهنهٴ رخداد، آن ساحتی است که حادثه در آن رخ می‌دهد. ابعاد و عناصر پهنه طبعاً کیفیت و گستره رخداد را تعیین می‌کنند. جنبش سبز رخدادی بود:

− در درون نخبگان “جمهوری اسلامی”: به اعتبار شکافی که در درون این نخبگان پدیدار شد.

− در رابطه بخش‌هایی از مردم با حکومت: به اعتبار تقابلی که بر سر حق انتخاب رخ داد و تا این حد پیش رفت که گروهی از معترضان در خیابان‌ها شعار “مرگ بر اصل ولایت فقیه” را سر دهند.

برای درک اهمیت توجه به پهنه‌ٴ رخداد، می‌توانیم رخداد تقابل سال ۱۳۶۰ را به یاد آوریم و آن را با “جنبش سبز” مقایسه کنیم. در سال ۱۳۶۰ مبارزه بر سر قدرت سیاسی متمرکز بود و یک گروه سیاسی، توده‌ای سیاسی شده با انقلاب را بسیج کرد تا موج انقلاب را ادامه دهند و این بار آن را بر صخرهٴ قدرت تازه بکوبند بلکه درهم شکند. حوزه تقابل ۱۳۶۰ اساسا حوزه تقابل گروه‌های سیاسی مخالف رزمنده با حاکمیت بود. از این نظر جنس آن با “جنبش سبز” متفاوت است.

مسئله انتخاب

گفتیم که جنبش سبز برای دفاع از حق انتخاب شکل گرفت. لازم است بر حق انتخاب دقت کنیم.

آزادی، امکان ارائه و گزینش بدیل دربرابر قدرت(های) مستقر است، آن هم بدانسان که برآیند تلاش آزادی‌خواهانه پهنه‌ آزادی همگانی را گسترش دهد. آزادی دارای بار ارزشی و آرمانی است و اگر آن را در معنای تنگی به کار بریم نمی‌توانیم امکان‌های نهفته در گسترش پهنه انتخاب را برای گسترش پهنهٴ آزادی دریابیم و همچنین شاید − آن هم به دلیل آرمان‌گرایی متعالی − نتوانیم خواست‌هایی ظاهرا ساده درچارچوب زندگی روزمره و معطوف به زندگی فردی را به عنوان خواست آزادی تشخیص دهیم و اهمیت آنها را درک کنیم. از این رو ما به یک مفهوم کارکردی چون “انتخاب” نیاز داریم تا جدا از ارزش‌گذاری‌مان بتوانیم نظام مستقر را از زاویه امکان حرکتی که به گروه‌ها و افراد می‌دهد بررسی و توصیف کنیم. با نظر به مبحث تحرک اجتماعی در جامعه‌شناسی، پویش انتخاب را این گونه در نظر می‌گیریم: افراد و گروه‌های اجتماعی برای حفظ موقعیت خود یا ارتقای آن طرح می‌ریزند؛ طرح‌ها هر چه شانس بیشتری برای تحقق داشته باشند، عیار برآورده گشتن انتخاب‌ها بیشتر است به سخن دیگر پهنه انتخاب گشوده‌تر است. پهنه‌ٴ انتخاب تنها با سیاست معین نمی‌شود. تعیین‌کننده‌، کلیت صورت‌بندی برقرار است که جامع حوزه‌های سیاست و اقتصاد و فرهنگ است. این نکته را تصریح می‌کنیم که امکان حرکت لزوما به معنای آزادی نیست و گشایش پهنه انتخاب آنگاه گشایش پهنه آزادی است که دست عموم برای انتخاب باز شود.

حکومت اسلامی در آغاز استقرار خود، هم پهنه انتخاب را بست، و هم آن را گشود؛ بست به روی قشرهای مدرن و گشود به سوی قشرهای سنت‌گرا؛ بست به سوی مدنیت مدرن (بورژواییت / بورژوایی‌بودگی :Bürgerlichkeit) و گشود به سوی مدنیت سنتی‌ای که آن را اختراع کرد. مدنیت سنتی‌هم بورژوایی است، به این اعتبار که در آن “پول” معیار نهایی ارزش‌هاست، اما در آن سنت و دین، و به طور مشخص وفاداری به دولت دینی یعنی ولایت‌مداری، ارزشی بسیار “باارزش” در بازار ارزش‌هاست، آن‌چنان با ارزش که برخورداری از آن می‌تواند به سادگی به برخورداری از ارزش‌های دیگر (نمادین و اقتصادی) بینجامد.

غریزه بقا در جمهوری اسلامی بسیار قوی است؛ شاید بتوان گفت که این غریزه به ذکاوت حرفه‌ای ملایان برمی‌گردد که با عوام در رابطه‌اند و می‌دانند هر آن بایستی چه روضه‌ای بخوانند. بر این بنیاد پهنه انتخاب در جمهوری اسلامی پیوسته در قبض و بسط و تغییر جهت است. پس از استقرار رژیم و به دنبال به سرآمدن دورانِ جهاد تصرف و “سازندگی” − که از جمله با گشودن پهنه انتخاب به روی روستاییان و حاشیه‌نشینان و وارد کردن کلیت آنان به شکلی پرشتاب به پهنهٴ روابط مدنی پولْ‌محور همراه است − نوبت دوران سردار سازندگی می‌رسد تا غنایم میان فاتحان تقسیم شود. فاتحان اینک می‌خواهند امکان انتخاب داشته باشند و متناسب با حد تَغَنُّم‌شان از حشمت و تَنَعُّم برخوردار باشند. پس از این اصلاح کوچکِ یکم نوبت به اصلاح بزرگ یکم می‌رسد: خاتمی رشد مدنیت اسلامی را در رشد عمومی مدنیت می‌بیند، و از این رو پهنه انتخاب را گسترش می‌دهد، آن هم آنچنان که به هر دلیل / به ناچار مدنیتِ مدرن هم از آن به میزان محدود و کنترل‌شده‌ای برخوردار می‌شود. آن گشایش محدود از ظرفیت نظام فراتر بود؛ و می‌رفت که اوضاع را از کنترل خارج کند. پس از تشدید کنترل و فلج کردن اصلاحات بزرگ یکم دوران اصلاحات بزرگ دوم می‌رسد: دوران احمدی‌نژاد. این دوره را هم با نوعی “اصلاح‌طلبی” مشخص می‌کنیم با نظر به این که ادعای گروه احمدی‌نژاد و امید ولی فقیه و سرداران این بود که با سیاست و کارگزارانی جدید، اکنون چرخ دستگاه بهتر خواهد چرخید. قرار می‌شود پهنه انتخاب را به روی حامیان اصلی انقلاب اسلامی بگشایند و در عوض درهای گشوده شده در دوران اصلاحات کوچک و بزرگ یکم را ببندند. ثمره این دوران بورژوایی‌تر شدن در مقیاس مالداری (=سرمایه‌داری) اسلامی است. نماد این روند تقلیل یارانهٴ نامحسوس به یک چندرغاز محسوس است. عکس فوری: جامعه ایران هیچ‌گاه این‌چنین پول‌پرست، بی‌رحم ، آمیخته با ریا، دورویی و پررویی شاخص منش ملایان و در دوران مدنی بودن خود این‌سان آشفته و به‌هم‌ریخته و فاسد نبوده است.

هنگامی که از دید غریزهٴ قدرت، دو جهت اصلی برای اصلاحات بزرگ به بن‌بست می‌رسند، نوبت اصلاحات کوچک می‌شود. هم اکنون نوبت اصلاح کوچک دوم به عنوان المثنای اصلاح کوچک یکم است و نبایستی چندان شگفت‌زده شویم اگر پس از آن، نوبت اصلاح کوچک سوم به عنوان المثنای اصلاح بزرگ دوم احمدی‌نژادی برسد.

“نظام” در دوره احمدی‌نژاد درهای گشوده شده در دوران خاتمی را بست و در عوض کوشید نظامیان، لایه‌های میانی دستگاه و رابط‌های خود با عوام و حواشی را تقویت کند. نمی‌توان به کسی چیزی داد، مگر اینکه همزمان از دیگری گرفت. تا زمانی که این کار از نظر همگان موجه باشد یا پیشرفتی در کار باشد، شاید بتوان به این بازی ادامه داد. اماسرانجام زمانی می‌رسد که این کار دیگر گره‌گشا نیست؛ سیاستِ بازتوزیع به بن‌بست می‌رسد.

اما قضیه به اقتصاد محدود نمی‌شود. اقتصاد، امروزه بیشتر از گذشته در متن سبک زندگی عمل می‌کند، و سبک زندگی پویش خود را دارد و در سطح محرومان نیز تابع خطی رفع حوایج نیست. تنها بورژوازی بورژوایی نیست؛ سرتاپای جامعه مدرن بورژوایی است.

مشخصهٴ جامعه ایران نه گرسنگی شدید است، نه سرکوب شدید. مشخصهٴ آن دلمردگی است؛ جامعه دارد دق می‌کند. راه‌های انتخاب بر همه بسته است، حتا بر روی رژیم. نشاط مسخرهٴ احمدی‌نژادی این دپرسیون را تشدید کرد. پیشرفت در جامعه ایران یعنی فراتر رفتن از خود و گشودن پهنه انتخاب در آن یعنی ممکن شدن آشکار انتخابِ بدیلِ وضعیتِ موجود. وضع به جایی رسیده است که خطاب به هر کسی می‌توان گفت تو بدبخت خواهی ماند، مگر اینکه این وضعیت عوض شود. هیچ کس نمی‌تواند برای همیشه بگوید که خوشبختم و کاری به کار این وضعیت ندارم. سر همه به سنگ می‌خورد، سنگی که بر آن، خرچنگ حکومت اسلامی نقش بسته است. حتا در خارج هم سر ایرانیان به سنگ می‌خورد. آن سنگ را همه جا با خود حمل می‌کنیم. به ما تعلقی وجودی دارد.

جنبش سبز در یک دوره دپرسیون شدید رخ داد: در نیمهٴ اصلاحات بزرگ دوم یعنی در دوره اصلاح رژیم به سبک احمدی‌نژاد. جامعه امیدی تازه یافت، مثل همیشه غلو کرد، غلو به خود جامعه برگشت و شوری به پا شد که کسی انتظارش را نداشت. “سبزها” فکر کردند انتخابی کرده‌اند که پهنه انتخاب را گسترش می‌دهد، پس باید در دفاع از آن به پا خیزند. و کسانی هم که چهره‌های بدیل در انتخابات بودند پذیرفتند که آمده‌‌اند برای گسترش پهنه انتخاب. آنان بیش از آن که تأثیر بگذارند، تأثیر گرفتند، اما خمیره‌اش را داشتند.
جنبش سبز، نشانه پایان دوراهی‌ها

در جنبش سبز دو نیرو در برابر هم قرار گرفتند: تحول‌خواهان و حافظان وضع موجود. نکته مهم این است که دسته‌بندی تحول‌خواهان، با وجود خاستگاه‌های مختلف‌ سیاسی و فکری‌شان، دیگر تکرار دوراهی‌ای نیست که از زمان جنبش مشروطه تا کنون تعیین‌کنندهٴ اصلی فضای سیاسی ایران بوده است: افتراقی در شکل‌های متفاوتی چون مشروطه‌خواهی و در برابرش مشروعه‌خواهی، مصدق و در برابرش کاشانی و فداییان اسلام، ترقی‌خواهی چپ و در برابرش ارتجاع مذهبی، جریان‌ “خلقی” و در برابرش جریان اسلامی در انقلاب بهمن. کلاً می‌توانیم بگوییم ما تا زمان استقرار جمهوری اسلامی همواره با سه نیرو مواجه بوده‌ایم: نظام مستقر، تحول‌خواهان ترقی‌خواه، تحول‌خواهان واپس‌گرا. البته پیش آمده است که دو نیرو از این سه نیرو در شرایطی با هم یکسو شوند: مثلا همدستی شیخ فضل الله نوری با محمد علی شاه، یا همسویی کاشانی با مصدق در دوره‌ای و با دربار در دوره‌ای دیگر، یا همسویی سازمان‌های خلق‌گرایی مثل فداییان خلق با جریان اسلامی در پیش از انقلاب و تا حدی پس از آن.

دو جریان اصلی در برابر نظام مستقر را می‌توانیم بر اساس دوگانه تجدد / سنت مشخص کنیم یا با نظر به اینکه منشأ قدرت سیاسی مطلوب برحق را چه بدانند با دوگانه مردم‌‌‌خواهی و ولایت‌خواهی. مردم‌ْخواهان مردم را مشروعیت‌بخش به قدرت می‌دانند، و ولایت‌خواهان ولایت دینی را. دعوای اصلی از زمان مشروطیت تا کنون این بوده است: قدرت از آن که باید باشد: از آن مردم، از آن شاه، از آن فقیه؟ اینک شاه و فقیه یکی شده‌اند و نظام مستقر با ولایت مطلقه فقیه مشخص می‌شود. آیا کسانی هستند که نظامی بخواهند استبدادی‌تر و واپس‌گراتر از نظام موجود؟ حتما چنین کسانی وجود دارند، اما آنان عمدتا در درون خود دستگاه مستقر عمل می‌کنند و خارج از آن، دست کم در وضعیت فعلی، به عنوان یک عامل سیاسی جدی مطرح نیستند.

ما دیگر در برابر خود یک دوراهی نداریم. در برابر وضع موجود دوراهی تجدد یا سنت، و دموکراسی یا دولت دینی مطرح نیست. دولت دینی برقرار است و بدیل آن دولت سکولار دموکراتیک است. نیروی خواهندهٴ این بدیل در جنبش سبز ابراز وجود کرد. پس از استقرار حکومت اسلامی نیز ابراز وجود کرده بود، اما جنبش سبز تغییر بزرگی را در صف تحول‌خواهان به نمایش گذاشت.

دو خاستگاه، یک جریان

تحول‌خواهان دو خاستگاه متفاوت دارند: یک دسته کسانی هستند که از ابتدا مخالف رژیم بودند و اگر با انقلاب همراهی کردند، امیدشان به نتیجه‌ای دیگر بود: آنان متجدد بودند و انقلابی می‌خواستند که آزادی و عدالت بیاورد. دسته دیگر پشتیبانان انقلاب اسلامی، پرورندگان آن یا دست‌پرورده‌های آن بودند. اکثریت آنان اکنون تحولی دموکراتیک می‌خواهند، و محافظه‌کارترین‌شان هم آمادگی (یا فرصت‌طلبی) آن را دارند که جنبهٴ شر ولایت فقیه را در نظر گیرند و از خیر آن بگذرند. تبارشناسی این دو دسته ما را به دو بُن متفاوت انقلاب بهمن می‌رساند، یعنی به دو جریان ریشه‌ای انقلاب، دو جریانی که با دو انگیزه متفاوت انقلاب را تدارک دیدند و آن را پیش بردند: یک جریان مدرن بود، و می‌خواست به ولایت سلطانی پایان دهد و جریان دیگر واپس‌گرا بود و می‌خواست ولایت دینی را به جای ولایت سلطانی بنشاند که از نظر ولایت‌خواهان دینی جرمش این بود که به مدرنیزاسیون گرویده بود. (توضیح بیشتر در این مقاله: “انقلاب بهمن: دو روح در یک کالبد“)

جریان سنت‌گرا در انقلاب بهمن دست بالا را گرفت. این قدرت‌گیری از یک ضرورت اکید تاریخی برنمی‌خاست. مجموعه‌ای از اتفاق‌ها بر یک زمینه مساعد، رهبری گروه خمینی را برقرار و تثبیت کرد. ماجرا می‌توانست به گونه‌ای دیگر پیش رود. شاه ممکن بود اوضاع را کنترل کند و به تدریج به برخی از مخالفان امتیاز دهد؛ و بعید نبود که در این حال آیت‌الله‌های محتشم امتیازوَر می‌شدند و از ترس اینکه مبادا نیروهای دموکرات و چپ قدرت‌ گیرند، با عصبیت شیعی جانب شاه را می‌گرفتند. همچنین ممکن بود یک حکومت گذار تشکیل شود که از پشتیبانی بخشی از مذهبی‌ها برخوردار گردد و مخالفت بخشی دیگر را برانگیزد. خلاصه اینکه حالت‌های مختلفی را می‌توان تصور کرد که هر کدام پایه‌ای در واقعیت دارند و درست به این خاطر این باور جزمی‌ شده را در هم می‌شکنند که گویا کلیت واقعیت ایران در خدمت استقرار ولایت فقیه بوده است.

ماجراهای سال ۱۳۸۸ نیز ممکن بود به گونه‌ای دیگر پیش روند. ممکن بود که زور خیابان و اندکی شکاف بیشتر در حاکمیت، میرحسین موسوی را به قدرت برساند؛ در این صورت ما اکنون با وضعیتی رودررو بودیم متفاوت از آنچه هست.

دیدن دو بُن انقلاب بهمن به ما اجازه می‌دهد که از تقدیرگرایی موجه‌سازِ قدرت‌گیری ولایت‌مداران دینی دست برداریم. جنبش سبز را هم از زاویهٴ دوبُنی دیدن بهتر می‌توانیم درک کنیم، با توجه به توضیح زیر:

سرنوشت انقلاب بهمن به اعتباری سرنوشت “انقلاب سفید” شاه را تکرار می‌کند: با انقلاب سفید، سرمایه‌داری رشد می‌کند و نیروی اجتماعی عظیمی وارد پویش جدید اجتماعی می‌شود. اما آن نیرو در صورت‌بندی مستقر انتگره (integrated) نمی‌شود، یا اگر به لحاظ عینی جذب می‌شود، به لحاظ ذهنی و مشارکت آگاهانه و همدلانه در آن جایی برای خود نمی‌بیند.

به پیش از انقلاب برگردیم و توده حاشیه‌نشین را در نظر گیریم. آنان از روستا آمده بودند، اما شهر آنان را در خود ادغام نمی‌کرد، یا اگر می‌کرد جایگاهی به آنان نمی‌داد که حس کنند شهروند هستند؛ به عنوان بیگانه آمده بودند و بیگانه می‌ماندند. و نیز دانشجویان دانشگاه‌های مرکز را در نظر گیریم. اکثر شهرستانی‌هایشان پروش‌یافتگان “انقلاب سفید” و رونق اقتصادی نفتی بودند. ظاهراً می‌بایست سپاسگزار دستگاه شاه باشند که به آنان امکان آمدن از شهرستان به مرکز و تحصیل در دانشگاه‌هایی را می‌داد که در زمان خودشان از سطح متوسط جهانی به لحاظ کیفیت بالاتر بودند. آنان اعتصاب می‌کردند، دروپنجره دانشگاه را می‌شکستند، چریک می‌شدند. پهنهٴ انتخاب به روی آنان بسته بود و اگر چه می‌دانستند که شغل و رفاه نسبی خواهند داشت، اما ناراضی بودند و خود را با نظام بیگانه حس می‌کردند.

با انقلاب بهمن، ولایت سلطانی جای خود را به ولایت فقیه داد. رژیم جدید سنت‌گرا بود، اما کارگزارانش از آن نحله از سنت‌گرایان بودند که “سازنده”اند، اراده به قدرت بارزی دارند، و با سازندگی‌شان سنت را هم دگرگون می‌کنند و آن را از نو مونتاژ می‌کنند. آنان ایمان و تکنیک را درآمیختند و در این درهم‌آمیزی نیروی عظیمی را در خدمت رانِشِ مناسبات سرمایه‌داری گذاشتند که از آن در درجه اول نه رابطه بر اساس مناسبات تولیدی، بلکه اساس قرار گرفتن مناسبات کالایی را باید فهمید. همه چیز به کالا تبدیل شد و در این میان دین این تقدیر را یافت که به سبب ارزش ممتازِ سیاسی‌اش به صورت کالایی ممتاز درآید. پول چنان به ارزش مطلق تبدیل شد که جامعهٴ مدرن شاهنشاهی در مقایسه با جامعهٴ سنت‌گرای اسلامی امروزین ساده و معصوم و روستایی می‌نماید. اقتصاد سیاسی دین، شرح یک بخش رذلِ جنایت‌بارِ اقتصاد این جامعه است.

انقلاب اسلامی همانند انقلاب سفید تودهٴ عظیمی را از حاشیه به مرکز آورد؛ اما صورت‌بندی سیاسی-اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی مستقر نمی‌تواند همهٴ آنان را جذب کند. فرزندان انقلاب اسلامی آمادهٴ شورش علیه پدران انقلابی اسلام‌گرای خود می‌شوند. در جریان جنبش سبز فرزندان انقلاب اسلامی دوشادوش فرزندان کسانی شدند که بُن دیگر انقلاب بهمن را نمایندگی می‌کنند یا دست کم این است که با دستگاه ولایت مخالف‌اند یا با آن فاصله دارند. خیابان در جنبش سبز بستر دو رؤیای مختلف نیست. همه بر حق انتخاب تأکید می‌کنند.

ولایت‌مداران هم در خیابان حضور دارند، به صورت دسته‌های نظام‌یافتهٴ حکومتی، پاسدار، بسیجی، “لباس شخصی”. آنان خواهان وضع موجود اند؛ و این بدترین جایی است که یک نیرو می‌تواند بایستد، آن هم در جامعه‌ای که در تحول است و یک پویش مهارناشدنی، ارزش‌ها و روابط را در آن دگرگون می‌کند.

جنبش سبز در متن هستی جمهوری اسلامی

در دوره خاتمی، دوره اصلاحات بزرگ یکم، تلاش محدودی شد برای آنکه مردم فاصله‌دار با رژیم به سوی دستگاه کشیده شوند، یعنی به خواسته‌هایشان توجه شود. در همین دوره روابط محدودی برقرار شد میان روشنفکرانی که به بُن غیرمذهبی انقلاب بهمن متصل بودند و بخشی از کادرهای فکری و سیاسی حکومت که شکاف‌های اجتماعی را دریافته و پی برده بودند که راه انقلاب اسلامی دارد به بن‌بست می‌رسد. حس بن‌بست در دوره احمدی‌نژاد تقویت شد و با شروع جنبش سبز به یک تجدیدنظرطلبی آشکار در میان گروهی از اصلاح‌طلبان دوم خردادی راه برد. آنان به زندان افتادند، یا از کشور گریختند. روابط با سکولارها تقویت شد و کسانی از روشنفکران دینی به دفاع آشکار از سکولاریزاسیون سیاسی، یعنی ضرورت جدایی نهادهای دین و دولت گرویدند.

اگر دوره خاتمی دوره نشان دادن گوشه چشمی به مردمی بود که از حکومت دور بودند و این احساس خطر وجود داشت که دارند دورتر و دورتر می‌شوند، دوره احمدی‌نژاد دوره رویکرد تقویت‌شدهٴ مجدد به بُنِ انقلاب اسلامی بود. اصلاحات به شیوه خاتمی متوقف شد، و در مقابل نوع دیگری از اصلاح‌گری − اصلاح‌گری از دید ولایت − آغاز شد که هدف آن تهاجمی کردن دستگاه در عرصه سیاست داخلی و خارجی و رجوع به پایگاه توده‌ای انقلاب اسلامی بود. سیاست احمدی‌نژاد از یک سو واکنش تقابلی‌ای را برانگیخت که در جنبش سبز خود را نشان داد و از سوی دیگر به عنوان عوامفریبی، بخش‌هایی از مردم را مردد کرد و مانع پشتیبانی‌شان از جنبش سبز شد. بخش اصلی عوامی که با سیاستی از نوع پوپولیسم احمد‌ی‌نژاد فریفته می‌شوند، متشکل از آنانی است که تأمین هستی خود را همچنان در سایهٴ حکومت مستقر می‌بیینند و نمی‌توانند بدیلی برای آن تصور کنند. آنان به عوامل رژیم منحصر نمی‌شوند؛ یک توده بزرگ را شامل می‌شوند که بنابر برآوردهای مبتنی بر آمارهای انتخاباتی دست کم ۲۰ درصد اهالی درمیان جمعیت شیعی را تشکیل می‌دهند. آنان اگر بسیج شوند و تصور کنند باید درگیر نبرد مرگ و زندگی شوند، می‌توانند اختلالی اساسی در پیشروی یک جنبش ایجاد کنند. بهترین شانس برای مردم ایران این است که در هنگامهٴ بحران‌های سرنوشت‌ساز شکاف در درون سران مذهبی و کادرهای سازمانگر رژیم، این توده را نامنسجم و سرگردان کند. این شانس به طور واقعی وجود دارد. خوشحال باشیم از اینکه جمهوری اسلامی حکومت خودخواهان و فرصت‌طلبان و نظام خائنان به نظام است.

اصلاحات احمدی‌نژادی شکست خورد. پرزیدنتِ پرتلاش همه را ناراضی کرد، از ولی فقیه و رئیس ساواک او گرفته تا مردم ساده‌دلی که به او رأی داده بودند تا پول نفت به سر سفره‌شان بیاید. هرچه احمدی‌نژاد ناموفق‌تر و پشتیبانانش از او ناراضی‌تر شدند، توسل او به امام زمان بیشتر شد. مهدی نیامد، اما دوره او به سر آمد.

نوبت حسن روحانی شد. شیخ دیپلمات نسخه بدل خاتمی است، در قد و قواره‌ی‌ای کوچکتر از خاتمی حتا در دوره دوم شیخ خندان، و تا آن حد که نظام ولایت بتواند پذیرایش باشد. روحانی هم اصلاح‌طلب است، اصلاح‌طلب کوچک. بزرگ‌ترین وظیفه او این است که سر و ته شکست مفتضحانه سیاست اتمی نظام را به هم آورد، و از این نظر شاید مجسمه‌اش در گالری بزرگان تاریخ نصب گردد. او ممکن است اهمیت تاریخی یابد، بسته به آن که در دورانش چه حوادث مهمی رخ دهند.

و سیر حوادث است که تعیین می‌کند آیا پس از دوره اصلاحات کوچک سوم، به عنوان نسخه بدل دوره خاتمی، یک دوره اصلاحات کوچک چهارم، به عنوان نسخه بدل دوره احمدی‌نژاد، خواهیم داشت یا نه. این امر غیر ممکن نیست، به این دلیل کلی ساده که هر پیشامد حقیری را باید ممکن بدانیم حتا اگر نخواهیم پهنه پیشامد را تحقیر کنیم.

با پیشامدهای حقیر واقع و ممکن، بزرگی جنبش سبز خود را بهتر می‌نماید. هدف از آن گسترش پهنه انتخاب بود، بدانسان که از مرحله انتخاب‌های حقیر و دلخوشی‌های حقیر درگذریم.

جنبش سبز در قاموس ولایت، “فتنه” خوانده شد. فتنه سرکوب شد و آنانی که در این راه رشادت به خرج دادند، سرداران فروخوابانندهٴ فتنه بودند: قاضی مرتضوی، قاضی حداد، رادان، مصلحی و کسان دیگری از این قماش. به اینان افزوده می‌شوند مشتی چماق‌کش، مداح، و جارچی. و همچنین کسانی مثل بابک زنجانی که موظف بودند زمینه‌ساز مالی پیشبرد سیاست‌های احمدی‌نژاد باشند. این قلدران را حتا سرورانشان فروهشتند، و این امر اهمیتی دارد بیش از معنایی نمادین. می‌شود با اطمینان شرط بست که “فتنه” بعدی سرکوبگران مرددتری خواهد داشت، در مقابل قهرمانانی خواهد داشت، مصمم‌تر.

الگوی تکرارشدنی جنبش سبز

آتشی در زیر خاکستر وجود دارد که هر آن ممکن است زبانه بکشد. به هر دلیل به ناگهان بحران در می‌گیرد و به برآمد و نمود خیابانیِ تقابل بخش بزرگی از مردم با رژیم می‌انجامد. بحران، شکافی در درون نظام و پایه اجتماعی‌اش را گسترده‌تر می‌کند. تلاطم ناشی از تقابل مردم−نظام با تلاطم ناشی از درگیری جناحی درهم‌می‌آمیزد. اساس بحران، انسدادی است که نظام به جامعه تحمیل کرده و هم چون طنابی است که دست و پای جامعه را با آن می‌بندد، در حالی که آن را به دور گردن خود نیز حلقه کرده است. جامعه گشودگی می‌خواهد، گسترش پهنه انتخاب، و رژیم به میزان محدودی به این خواست تن می‌دهد. در تلاشی که برای کنترل اوضاع می‌کند، حس انسداد را در میان مردم و جناح مغبون، تقویت می‌کند. مقاومت صورت می‌گیرد و آتش زیر خاکستر نمایان می‌شود. ممکن است رژیم بتواند آن را مهار کند. در اصل مسئله چیزی تغییر نمی‌کند. در نوبت بعد بحران نمود نیرومندتری دارد.

جنبش سبز نمونه خوبی در توضیح الگوی بالاست. لازم است آن را تحلیل ساختاری کنیم و از پی تکرارپذیری‌اش بپرسیم. پیشتر گفتیم که این جنبش رخدادی بود در دو پهنه: در درون نخبگان “جمهوری اسلامی و در رابطه حکومت با بخش‌هایی از مردم. اینکه رخدادی در میان نخبگان جمهوری اسلامی بود، چیزی از ارج مردمی آن نمی‌کاهد. جمهوری اسلامی رژیمی پوشالی یا یک دستگاه کمابیش بسته یک اقلیت حکومتگر نیست، با مردم بده-بستان دارد و یکی از شاخص‌های دوران فرمان‌روایی‌اش وجود کثیر افرادی است که در دو نقش کارگزار-مخالف ظاهر می‌شوند، یعنی در جایی عامل حکومت‌اند و در تقویت آن می‌کوشند، و در جایی مخالف آن‌اند و چوب لای چرخش می‌گذارند. همه کادرهای حکومت کمابیش نسبت به آن خیانت‌کارند. فرصت‌طلبی آنان فرصت‌های بزرگی برای مردم ایران فراهم می‌آورد.

جنبش سبز تکرارپذیر است، آن هم به صورت رخداد دوپهنه‌ایِ شکاف در بالا − شکاف بین پایین و بالا. نیروی تکرار وجود دارد و آن نیرو همانی است که در جامعه انباشته است برای گشودن راه‌های انتخاب. حادثهٴ برانگیزاننده می‌تواند از بالا شروع شود، یا از پایین. از جایی شروع می‌شود و بحران هر دو پهنه را دربرمی‌گیرد. در جنبش سبز ایران از بالا آغاز شد، در “بهار” تونس از پایین.

حکومت از زمان خاتمی، به طور مشخص از تیر ۱۳۷۸ به خطر بروز بحران بر پایه الگوی دو پهنه‌ای، پی برده است. تمام تلاش حکومت آن بوده که از امکان رشد بحران در پهنه نخبگان بکاهد و هر کس را که حس می‌کند ممکن است زمانی از خط ولایت دور شود و نافرمانی ‌کند، از جمع کارگزاران اصلی براند. این تلاش باعث نشد که در سال ۱۳۸۸ بحران انتخابات ریاست جمهوری درنگیرد. در سال ۱۳۹۲ نیز ممکن بود بحران تکرار شود. باز هم فرصت برای تکرار این گونه بحران‌ها وجود خواهد داشت. تلاش پیشگیرانه، سخت‌گیری‌ای می‌طلبد که چرخش امور را در میان کادرهای رژیم، که به یک شرکت سهامی می‌ماند، مختل می‌کند، و اگر حکومت به قیمت یک اختلال بزرگ هم که شده به تصفیه اساسی کادرهایش روآورد، اختلال در رابطه‌ خود با مردم را تشدید می‌کند. رژیم بایستی از هر دو طرف تعادلی را حفظ کند که همواره میسر نیست و هر چه که پیش برویم سخت‌تر می‌شود.

چند نکته درس‌آموز

تحلیل جنبش سبز کمک می‌کند که منطق و ساختار و روند بحران فراگیر در ایران امروز را بهتر بشناسیم.

در یادآوری حوادث این جنبش معمولا به خشونت و سرکوبگری رژیم توجه می‌شود و خود عوامل رژیم نیز صلابت‌شان را در مهار جنبش به رخ می‌کشند. اما آیا رژیم واقعاً صلابت داشت؟ حدود ۹ ماه طول کشید تا حکومت توانست حرکت در خیابان را مهار کند. هنوز میرحسین موسوی، زهرا رهنورد، مهدی کروبی و بسیار کسان دیگر در زندان‌اند و این امر نه نشانه قدرت بلکه ضعف است، هم ضعف رژیم، هم ضعف مردم که نمی‌توانند به پا خیزند و آنان را آزاد کنند. تعادل کنونی در ایران نه تعادل قدرت، بلکه تعادل ضعف است. بعید است که معادله به نفع رژیم به هم خورد، ولایت تقویت شود و حکومتی قوی مردمی ضعیف را دست‌نشانده نگه دارد. تنها عاملی مشترک می‌تواند حکومت و مردم را در معادله قدرت همسرنوشت نگه دارد و آن محافظه‌کاری عمیقی است که در فرهنگ وجود دارد و زمینهٴ پایداری ارتجاع سرکوب‌گر را مهیا می‌کند. همبسته با این محافظه‌کاری، کوته‌بینی متجددان مرفهی در ایران است که تحمل وضع موجود را بر تحولی که به هر حال هزینه‌بر است، ترجیح می‌دهند. رژیم بدون همدستی با بخش‌هایی از جامعه نمی‌تواند به بقای خود ادامه دهد.

جنبش سبز در دو پهنه بالا و پایین رخ داد و به احتمال بسیار در آینده نیز شاهد تکرار همین وضعیت خواهیم بود. پهنه اصلی، پهنه پایین است، یعنی پهنه تقابل مردم و نظام. هر چه این پهنه گسترده‌تر باشد و مردم در آن با اراده‌ٴ استوارتری درگیر شوند، شکاف در بالا هم ژرف‌تر و پردامنه‌تر خواهد بود. جنبش سبز می‌توانست در تیر ۱۳۷۸ درگیرد، اگر تهران به دفاع از دانشجویان برمی‌خاست. در این حال درگیری درونی حکومت بالا می‌گرفت و اصلاح‌طلبان سرنوشت دیگری می‌یافتند، یا قدرت می‌گرفتند یا با سربلندی و صلابت عرصه کانونی قدرت را ترک می‌کردند.

سیر حوادث سال ۱۳۸۸ ثابت می‌کند که پایداری جنبش بستگی مستقیم به حد نفوذ آن در میان مردم دارد. اگر مردم تهی‌دست امیدشان به آینده را به پیروزی یک جنبش گره بزنند، پشتیبان بی‌دریغ آن خواهند شد. مردم حق دارند بخواهند مطمئن شوند که یک جنبش پهنهٴ انتخاب برای بهبود وضعیت‌شان را به رویشان گشوده خواهد کرد، نه این که نتیجهٴ آن یا آشفتگی‌ای که با روند آن همراه است، عرصه را به شکل مشقت‌بارتری بر آنان تنگ‌تر خواهد ساخت.

جنبش سبز همه مردم را دربرنگرفت، و این به آن برنمی‌گردد که به اندازه کافی مردمی نبود، به ویژه به دلیل آلودگی‌اش به دعواهای جناحی یا نیرومندی پایگاهش در میان شمال‌ِ شهری‌ها. نکته مهم این است که مردم به صورت تصوری که در اندیشه سیاسی مرسوم در ایران مطرح است، یعنی همچون کلیتی یگانه و همگن، دیگر وجود ندارد. ۲۲ بهمن آخرین تجلی “مردم” ایران بود. ما اکنون با یک مجمع الجزایر مواجه هستیم با یک چهل‌تکه که بعید است جنبشی درگیرد که در همه بخش‌های آن نمود داشته باشد. آماج درست، همصدا شدن است نه یک‌صدا شدن. جنبش سبز تمایل به یک‌صدایی داشت به خاطر نحوه شروع آن که دفاع از رأیی بود که به نامزدهای نامطلوب از نظر ولایت داده شده بود. اما بسیار کسان رأی نداده بودند، یا در نتیجه چالش چیزی تغییردهنده در زندگی خود نمی‌دیدند. و برخی وعده‌های عوامفریبانه را باور کرده و به کاندیدای مطلوب ولایت رأی داده بودند.

جنبش سبز با وجود محدودیت توان خود در انعکاس صداهای کلیت چهل‌تکه جامعه، باعث شد پلورالیسم امروز ایران جلوه بارزی یابد. در سخنرانی‌ها، بیانیه‌ها، اعلامیه‌ها مطالبات مختلفی طرح شدند. نیروهای مختلفی به صدا درآمدند و کسانی که چهره‌های اصلی جنبش بودند، با آنکه خود برآمده از فرهنگ “وحدت کلمه” خط امامی بودند، دریافتند که نباید بنا را بر تک‌صدایی بگذارند. در جنبش سبز توجهی که از دوران دوم خرداد بر فکر و محتوا و برنامه آغاز شده بود تأکیدی یافت که در ایران کم‌نظیر بود. در خیابان هم شور وجود داشت، هم شعور. در دوران افت آن هم تأکید بر فکر و محتوا تداوم یافت و جامعه در برابر پوپولیسم فریبنده حکومتی از خود مقاومت نشان داد. حکومت به پندار خود توانست انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ را به کنترل خود درآورد. چیزی که از کنترل آن خارج شد، ورود مفهوم “برنامه” در گفتارهای حکومتی بود، و این مفهومی است که اغتشاش ایجاد می‌کند و برای حکومتی چون حکومت روضه‌خوانان، براندازنده است. برنامه، باطل السحر فرهنگی است که تا کنون زیر عنوان‌هایی چون “فرهنگ بسیجی” ترویج می‌شده است. مرسوم است که در بررسی فاشیسم به قدرت رسیده از دو مرحله جنبشی و بوروکراتیک آن سخن گویند. به نظر می‌رسد که جریان شبه فاشیستی اسلام سیاسی در ایران دیگر توان جنبشی خود را از دست داده و بعید است که برنامه‌دار شدن به آن قدرت تازه‌ای دهد. رژیم در حالتی که بوروکراتیک شده است، با بحران و جنبش مواجه می‌شود. بوروکراتیک شدن آن، امکان بروز شکاف‌های درونی آن را تقویت می‌کند. این امر در تنشی که بر سر مسئله اتمی در حکومت وجود دارد، پرجلوه است.

جنبش سبز به عنوان حرکتی مشخص، جنبش ناپیگیری بود. گروندگان در خیابان قول داده بودند از رهبرانشان دفاع کنند. ولی آنان به زندان افتادند، و دفاع فعالی از آنان نشد. پیام پایداری در زندان، تداوم پایداری بر مواضع بود. اما در سال ۱۳۹۲ گرایش از “سبز” به “بنفش” در حد شرم‌آوری قوی بود.

در بحث‌هایی که بر سر تحلیل وضعیت و پیش گرفتن یک منش سیاسی مناسب صورت می‌گیرد، سازشکاری با عقلانیت و پرهیز از خشونت توجیه می‌شود. می‌گویند ما با سرنگونی مخالفیم، چون سرنگونی به آشوب و احیاناً جنگ داخلی می‌انجامد. هم پرهیز از خشونت پسندیده است و هم هراس از جنگ داخلی موجه. پرسش: سازش با ضحاکی که روزی دو نفر را طعمه افعیان خود می‌کند عقلانی‌تر است یا قیام علیه او و برفروزاندن آتش جنگ داخلی‌ای که روزی هزار نفر را به کام مرگ می‌فرستد؟ به جای افتادن در دام سفسطه پرسشی از این دست، لازم است به تحلیل مشخص از شرایط مشخص برپایه تجربیاتی چون جنبش سبز پرداخت.

سرنگونی نظام استبدادی موجود که پایان فصلی از تاریخ ایران است که با مشروطیت آغاز می‌شود و آماج آن حاکمیت مردم است، از طریق مجموعه‌ای از بحران‌ها متحقق خواهد شد که با تحلیل وضعیت از سال ۱۳۷۸ تا کنون می‌توان تصوری از حلقه‌های آغازین زنجیره آنها را به دست داد. سرنگونی، اقدامی نقطه‌ای نخواهد بود. یک دوره نسبتا طولانی گذار وجود دارد که پایان آن مشخص است: حذف ولایت فقیه، پایان دادن به قدرت همتافتهٴ ایدئولوژیک-اقتصادی-نظامی موجود و برقراری یک دولت سکولار دموکراتیک، آغاز آن ولی ناروش است. شاید هم اکنون آغاز شده باشد! و شاید زمانی بگوییم جنبش سبز آغاز پایان رژیم بود.

سرنگونی‌خواهی هیچ چیز عجیبی نیست. هر کس از همان هنگامی که از زیر چتر ولایت خارج شود، شروع کند به مستقل اندیشیدن، و به جای اسلامیت دستگاه، به انسانیت و آزادی و عدالت فکر کند، به مشی سرنگونی پیوسته است.

و نکته‌ای در پایان دربارهٴ اپوزیسیون: در برخی بررسی‌هایی که دربارهٴ گذار به دموکراسی بر اساس تجربه‌های چند دههٴ اخیر در کشورهای مختلف صورت گرفته، این نکته طرح شده که بایستی میان “مخالفان” با آن چه که “اپوزیسیون” خوانده می‌شود، فرق بگذاریم. مخالفان به سادگی آنانی‌اند که مخالف‌ دستگاه‌اند. در اشاره به مخالفان معمولا به چهره‌های نامدار طیف مخالف فکر می‌شود. مخالفان همواره وجود دارند، اما اپوزیسیون همواره وجود ندارد. اپوزیسیون نیرویی است که رهبری عملی حضور در خیابان را بر عهده می‌گیرد، و از این نظر اگر نیرویی نتواند توده‌ای را روزها و هفته‌ها و ماه‌ها به خیابان بکشد، هر قدر هم که مخالف باشد، نبایستی اپوزیسیون خوانده شود.

جنبش سبز ضرورت تفکیک اپوزیسیون و مخالف را ثابت کرد. بسیاری از چهره‌های پرسابقه و پرآوازه مخالف با جمهوری اسلامی نتوانستند هیچ نقشی در این جنبش مشخص ایفا کنند، در عوض جوانانی که کسی اسمشان را نشنیده بود، برآمدند و به رهبران دانشگاه و محله و خیابان تبدیل شدند.

پس باید نگران خود جنبش بود، نه در درجه اول رهبری آن. جنبش رهبران خود را می‌آفریند، جنبش به اپوزیسیون شکل می‌دهد؛ و در اپوزیسیون، چهره‌های نام‌آور از طیف مخالفان ممکن است حضور داشته باشند، ممکن است نداشته باشند.

مخالفان ولی همواره دچار این اشتباه می‌شوند که در دوران افت جنبش فکر می‌کنند، اپوزیسیون هستند. طرح‌هایی برای عمل می‌ریزند، اما عملی وجود ندارد. عمل محدود به دسته‌کشی می‌شود. جنبش که درمی‌گیرد، رهبران دسته‌ها را مهار می‌کنند و دسته‌ها رهبران خود را در خود محبوس نگه می‌دارند. پس در این حال نیز چه بسا عملی صورت نمی‌گیرد. جنبش‌های عملی، هم علیه موافقان دستگاه هستند هم علیه مخالفان آن. کاری که به عنوان مخالف در برابر این تقدیر می‌توان کرد کمک به اندیشه‌ورزی، کمک به جمع‌بندی از تجربه‌ها و گشودن راه‌های همفکری و همدلی و همبستگی است.

برگرفته از [سایت زمانه]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016