گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
10 مرداد» حماس، مردم غزه، و اسرائيل، وجدان بشريت را گروگان گرفته است٬ رضا علامه زاده26 تیر» مارکز، "هزار و یک شب" و حکایت شگفتانگیز "عزیز" و "عزیزه"، رضا علامهزاده
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! آيا "حکايتِ خارپشت و قُمری" در "هزارويک شب" حکايت خمينی با ما نيست؟ رضا علامهزادهآيا به گوش نسلی که من متعلق به آنم اين گفتوگو آشنا نيست؟ دارم از نسلی میگويم که مثل قمریهای سادهدلِ اين حکايت، تمامی ثمرهی انسانی و طبيعی يک ملت بزرگ را يکجا در اختيار زاهد شيادی گذاشت که روحی به خباثت خارپشت اين حکايت داشتهزارويک شب را هربار که بخوانی نکته تازهای در آن يافت میکنی. فقط بايد حوصله کنی و از کجومعوجهای قصهها بهسلامت بگذری، و دوغ را با دوشاب اشتباه نگيری تا از راز نهفته در کنجهای باريک و تاريک دهليزهای قصهپردازی سردربياوری. ساختار کتاب هزاروهشتصد صفحهای هزارويک شب را همه میدانيم - يا به عنوان ايرانی قرار است بدانيم!- و آن به خلاصهترين شکل، اين است: شهرباز و شاهزمان، دو شاهزاده از نوادگان "آل ساسان" بودند که هر يک در بخشی از سرزمين پهناور ساسانيان پادشاهی میکردند و هر يک روزی درمیيابد که همسرش با غلامان بارگاه رابطه جنسی دارد. شاهزمان، همسر و غلامانش را میکشد و جسدشان را جلو سگها میاندازد، و شهرباز که بزرگتر و مقتدرتر از برادر است در واکنش به خيانت همسرش: «هر شب باکرهای را به زنی آورده، بامدادانش همی کشت و تا سه سال حال بدين منوال گذشت. مردم به ستوه آمده دختران خود را برداشته هر يک به سوئی رفتند و در شهر دختری نماند.» وقتی آخرين دختر شهر هم کشته میشود شهرباز از وزيرش میخواهد تا هر طور شده دختری برايش بياورد. وزير اتفاقا دو دختر دارد به نامهای شهرزاد و دنيازاد که اولی «دانا و پيشبين، و از احوال شعرا و ادبا و ظُرفا و ملوک پيشين آگاه» است. شهرزاد که از نگرانی پدرش آگاه میشود و میداند که اگر دختری برای ملکشهرباز پيدا نکند کشته خواهد شد از پدرش میخواهد تا او را به همسری ملکشهرباز درآورد: «يا من نيز کشته شوم و يا زنده مانم و بلا از دختران مردم بگردانم.» ساختار حکايت در حکايتِ کتاب، از همينجا، يعنی پيش از شب اول قصهپردازی شهرزاد برای ملکشهرباز، آغاز میشود. پدرش در جواب پيشنهاد شهرزاد میگوید: «مرا بيم آن است که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسيد. دختر گفت: چون است حکايت زن دهقان؟» و آنگاه وزير قصهی "دهقان و خرش" را برای دخترش تعريف میکند که سخت شيرين و ظريف است، ولی اگر بخواهم خلاصهای از آن را بنويسم شما را به همان گردابی فرومیکشم که خودم دارم در آن دستوپا میزنم! القصه! وقتی ملکشهرباز با شهرزاد همبستر میشود، شهرزاد از او میخواهد تا اجازه دهد با خواهر کوچکترش دنيازاد، وداع کند. ملک رضايت میدهد و دنيازاد به شهرزاد میگوید که بدخوابی به سرش زده و اگر ممکن است حکايتی برايش نقل کند تا خوابش ببرد. اتفاقا: «ملک را خواب نمیبرد و به شنودن حکايات رغبتی تمام داشت؛ شهرزاد را اجازت حديث گفتن داد.» و به اين ترتيب شبِ نخستين با "حکايت بازرگان و عفريت" آغاز میشود و تا هزارشب ديگر ادامه میيابد و نه فقط ملکشهرباز که نسل اندر نسلِ بشر را تا امروز سرِ کار میگذارد! پيش از پرداختن به "حکايت خارپشت و قمری" که آن را تمثيلی از حکايت خمينی و خودمان میبینم، مهلت کوتاهی میخواهم تا مقولهی ساختاری اين کتاب را تمام کنم. تنها در شب دوم و سوم، پيش از قصهپردازی شبانهی شهرزاد، نويسنده اشاراتی به شخصيتهای ديگر کتاب، ملکشهرباز، دنيازاد و وزير (پدر شهرزاد) دارد آن هم به اختصار و تنها در دو سه سطر، مثل اين، در شب دوم: «چون روز شد ملک به ديوان بر نشست... وزير منتظر کشته شدن دختر ايستاده هيچ خبر نشنود.» «دنيازاد گفت: ای خواهر طرفه حکايتی گفتی. شهرزاد گفت: اگر از هلاک برَهم و ملک مرا نکشد در شب آينده حکايت صياد که بسی خوشتر از اين حکايت است، گويم.» «شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت...» و اما در پايان شبِ هزارم، قصه اينگونه پيش میرود: «چون قصه بدينجا رسيد، دنيازاد به خواهر خود شهرزاد گفت: اين حديثها چه نيکوست...» «چون [شهرزاد] اين حکايات به پايان رسانيد زمين ببوسيد و گفت: ای ملک جهان، اکنون هزارويک شب است که حکايات و مواعظ متقدمين از بهر تو حديث میکنم اگر اجازت دهی تمنائی دارم. ملک گفت: هرچه خواهی تمنا کن. شهرزاد بانگ به دايگان زد فرزندان او را حاضر آوردند. يکی راه رفتن توانستی و ديگری نشستن و سيمين شيرخوار بود. شهرزاد زمين ببوسيد و گفت: ای ملک جهان اينان فرزندان تواند...» باقی ماجرا پيداست. ملک شهرباز پسرانش را به سينه میفشارد و جشن و سوری بزرگ تدارک میبيند و به وزيرش، پدر شهرزاد، خلعت فاخر میبخشد و تا آخر عمر رعيت را مینوازد تا اينکه مرگ، اين "برهم زنندهی لذات" و "پراکنندهی جماعات" بر ايشان میتازد. (قصهگویِ اصلی، نه شهرزاد، هيچ پاسخی به اين پرسش احتمالی خواننده نمیدهد که چطور ملکشهرباز که هر شب در کنار همسرش بوده، از بارداری و زايمان مکرر او آگاه نمیشده. من اما اينگونه میانديشم: قصهگوی اصلی، نه شهرزاد، میداند خوانندهای را که بیهيچ پرسشی صدها بار بهدنبال خود از دهليزهای هول گذرانده و به گلشنهای شادی رهمنون شده، نيازی به يافتن دليل برای شادمانی نهائیاش ندارد.) همانطور که اشاره کردم جز شب دوم و سوم، و شب هزارم فقط همان جملهی تکراری "چون قصه بدينجا رسيد..." است که شبها را از هم تفکيک میکند. ولی گفتنی است که در ميانهی جلد دوم، يعنی از شب يکصدوچهلوششم تا يکصدوپنجاهوسوم، موضوع حکايتها به خواست ملکشهرباز عوض میشود: «ملک شهرباز با شهرزاد گفت: همی خواهم که از حکايات پرندگان حديث گوئی.» و در اين هشت شب جز يک قصه کوتاه با عنوان "شبان و فرشته" باقی حکايتها (جمعا نُه حکايت) مربوط به حيوانات است که يکی از يکی خواندنیترند و ممکن است برخی از آنان بهاشکال ديگر، شعر يا نثر، در آثار ديگران هم آمده باشد که بررسی اينکه کدام در کجا آمده، يا کدام اول بوده و کدام دوم، را میگذارم به عهدهی پژوهشگری اينکارهتر (يا بيکارهتر) از خودم! اما جالب است بدانيم که حکايت بسيار ضعيف "شبان و فرشته" که ماجرای شبانی است که گولِ وسوسهی فرشتهی زيباروئی را که برای آزمايشاش آمده نمیخورد و به مقام زهد و يقين میرسد، موجب میشود که ملکشهرباز که هرشب فقط گوش است در پايان اين حکايتِ سطحی، به زبان بيايد که: «ای شهرزاد مرا زاهد کردی و از کشتن زنان و دختران پشيمان گشتم و از کردار ناصواب خود به ندامت اندرم.» شايد شهرزاد اظهار ندامت او را جدی نگرفت که هشتصدو پنجاهوسه شب ديگر هم به قصهگوئی ادامه داد! *** "حکايت خارپشت و قمری" «خارپشتی در کنار درختی مسکن گرفته بود و دو قمری نر و ماده نيز بر آن درخت آشيان داشتند و بهفراز آن درخت به عيش و نوش میگذراندند. خارپشت با خود گفت که: قمريان از ميوه درخت میخورند و مرا دست از آن کوتاه است. ولکن بايد ناچار حيلتی سازم.» "ولکن"، تکيه کلام آشنای خمينی، تنها شباهتی نيست که اين خارپشت با خلفِ عمامه به سرش دارد! ببينيد چه حيلهی مشابهی برای به دام انداختن قمری به کار میگيرد: «پس در پای درخت، نزد کاشانهی خود مسجدی بنا کرد و در آنجا تنها به عبادت مشغول شد.» قمری سادهدل که خارپشت را دائما در حال عبادت و نيايش میبيند توجهاش به او جلب میشود و گفتوگویی خواندنی ميان آن دو درمیگيرد: «[قمری] گفت: چند سال است تو بدينسان هستی؟ حيلهی خارپشتِ مسجدنشين بر قمری سادهدل موثر میافتد و گفتوگو به اينجا میکشد: «قمری گفت: مرا چه بايد که از علائق دنيا خلاصی يابم و از خلايق بريده به پرستش پروردگاه مشغول شوم؟ خارپشت گفت: توشهی معاد آماده کن و به روزی قانع شو و به دنيا حريص مباش. خارپشت که میبيند قمری را مثل موم در دستش نرم کرده به او راه "توشهی معاد" آماده کردن را نشان میدهد. میگوید تمام ميوههای درخت را بچين و پای درخت در چالهای انبار کن تا در طول سال ناچار به چيدن ميوه نباشی و وقت کافی داشته باشی تا تمام سال "بهطلب راه حق و پرستش پروردگار مشغول شوی." «قمری گفت: خدا تو را پاداش دهد که آخرت را به ياد من آوردی و به راه سدادم دلالت کردی. آنگاه قمری با جفت خود ميوه از درخت همی چيدند و به پای درختش همی ريختند تا اينکه به درخت از ميوه چيزی نماند.» وقتی کار قمريان تمام میشود از درخت پائين میآيند ولی خبری از ميوههایی که چيدهاند نمیبينند چون: «خارپشت همهی ميوهها به خانه خود گرد آورده بود.» قمريان به خارپشت گفتند: «ای زاهد نکوکار و ای پندده امين، از ميوهها اثری نمانده. آيا به گوش نسلی که من متعلق به آنم اين گفتوگو آشنا نيست؟ دارم از نسلی میگويم که مثل قمریهای سادهدلِ اين حکايت، تمامی ثمرهی انسانی و طبيعی يک ملت بزرگ را يکجا در اختيار زاهد شيادی گذاشت که روحی به خباثت خارپشت اين حکايت داشت. بگذريم! قصهی ما که هنوز ادامه دارد ولی قصهی قمریهای هزارويک شب اينگونه پايان میگيرد: قمريانِ سادهدل، باز گول نيرنگ خارپشت را میخورند و در نهايت دعوت او را میپذيرند و پای به خانهی شياد میگذارند. خارپشت اما مهلتشان نمیدهد. در را برويشان بسته، دندانهايش را به هم میسايد... و قصهگو، تردستانه اين پايان ناروشن را به آغاز قصه ديگرش میپيوندد. Copyright: gooya.com 2016
|