شنبه 8 شهریور 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
پرخواننده ترین ها

کودکان زندانيان٬ زندانيان بی‌شمار، يادداشت زندانی شماره هيچ (يکی از هزاران کودک زندانيان سياسی دهه ۶۰)

آن چه در اين يادداشت آمده است٬ صرفا بازخوانی بخشی از خاطرات تقريبا مشترک نسلی است که در دهه ۶۰، پدر يا مادرش را در زندان داشت و شايد برای هميشه او را از دست داد. اين بازخوانی شايد کمک کند تا مسايلی را که کودکان زندانيان با آن دست به گريبان خواهند شد٬ از زاويه آن کودکان ببينيم و برای کاهش فشارهای ناشی از اين اتفاق٬ تدبير متفاوتی در نظر بگيريم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ویژه خبرنامه گویا

بزرگداشت کشته شدگان تابستان ۶۷ همراه با ادای احترام به خانواده زندانيان دهه ۶۰

غرض از نوشتن اين يادداشت٬ برانگيختن حس ترحم نيست. قصد من حتی يادآوری رنجی که کودکان و خانواده زندانيان سياسی٬ در اين سوی ميله ها - و گاه داخل زندان- متحمل شده اند هم نيست. تلاشم اين است تا نگاهی گذرا داشته باشم بر آثار دستگيری پدر يا مادر بر روان و رفتار کودک. قطعا اين يادداشت٬ مقاله ای علمی نيست. اين يادداشت همچنين حکايت تمام کودکان را شامل نمی شود. با اينحال باور دارم که شباهت های اين اتفاق با آن چه برای کودکان زندانيان سياسی دهه شصت و ساير دهه های بعد از انقلاب افتاد٬ می تواند به شناخت بهتری از ويژگی های اين نسل کمک کند. و البته گمان می کنم بدون درک درستی از روايت متفاوت کودکان از حوادث آن دوران٬ نمی توانيم پرونده تراژدی کشتارهای دهه شصت را ببنديم. اميدم اين است که کودکان ديگری از آن نسل نيز لب به سخن بگشايند و با همه تلخی و سختی اش٬ يک بار روايت کامل خود را از آن دوران بازگويند.

دستگيری و بی خبری

«تو مدرسه گفته بودند هر سه ماه٬ از همه درس ها٬ امتحان می گيرند. پس حالا٬ بيشتر از سه ماه بود که مامان رو برده بودند. اون شب٬ کنار پنجره بزرگ اتاقم نشسته بودم. داشتم به حرفی که آن سرباز٬ موقع بردن مامان زده بود٬ فکر می کردم: «چند تا سوال می کنيم و برش می گردونيم.» چه خوب که حرفش رو باور نکرده بودم. ولی حالا کجاست؟ هيچ کس چيزی نمی گفت. شايد هم چيزی نمی دانست.»

بسياری از دستگيری های دهه شصت - و بعد از آن- با بی خبری چند ماهه خانواده زندانی از وی همراه بوده است. نداشتن ملاقات تا طی شدن مراحل قانونی٬ تقريبا در اغلب نظام های قضايی٬ امری طبيعی تلقی می شود. اما آن چه شرايط خانواده های زندانيان سياسی دهه شصت - و به طور کلی بعد از انقلاب- را ويژه می کند٬ بی خبری آن ها نه تنها از محل زندانی شدن فرد بلکه از مقام دستگير کننده است.

از دست دادن پدر يا مادر در اثر زندان٬ به اندازه کافی برای کودک گيج کننده است. حال کودک در شرايط دشوار بی خبری نيز قرار گرفته است. ابهام٬ تعادل ذهنی کودک را بر هم می زند و ذهن او که هنوز آماده پذيرش وجود ابهام در برخی شرايط نيست٬ تعادل خود را گاه برای هميشه از دست می دهد.

ملاقات

«مامان بيشتر گوش می داد٬ ولی تمام مدت٬ چشم هاش می گشت روی ما٬ من٬ خواهرم و برادرم. نگاهش که روی من می افتاد٬ سرم رو می گردوندم به اطراف. بابا هنوز داشت حرف می زد. از پشت شيشه لک دار به مامان نگاه کردم که تو صورت بابا خيره شده بود. مامان شروع کرد جواب بابا رو دادن که صدايی خش دار٬ پيچيد توی سالن: وقت تمام.»

بخشی از زندگی کودکان زندانی٬ در مسير ملاقات ها٬ سالن های انتظار و سالن ملاقات سپری می شود. ديدن از پشت شيشه و شنيدن صدا از طريق گوشی آيفن٬ در طول زمانی که والدين کودک در زندان اند٬ گاه تنها راه ارتباط برقرار کردن کودک و والدين با يکديگر است. اثر اين نوع ارتباط٬ بر نوع رابطه کودک با فرد زندانی در آينده٬ بسته به سن کودک٬ جنسيت فرد زندانی(پدر يا مادر) و مدت زمان زندانی بودن و شکل رابطه کودک با افراد بيرون از زندان٬ متفاوت است.

برای من٬ ربع قرن طول کشيد تا بخش عمده ای از رابطه تخريب شده خود با مادرم را بازسازی کنم. گرچه اين رابطه٬ هيچ گاه روند طبيعی خود را باز نيافت و شايد داشتن چنين انتظاری از ابتدا غلط باشد.

نقش ديگر شرايط ملاقات (هفتگی يا ماهانه) بر روان و رفتار کودک٬ ايجاد فضای انتظار و احساس ناتوانی بر کنترل شرايط است. روزهای ملاقات و داشتن ملاقات يا ممنوع الملاقات بودن٬ از سوی مقامات قضايی و خارج از کنترل فرد تعريف می شود و کودک٬ همواره برای روزی که ممکن است سر نرسد٬ لحظه شماری می کند. البته اثر روانی و رفتاری «شرايط غير قابل کنترل» و حضور مداوم قدرت بيرونی٬ بر روی افراد مختلف نيز٬ تفاوت دارد.

هنوز با شنيدن جملات امری و دستوری٬ هر قدر لازم و ضروری٬ نيروی مقاومی در من زنده می شود تا قدرت خود را نشان دهد و به قدرت بيرونی بگويد که ديگر زمان فرمانروايی تو به پايان رسيده٬ گرچه آن نيرو٬ هيچ نسبتی با قدرتی که زمانی بخشی از زندگی من و گاه تمام زندگی کودکانی چون من را تحت تاثير قرار داد٬ ندارد.

عفو

«عزيز گفت آخوند مهربونيه. شايد بتونه مامان رو آزاد کنه. پس مامان زودتر از ۱۵ سال ديگه بر می گرده؟ مثلا کی؟ ده سال؟ ۹ سال؟ هم سن الان خودم؟ بايد وقتی رسيديم خونه٬ روی کاغذ حساب کنم که اگه نه سال ديگه برگرده٬ من چند سالم شده.»

کمتر زندانی و خانواده زندانی در دهه شصت است که با پديده عفو برخورد نداشته باشد٬ حتی اگر شامل حال او يا زندانی اش نشده باشد. مامان حکم ۱۵ ساله زندانش٬ با سه بار عفو حکومتی٬ به ۵ سال کاهش پيدا کرد و پيش از کشتار تابستان ۶۷ از زندان آزاد شد. هرچند اين فرصت برای تمام زندانيان فراهم نشد٬ اما آن چه مد نظر اين نوشتار است٬ نقشی است که برخی از خانواده ها در مسير گرفتن عفو٬ برای کودکان فرد زندانی قايل شدند. گرچه در سال های دهه شصت٬ استفاده از عکس و انتشار آن در صفحه های مجازی امکان پذير نبود٬ اما حضور اين کودکان در خانه يا دفتر روحانيان با نفوذ٬ نقش مشابهی که کمپين های حمايتی امروز ايفا می کند٬ برای عفو٬ آزادی يا در مواردی گرفتن مرخصی برای زندانی ايفا می کردند. حضور کودک در اين مراسم٬ به عقيده بسياری٬ پشتيبان نامه نگاری ها بود تا دل فرد را به رحم بياورند يا نشان دهند که زندانی٬ انگيزه قوی برای بازگشت به خانواده و زندگی بدون دغدغه سياسی دارد. گرچه مشخص نيست تا چه اندازه اين حضور٬ به تغيير نظر فرد واسطه می انجاميده يا حاشيه نويسی وی بر درخواست خانواده زندانی را موثر تر می کرده است٬ اما نقش آن بر تغيير رفتار بچه های آن دوران٬ قابل ارزيابی است. معمولا ناگفته و نانوشته از کودکی که در اين اجتماعات حضور پيدا می کند٬ انتظار می رود تا آرام و سر به زير باشد تا به صاحب منسب نشان دهد که اين کودک٬ واقعا به حضور مادر يا پدرش نيازمند است.

گرچه تغيير رفتار من از يک کودک شرور به کودکی آرام و سر به زير٬ تنها به دليل حضور در اين جلسات و نشست ها نبود٬ اما چنين اجتماعاتی نيز در شکل گيری شخصيت تازه من٬ بی تاثير نبود. شخصيتی که کم کم به انزوا طلبی و نهايتا ناتوانی از برقراری ارتباط با ديگران منجر شد. برخی تحقيقات علمی نيز گوشه گيری را از جمله نتايج ثانوی زندانی شدن والدين کودکان ارزيابی کرده اند.

جستجوی راه نجات

«اگه دعا مستجاب می شه٬ پس چرا خدا دعای اين بچه رو قبول نمی کنه؟ خواهرم بود که داشت در مورد من حرف می زد. يعنی فهميده بود که وقتی دعا می کنم٬ گريه ام نمياد؟ اگه بفهمه که هر وقت دعا می کنم از دست مامان عصبانی می شم٬ حتما منو نمی بخشه. ولی حالا از دست خدا عصبانی بود. بايد بهش می گفتم که خدا تقصيری نداره. ولی من چی؟»

گمان نمی کنم که من٬ تنها کسی بوده باشم که به دليل مستجاب نشدن دعاهايش٬ ناتوانی اش در دعا و درخواستش از خدا يا طبيعت و به نتيجه نرسيدن آرزوهای کودکانه اش٬ دچار عذاب وجدان و پنهان کردن احساساتش شده باشد. به نظر می رسد قرار گرفتن در شرايط عذاب وجدان يا ناتوانی از تحليل قدرت خود و قدرت های خارج از کنترل٬ به دليل انداختن وظيفه دعا کردن بر دوش کودک با تاکيد بر «بی گناهی» او٬ امری تقريبا طبيعی است.

من همواره با اين عذاب از خواب برمی خواستم که طولانی شدن دوران زندان مامان٬ به دليل ناتوانی من در دعا کردن٬ رابطه ناسالم ام با خدا و رفتار زشتی است که نمی دانم چيست و چطور بايد اصلاح اش کنم.
حتی برای بزرگسالان نيز ندانستن دليل تنبيه شان و مشخص نبودن راه جبران خطايی که نمی دانند چيست٬ آسيب زننده و گيج کننده است٬ چه برسد به کودکی که تازه در حال شناختن محيط پيرامون و نيروهای خارج از اراده خويش است.

اين موضوع٬ با فال گرفتن و و شايد در مورد برخی از افراد با گرايش مذهبی٬ دخيل بستن يا متوسل شدن به افراد٬ مکان ها يا موجودات ديگر٬ شکل ديگری به خود می گيرد. شايد ده سال طول کشيد تا علت تنفر خود را از حافظ درک کنم٬ زمانی که دوباره با قطعه شعری برخورد کردم که يک بار وعده آزادی مادرم در شب های قدر را به من داده بود. خانواده ام٬ ناخواسته٬ مسئوليت آزاد نشدن مامان در شب های قدر را بر گردن حافظ انداختند و رابطه من را با اين شاعر٬ تحت تاثير قرار دادند. شايد رابطه نداشتن با يک شاعر چندان اهميتی نداشته باشد. اما زمانی که اين نوع نفرت٬ به عناصر و نيروهايی گره می خورد که می توانند نقش مثبتی در زندگی فرد ايفا کنند٬ اهميت نقش اين نوع دستاويزها در گذر از دوران انتظار مشخص تر می شود. اگر من به جای شاعر٬ از فال گيرنده متنفر می شدم٬ لااقل نيمی از دوران انتظار برای آزادی مادرم را بايد با نفرت از نگهدارنده خود می گذارندم.

باز هم يادآور می شوم آن چه در اين يادداشت آمد٬ صرفا بازخوانی بخشی از خاطرات تقريبا مشترک نسلی است که در دهه شصت٬ پدر يا مادرش را در زندان داشت و شايد برای هميشه او را از دست داد. اين بازخوانی شايد کمک کند تا مسايلی را که کودکان زندانيان با آن دست به گريبان خواهند شد٬ از زاويه آن کودکان ببينيم و برای کاهش فشارهای ناشی از اين اتفاق٬ تدبير متفاوتی در نظر بگيريم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016