گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! حـاکم ها و آدم ها (بخش نخست)٬ ابراهیم هرندیحکومت ها در گذار تاریخ، هماره و در همه جا، راهزنان حقوق مردم بوده اند و مردم هماره و درهمه جا، می کوشیده اند که خود را از آسیب آنان دور بدارند. تاریخِ بخش بزرگی از زندگی انسان برروی زمین، کارنامه کشش ها، کوشش ها و کنُش ها و واکنش های میان آدم ها و حاکم ها بوده است. از سویی مردم برآن بوده اند تا از آسیب حاکمان بدور بمانند و دسترنج خود را از دیدرس آنان دور بدارند و از سوی دیگر حاکمان هماره در پی راهیابی به ذهن همگان و بازسازی ارزش های آن در راستای سود و زیان خویش بوده اند. این راهبرد با کمک دین و اخلاق و ایدئولوژی رُخ می دهد.حکومت و دولت دو نهاد متفاوت در دو سوی کشاله سیاست است. دولت نهادی مدنی ست که کارداران آن از سوی مردم برای زمانی چند برگزیده میشوند. اما حکومت، گستره فرمانروایی گردنکشی زورمند است، که با شکست دادن گردنکشان و یاغیان و اوباش واراذل دیگری که در سرزمينی آهنگ سردمداری دارند، به قدرت می رسد و خود را همه کاره آن سرزمین و فرمانفرمای جان و جهان مردم می انگارد. اگر دولت هماره به مردم بدهکار است و خود را خدمتگزار مردم می داند، حاکم، همواره از مردم بستانکار است و همگان را کرُنشگر و ستاینده خود می خواهد. دولت به مردم حساب پس می دهد و حاکم از آنان حق و حساب می ستاند. دولت ها، برنامه های گوناگونی دارند، اما حاکمان هرکس و در هرسرزمینی که باشند، تنها یک برنامه دارند و آن همانا نگهداری جایگاه و پایگاهِ خویش است. دولت نماینده مردم است و حکومت دشمن مردم. دولت، نهادی مدنی، تاریخی، انسانی ست که پیدایش آن در گروی پیشداشت های فرهنگی و اجتماعی ویژه ای ست. اما حکومت، برآیندی از ذات خویشتنخواه و جانوری انسان است که نیازی به پیش زمینه فرهنگی و اجتماعی ندارد. این چگونگی در میان گله گرگان و درندگان، شکل گیری خودبخودی دارد و ذات تمام خواه هر زینده، زمینه ساز آن است. با این حساب، می توان گفت که حکومت ساختاری طبیعی و همسو با طبیعت جانورانِ جنگلی دارد، اما دولت، برآیندی از خوی انسانی و آرمانخواه وفرهنگمند اوست. چنین است که نهاد دولت و دولتمداری، مانند همه دستاوردهای ديگرِ انسانی، نیازبه نگهبانی و پیرایش دارد. پس با چشمداشت به آنچه گفته شد، سخن ما در اینجا درباره دولت نیست، زيرا که دولت و مردم را نمی توان جدا از یکدیگر پنداشت، چون که هرآنگاه که دولتی به جدا شدن از مردم و خواست آنان بگراید، خودبخود با رای مردم کنار زده می شود. سخن در اینجا برسر حکومت است که هماره مردم را با زور کنار می زند و بنام آنان و بجای آنان حقوق همگان را پایمال می کند . چنین است که من حساب "آدم ها" را از "حاکم ها" جدا می کنم و در این نوشته به چگونگی داد و ستد ِ حاکم ها با آدم ها می پردازم. حکومت ها در گذار تاریخ، هماره و در همه جا، راهزنان حقوق مردم بوده اند و مردم هماره و درهمه جا، می کوشیده اند که خود را از آسیب آنان دور بدارند. تاریخِ بخش بزرگی از زندگی انسان برروی زمین، کارنامه کشش ها، کوشش ها و کنُش ها و واکنش های میان آدم ها و حاکم ها بوده است. از سویی مردم برآن بوده اند تا از آسیب حاکمان بدور بمانند و دسترنج خود را از دیدرس آنان دور بدارند و از سوی دیگر حاکمان هماره در پی راهیابی به ذهن همگان و بازسازی ارزش های آن در راستای سود و زیان خویش بوده اند. این راهبرد با کمک دین و اخلاق و ایدئولوژی رُخ می دهد. نادانی بزرگترین آفت زندگی ست. در فرهنگ ما، ناداری و نادانی را همسنگ و همسنگر می دانند و یکی را زاده دیگری. اما چنین نیست. ناداری با همه دشواری ها و سنگ ها و سنگلاخ هایش، به نادانی راه نمی برد. ای بسا که نادار ِ تهیدست، دسترسی کمتری به دانشی که مورد نیاز اوست داشته باشد، اما نداشتن دانش چیزی ست و ناتوانی از اندیشیدن چیزی دیگر؛ یِکی در گستره دانستن است و دیگری درباره توانستن. نادان، ناتوان است، اما نادار، توانایی ست که میدان توان نمایی ندارد. با این همه، نادانی و ناتوانی دو آفت زندگی ست و هر دو ابزاری گرفتار ساز و گُیرانداز و زندگی سوز. ابزاری که حاکمان در گذرِ تاریخ از آن ها برای کارسِتانی و زهرچشانی بهره بردهاند. انسان نادان بسیار زود سربراه و قالب بندی می شود و آسان می تواند دستاویز خواست ها و خواهش های دیگران گردد. این چگونگی اگر با تهیدستی نیزهمراه باشد، کار را بسیار آسانتر می کند. می گویند که، "شکم گرسنه کافراست." این بدان معناست که انسان گرسنه آمادگی بیشتری برای تن دادن به کارهایی که دیگران از آن سر باز می زنند، دارد. آورده اند که آغامحمدخان قاجار به جانشین خود هشدار داد که؛ "اگر می خواهی بر این مردم حکومت کنی، آنها را گرسنه و بیسواد نگه دار." در روزگار کنونی در کشورهای پیرامونی، تهیدستی همگانی و گداپروری همراه با نادان خواهی مردم و ناآگاه نگه داشتن آن ها، همچنان در فهرست برنامه های کوتاه و بلند حکومت هاست. در این کشورها، اقتصادِ بستهِ حکومتی سبب می شود که حکومت با دردست داشتن بازار و سرمایه، هربلایِی که می خواهد برسر مردم بیاورد. این چگونگی را در ایران به روشنی می توان دید. بزرگترین دشمن مردم ایران، تهیدستی و ناآگاهی فزایندهِ خودِ آن مردم است که همواره در گذرِ تاریخ دراین کشوربوده است. این دو بلای بزرگ سبب می شود که همیشه بخش بزرگی از مردم، آماده برای خدمت گذاری به حکومت های خودکامه و یا دولت های جهانخوار باشند. شاید آغا محمد خان قاجار، با آگاهی از این چگونگی، مردم را گرسنه و بیسواد می خواست و به درستی می پنداشت که چنان مردمی چون موم در دست حاکم، نرمش پذیر و ابزاروارند. تهیدستی ناآگاهی می آورد و ناآگاهی توانمندی های انسان را کاهش می دهد و او را فرومایه و تهیدست می کند. این سخن بمعنای آن نیست که تهیدستان فرومایه اند، بلکه می خواهم بگویم که ناداری و تهیدستی، زمینه ساز همه زشتی ها و ناهنجاری ها و ناسازگاری هاست و تهیدستان هماره در تیررسِ ناخوشی ها و نابسامانی ها و ناروایی های جهان اند. این دایره زندگی سوز ِنادانی و ناداری از انسانی که زندگی را نردبان آسمان می خواهد، زینده ای زبون و جنگلی می سازد. زینده ای که خوی جانوری اش او را از همدلی و همراهی و هماوایی با دیگران بازمی دارد و حکومت ها را از آسیب خیزش های همگانی در امان می دارد. چنین است که هرجا که حکومت جای دولت می نشیند، خوی جانوری مردم جان می گیرد و آزار و کُشتار و دزدی و درویی و نیرنگ نهادینه می شود و دیوِ درون هر فرد، آماده افسار گسیختن و آتش افروختن می شود. پژوهش های دامنه داری در روانشناسی اجتماعی نشان داده است که آنگاه که جانوران گروه زی با کمبود و خوراک و جا روبرو می شوند، خشونت و پرخاشگری در میان آنان افزایش می یابد و هرچه شتاب کمبودِ جا افزونتر می شود، خشم و خشونت و خونخواری بیشتراوج می گيرد. رویدادهای ناگوارانسانی نیز این روند را نشان داده است. کشتی نشستگانی که در گذشته راه خود را در دریا گم می کردند و یا کشتی شکستگانی که کشتی شان در ساحل جزیره ای دور به گل می نشست ودر آن جزیره زندانی می شدند، نخست در حلقه ای یِکدل و یک زبان به فکر چاره می افتادند و اگر راه گریز نمی یافتند، اندک اندک، هرکسی به فکر ماندگاری خویش می افتاد و سپس آهنگ کشتن و خوردن گوشت و پوست دیگران را می کرد و سپس تر، آن که قوی پنجه تر از دیگران بود، پس از کشتن وخوردن همراهان خود، از گرسنگی هلاک می شد و یا با گذر کشتی دیگری که از آنسوی آب می گذشت، از مرگ می رهید و داستان خود را برای آنان باز می گفت. هرچه انسان آسایش بیشتری داشته باشد، از آرامش روانی بیشتری برخوردارمی شود. آرامش روانی، مهربانی و باهمی و یکدلی می آورد و مردم را به هم نزدیک می کند. این چگونگی نابرابری و ستم کِشی را برنمی تابد و در هرجا که با آن روبرو می شود، موجی از ناشکیبایی همگانی در برابر حکومت پدید می آورد. از اینرو هرجا که نابرابری هست، آرامش روانی از مردم گرفته می شود و حکومت با دست یازی به مکانیزم بیم و امید، هر طبقه اجتماعی را در جایگاه خود نگه می دارد. گاه بیم از گرسنگی و بیماری و بی خانمانی و بی آبرویی، همگان را فرمانبردار می دارد و بکار می کشد و امید به آینده ای بهتر، آنان را در فرمانبرداری و کار و کوشش پایدار و ماندگار می کند. گاه بیم از آتش دوزخ و یا داغ و درفش حزب و حکومت. ساختار روانی انسان چنان است که واهمه و اندوه و نگرانی و درد، بازتاب های پایدارتری در آن دارد تا شور و شادی. چنین است که ما حافظه ماندگاتری از تلخی و دشواری و درد داریم تا خاطره های شیرین. همچنین رویداد های دهشتناک و تلخِ تاریخی، بیشتر در یادها می ماند و کارهای تراژیک ادبی و هنری در گذر تاریخ، پایدارتر از داستان های خوش- پایان است. نمونه تاریخی این چگونگی برای ایرانیان، حمله اسکندر و تازی ها و مغول ها ست و نمونه ادبی آن داستان رستم و سهراب و سوگ سیاوش. یکی دیگر از ویژگی های ساختاری روان انسان این است که گریز از اندوه و نگرانی و دشواری و درد را بسی بیش از دست یابی به شادی خوش می دارد، یعنی که نداشتن ِ درد برای او مهمتر از داشتن شادی ست و انسان انرژی بیشتری در راه فرار از دست ناخوشی خرج می کند تا در راه دستیابی به شادمانی. توانایی زیاد انسان در رویارویی با دشواری و درد و سختی از آنروست که وی در گذر از هزازه های برآیشی خود، بیشتر با دشواری سروکار داشته است تا با شادی و رفاه و آسایش. از اینرو، بیم و هراس و نگرانی و دهشت آفرینی، ابزارهای بهتری برای کنترل ذهن انسان است و حکومت ها در گذر تاریخ، این ابزار را برای ماندگارتر ساختن خود بکار گرفته اند و می گیرند. بیم آفرینی، اهرمی منفی برای ترساندن جانوران و فراری دادن آن ها و یا بیگاری کشیدن از آنان است. این گونه است که در طبیعت، جانوران با زبان خوش و یا پاداش دادن به شکارگران خود در پی رهایی از دست آن ها برنمی آیند و هریک سپر دفاعی خود را دارند. یکی مانند مار، نیشی زهرآلود دارد و دیگری نیشی گزنده یا بُرنده و یا درنده و آن دیگر، چنگالی خشنده وخراشنده وکشُنده. انسان نیز می تواند با افسار و لگام و تازیانه و سُک و شلاق و دهان بند و کنُد و قُل و قلاب و زنجیر و زندان و گلوله، بیم گستری کند و به بیگاری کشیدن از جانوران و نيزهمنوعان خود بپردازد. این همه را در سرزمین هایی که مردم در آتش ستم حکومت های انسان ستیز هستند، می توان دید. هیچ حکومتی باهمستان2 انسانی را برنمی تابد و شکل گیری آن را میدان نمی دهد. البته هیچ حکومتی نیز هرگز از هراسِ همدلی مردم و باهمی آنان رها نمی شود. هرچه حاکمی بر سرزمینی چیره ترمی شود، هراس و دهشت او از یکی شدن مردم روزافزون تر و بیشتر می گردد. این هراس هماره در ذهن سرکرده حکومت تا جایی پیش می رود که رویاهای هرشبه اش، کابوس های خونبارِ افتادن از هرمِ زورمداری و تکه پاره شدن تن اش بدست مردم است. او در کابوس های شبانه اش، پایمال شدن خود را در زیر پای شهروندان شورشی می بیند و با کوبه های خمشناک مردم برسرو رویش از خواب می پرد و ترسان و لرزان به زمین و زمان ناسزا می گوید. هرچه مردم بیدارتر می شوند، خواب حاکم آشفته تر می شود و کابوس هایش دوزخی تر. روانپزشک ِ صدام نوشته است که؛ صدام هرشب با داروی خواب و گیلاسی ویسکی روانه تختخواب می شد و ویسکی را تنها "رفیق ِ شفیق" خود می دانست. هراسِ آدم ها و حاکم ها از یکدیگر، یکسویه نیست. این هراس روندی الاکلنگی دارد. هرگاه که حکومت میدان مبارزه مردمی را، از مبارزان و آزادیخواهان خالی می کند، هراس همگانی از هیولای حکومت افزایش می یابد. در چنان زمانی، آزردگی مردم، به افسردگی همگانی راه می برد و ناامیدی بر ادبیات و هنر سایه می افکند. نمونه این دوران در تاریخ نزدیک ایران، دهه پس از کودتای امریکا برعلیه دولت مصدق است. هرگاه نیز که مردم، یکه تاز میدان مبارزه می شوند و بر حکومت می شورند، سیل هراس ناشی از کشمکشِ مردم و حکومت بسوی سردمداران حکومت سرازیر می شود. این هراس، حاکمان را به کارهای پیش بینی ناپذیر وامی دارد. رفتارهای حکومت ایران پس از اتنخابات گذشته و دستبرد در رای مردم، نمونه این چگونگی ست. هزرگی ها و بزن و ببندهای اوباش حکومتی و برخی از سخنان و رفتارهای دیوگون سران حکومت با مردم، گویای هراس آسیمه سریِ آنان است. بسیاری از این رفتارها، نشان از بی خوابی آنان دارد. پژوهش های زیادی در رفتارشناشی نشان داده است که بی خوابی، آرامش ذهن انسان را در هم می ریزد و منطقی ترين و روش پذيرترین ذهن ها را در اندک زمانی، به هذیانی ترین بازتاب ها وا می دارد. بی خوابیِ برخاسته از هراس، دیو ِدرون انسان را بیدار و هشیار می کند و او را به دوراهی، "ستیز يا گريز"، می رساند. این دوراهی مرگ و زندگی ست که هرجا انسان خود را با مرگ رویارو میپندارد، خود را بر سرِ آن می یابد و ناگزیر می شود که یا برخیزد و بستیزد و برخیزد و بگریزد3. چنین می نماید که حکومت کنونی ایران، چندی ست که برسر این دو راهی ست. ستیز برای جانوران همیشه و در همه جا، کرداری گران و توانسوز است و آن ها تنها هنگامی که هیچ راه دیگری نمی ماند، ناگزیز از ستیزه جویی می شوند. اما گریختن و جان بدر بردن، اگر شدنی باشد، کاری ارزان و ای بسا که آسان تر از ایستادن و جنگیدن باشد. مگر نگفته اند که؛ "گریز ِ بهنگام پیروزی است"؟ چنین است که جانوران تنها در دو هنگام، استراتژی خیزوستیز را برمیگزینند و در زمان های دیگر، فرار را از قرار بهتر می دانند. آن دوهنگام، یکی زمانی ست که جانوران، جان خود و يا همراهان خود را در خطر می یابند و دیگری هنگامی که کسی به گستره زیست آنان دست اندازی کند. اما برای انسان، گزینش یکی از این دو راه، بسی دشوارتر از جانوران دیگر است. انسان، گذشته از نگهبانی از جان و جهان خود، در پاسداری از آبروی خویش نیز به ستیز برمی خیزد. اگرچه ستیز و گریز برای جانوران کرداری ذاتی ست و آن ها بی که بدانند چه میکنند و یا چه باید بکنند، بهنگام خطر، یا می ستیزند و یا پا به فرار می گذارند. اما برای انسان، گزینش یکی از این دو استراتژی، گزینشی پیچیده و حساب پذیر است. آن که بهنگام خطر، راه گریزی برای خود نمی بیند، راه ستیز را برمی گزیند. کسی نیز که خود را نیرومندتر از دشمن می پندارد، می ماند و می جنگد. البته سازه های دیگری نیز سبب خیز و ستیز می تواند باشد که بزرگترین آن ها ایمان به درست بودنِ هدف است. کسی که به درستی راه خود ایمان دارد، گاه بی چشمداشت به پایان کار، به ستیز می پردازد. در فرهنگ اسلامی گفتمانی بنام، "توکّل"، گاه مسلمانی را با یک استخاره، بی برنامه، وادار به کارهای خطرناک می کند. این گفتمان نیز می تواند زمینه ساز گزینش ِخیز و ستیز باشد. از چشم انداز کردارهای همگانی، حاکم ها بیشتر از آدم ها دوستدار خیز و ستیزند. بیشتر مردم خواستار رفتن راه های بی خشونت برای دستیابی به حقوق خویش هستند، اما حاکمان خوشتر می دارند که خواسته های برحق مردم را نام های دیگر دهند و با آتش افروزی و آشوب، آنان را سرکوب کنند. چنین است که در بیشتر خیزش های مردمی، گروهی با نام مردم بپا می خیزند و با حکومت در می آویزند. باید گفت که آن که استراتژی خیز و ستیز را برمی گزیند، آسان می تواند در هرزمان که بخواهد، دست از آن بردارد و به استراتژی خیز و گریز روی بیاورد. کردار شاه در پایان حکومت خود، نمونه ای از استراتژی خیز و گریز بود. او این استراتژی را بسی پیش از خیزش مردم ایران، برنامه ریزی کرده بود. شاید او گمان می کرد که مردم خاندان وی را دست نشانده بیگانه می پندارند. هم از آنرو، سال ها پیش از خیز و گریز خود از ایران، دارایی زیادی در کشورهای غربی پس انداز کرده بود. او فرار را برتر از قرار می دانست. شاید هم شاه نمی خواست که با ماندن خویش در ایران، جنگ داخلی راه بیفد. اگرچه رویدادهای پس از دستبرد در انتخابات گذشته در ایران گویای آن است که حاکمان کنونی استراتژی خیز و ستیز را برگزیده اند، اما خوشبختانه دوران انقلاب های خونین بسر آمده است و اگر از آشوب های ساختگی در عراق و سوريه بگذريم، انقلاب های سده بیست و یکم، انقلاب های آرام و مخملین بوده است. این چگونگی حکومت را فلج می کند زیرا که حکومتیان همیشه با کشتار و سرکوب برآن می شوند تا مردم را از پی گیری خواسته های خود پشیمان کنند. از اینرو از شورش بی خشونت بیزارند. هدف از به رگبار بستن تظاهرات آرام مردمی نیزهمین است. فروریختن هر حکومت در دنیای مدرن نیازمند به سه پیش آیند است: نخست آن که مشروعیت ازآن زدوده شود. دیگر آن که اپوزیسیونی نیرومند و اکثریت پذیر در برابر حکومت پیدا شود و سوم آن که جامعه جهانی پشتیبان خیزش مردمی در آن سرزمین باشد. درایران پیش آیندِ نخست، پدید آمده است، اما آن دو دیگر، هنوز شکل نگرفته است. چیره شدن آدم ها برحاکم ها خودبخودی نیست و بی برنامه و روش، شدنی نمی تواند باشد. تاریخ نشان داده است که گاه، گروه حاکم در واپسین گام ِ شکست خود در خیز و ستیز با مردم، با ترفند تازه ای مهره های نمایان و جلودار را عوض کرده است و آنان را نماینده مردم خوانده است و این گونه به خیزش همگانی پایان داده است. این چگونگی در بسیاری از کشورهای اروپای شرقی رخ داد و ساختار حکومت دست نخورده، از دست رهبران پیشین به دست رهبران تازه سپرده شد. بله، حکومت نهادی چند لایه است که هر لایه آن، برگرد دیگری پیچیده شده است و آسان می تواند پوست بیندازد و شکلی نو به ساختار کهنه خود ببخشد. مردم رومانی با فروافتادن چائوشسکو، ماه ها به هلهله و پایکوبی پرداختند و با رفتن او، جهان را سفره پهن و بی پایان نمایی در دسترس خود پنداشتند. اما چندی پس از آن چگونگی، اندک اندک دریافتند که با رفتن دیکتاتور، دیکتاتوری از میان نرفته است و ديکتاتور ِ نو، بسی موذیانه تر از همتای پيشين خود به چپاول سرمایه های ملی پرداخته است. ستیز آدم ها و حاکم ها، بر سر آزادی و نیز برابری همگان در برابر قانون است. آزادی گران بهاترین حق در جهان است.. این حق، ریشه هرگونه بند و پند را می سوزاند و فرد را فرماندار زندگی خود می کند. آزادی به گوهر پدیده ای پاکساز است و دکان هرگونه مردم فریبی و بردگی را می بندد. آزادی گفتمانی انسانی ست و جامعه آزاد هماره در تیررس راهزنان ذهن مردم است. چنین است که آزادی نیز چون گل، نیاز به نگهداری دارد. در حاکم ها، آدم ها را همیشه و در همه حال محکوم می خواهند؛ محکوم به بندگی و بردگی، محکوم به نادانی و ناتوانی و ناخواهی. محکوم به زیردستی و دون مایگی و نوکر منشی. روانشناسی پیوند ِ حاکم و محکوم، روانشناسی راهزنی ی هماره است. دراین کشمکش، حکومت برآن است تا با بازپرداختِ ذهن هر فرد، از وی ابزار بهره کشی بسازد و او را در راستای سود خود بکار گیرد. شعار هر حکومت، شعار، "همه برای یکی" ست. خوی تمام خواه و ذهنیت و زندگی انگلی ِحاکم ها، آدم ها را مورچه وار در خدمت حکومت می خواهد. ریشه های کردارهای راهزنانه حکومت ها را، در میان برخی از جانوران نیز میتوان دید. پيش تر درباره "سَکیولینا"4، صدف دریایی گیاه مانندی است که با چسبیدن به تنِ خرچنگ و مکیدن خون از بدن آن جانور، زندگی انگلی دارد، نوشتم. این انگل آبزی، رشته ای بلند و پرنیش دارد که آن را در زیرشکم خرچنگ می چسباند و با فرو بردن نیش های سوزنی خود به تن خرچنگ تغذیه می کند. این جانور همچنین با فرو بردن نیش های سوزنی خود در تخمدان خرچنگ، با مکیدن موادِ غذایی تخم های خرچنگ، ازکُنش های جنسی آن ها جلوگیری می کند و با اخته کردن خرچنگ، همه مواد غذایی و انرژی جسمی او را که می باید در راه همگون سازی به کار بَرَد، می مکد. هر چه خرچنگِ انگل زده بیشتر شکار می کند و می خورد، سکولینا پروارتر می شود و بیشتر جاخوش می کند. باج و خراجی که حاکم ها در درازای تاریخ از مردم بنام خدا و شاه و ميهن و خدمت به آب و خاک و بهانه های دیگر گرفته اند و می گیرند، نمونه انسانی نیش های سوزنی سکولیناست. جانور تک یاخته ای دیگری بنام " ناس اِما"5، همه زندگی خود را از راه فریفتنِ نوزادان سوسک و زنبور عسل می گذراند. نوزاد سوسک تا هنگام بلوغ، تنی نرم و شفاف و حلزونی دارد و برای بسیاری از شکارگرانِ این جانور، تُرد و خوشمزه و دلپذیر است. بدن این نوزادان را پیش ازبلوغ، تراوش هورمونی نرم می دارد که پس از بلوغ خشک می شود وبدن سوسک، اندک اندک سفت و سخت می شود. ناس اِما، با ساختن ماده ای همانندِ این هورمون، از بالغ شدن جانورِ میزبان جلوگیری می کند تا جایی که پس از چندی حجم بدن آن دو برابرِ حجم سوسک ِبزرگسال میشود تا طعمه مهمان خود گردد. نمونه انسانی هورمونی که ناس-اما برای فریب نوزاد سوسک میسازد، مذهب و ایدئولوژی ست. این دو، ذهن انسان را برای هرگونه بهره کشی کوک می کنند و از انسانی که باید به گوهر، دوستدار زیستن و آزادگی باشد، بمب انسانی می سازند. ذهنی که با مذهب و ايدئولوژی کوک می شود، تنها با دمخويی با آن دو، در راستای سود آن ها، ميزان نيز می ماند. حاکم ها با کاربرد ابزاریِ دین و اخلاق و ادبیات و هنر، از انسان موریانه می سازند. لویی آلتوسر، فیلسوف نامدار فرانسوی در درنگی ژرف به این نکته پرداخته است که چگونه شیوه همردیفیِ سازههای تولید، زمینه سازِ کارکرد ذهن انسان و جان و جهان او میشود. وی برآن است که درونی ترین خواهش های انسانی، ساختاری فرهنگی- اجتماعی دارد و آبشخور هر اندیشه خصوصی، ایدئولوژی حاکم بر زمان است. از این چشم انداز، آگاهی و اندیشه انسان درهر دوره، زمانمند، سیاسی و دستکارِ شیوه تولید در جامعه است. این چگونگی ساختاری ناخودآگاه دارد و ما بی که بخواهیم با آن همراه میشویم. برای نمونه، در تاریخ مدون ایران، پیروزی ها بنام شاهان نوشته شده است و شکست ها بنام مردم ایران. میگویند؛ نادر هندوستان را گرفت و نه ایرانیان. اما هنگامی که به شکست می رسیم، آن را به حساب مردم می گذارند و - برای نمونه - میگوییم، شکست ایران از روسیه و نه شکست فتحعلی شاه از روسيه. دنبـــاله دارد. ابراهيم هرندی ------ 1. دوستی برمن خُرده گرفته است که جداسازی "حکومت" و "دولت"، به گونه ای که من در اينجا آورده ام، در فرهنگ و زبان انگلیسی وجود ندارد و واژه،“Government” در آن زبان، هم برای حکومت بکار می رود و هم برای دولت. این نکته مرا بیاد سخنی از احمد شاملو انداخت که در پاسخ کسی که به او گفته بود به این نوع شعر به زبان انگلیسی می گویند؛ "شعر آزاد"، گفته بود که؛ در انگلیس روستایی هم هست که به آن میگویند؛ "لیتل راک"، خُب، که چی؟" این که در زبان انگلیسی حکومت و دولت را یکی می دانند – که البته چنین نیست – هیچ پیوندی با سخن من ندارد. سخن این دوست این است که اگر دریافت های ما با آنچه غربی ها می گویند، جور در نیاید، درست نمی تواند باشد. یعنی آنچه آن ها گفته اند و نوشته اند، باید سنجه های راستی و درستی برای ما باشد. 2. واژه "باهمستان" را داريوش آشوری در برابر (Community) آورده است. 3. "ستيز يا گريز"، را در برابر (Fight or Flight)، آورده ام. این چگونگی الگوی کرداری کهنی ست که در همه زیندگاه یکسان است و در روانشناسی برآیشی آن را یکی از رفتارهای پایدار برآیشی میدانند.Evolutionary Stable Behaviour (ESB) Copyright: gooya.com 2016
|