شنبه 29 شهریور 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

رئاليسم جادوئى به سبك بحرطويل در هزارويكشب! رضا علامه زاده

رضا علامه زاده
اگر رئاليسم جادوئى را بازى با واقعيت با معيارهاى بازيگوشانه‌ى ذهن بدانيم آنوقت هزارويكشب سرشار از آن است، و عجب نيست اگر الهام‌بخش جادوگر قصه‌پردازى چون گارسيا ماركز باشد.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اگر رئاليسم جادوئى را بازى با واقعيت با معيارهاى بازيگوشانه‌ى ذهن بدانيم آنوقت هزارويكشب سرشار از آن است، و عجب نيست اگر الهام‌بخش جادوگر قصه‌پردازى چون گارسيا ماركز باشد.

ماجرای دزدیده شدن یک انبان (=کیسه چرمی) که با عنوان "حكايت انبانِ على عجمى" در جلد سوم هزارویکشب آمده يك نمونه جالب از آنست. البته شيرينی این حکایت به بحرطويل‌مانند بودنش است كه سعى مى‌كنم در اين بازنويسى از دست نرود. گرچه برای روانی متن ناچارم برخی لغات ناآشنای عربی را حذف کنم.
على عجمى كه نامش در عنوان حكايت آمده كسى است كه "در نزد او از حكايت و اخبار طرب‌انگيز و نشاط‌انگيز چندان هست كه اندوه ببرد و خاطر فرحناك كند."
اين حكايت در هزارويكشب اين‌گونه آغاز مى‌شود كه يكشب هارون‌الرشيد بي‌خوابى به سرش مى‌زند و غمگين است و به وزيرش مى‌گويد: "از تو چيزى مى‌خواهم كه او دل مرا بگشايد و خاطر من شاد بدارد."

وزير، على عجمى را كه از نام فاميلش پيداست عجم است يعنى ايرانى است به حضور خليفه مى‌آورد و او پس از لفت‌ولعابی چند، ماجراى انبان غلامش را براى خليفه حكايت مى‌كند. مى‌گويد روزى براى خريد و فروش به شهرى رفته بودم و غلامى داشتم كه انبانى با خود داشت. در بازار مردی کُرد کیسه را از دست غلام بزور گرفت و گفت اين انبان با هرچه در آن است مال من است (چرا در حکایت مرد را کُرد نامیده معلوم نیست، شاید به دلیل بازی با لغت باشد در متن آهنگینی که در پیش است).

كشمكشى آغاز شد و مردم آنان را نزد قاضى بردند. قاضى از مرد پرسيد "اين انبان از تو چه وقت گم شده؟" مرد جواب داد: 

"ديروز اين انبان از من رفته و دوش از اندوه نخفته‌ام. قاضى گفت: اگر اين انبان از آن توست متاعى را كه در اوست از براى من توصيف كن."

و حالا به توصيف مرد از آنچه در انبان است دقت كنيد:

"در اين انبان ميل‌هاى سيمين ، و شمعدان‌هاى زرين، و تنگ‌هاى بلورين، و  غرفه‌هاى نگارين و فرش‌هاى فاخر و رنگين، و چشمه‌هاى گوارا و شيرين، و شهر همدان و قزوين، و ممالك هند و چين، و جمعى از كردهاى بی‌دين گواهى مى‌دهند كه اين انبان، انبان من است."

حالا قاضى از على عجمى مى‌خواهد تا محتواى انبان را شرح دهد. عجمى مى‌گويد:
"در حاليكه دلم سوخته و آتش غضبم افروخته بود پيش رفتم و گفتم: در اين انبان خانه‌اى است خراب، و چشمه‌اى است بى‌آب، و ميخ است و طناب، و طنبور است و رباب، و نقل است و شراب، و سيخ است كباب، و در اين انبان است شهر گنجه و نواحى باب‌الابواب، و جمعى از اهل كتاب و شيخ‌وشاب گواهند كه اين انبان از من و آنچه در اوست از آن من است."

باز نوبت به مرد اول مى‌رسد كه دنباله‌ى بحرطويل را ببافد:

"اين انبان معروف است، و آنچه در او هست موصوف است، و در اين انبان است دريا و كوهسار، و صحرا و مرغزار، و سواران نيزه‌دار، و شيران آد‌م‌خوار، و هزارهزار گرزه‌ مار، و در اين انبان است دام صياد و كوره حداد، و شهر بصره و بغداد، و هزار دزد شياد، و هزار هزار قحبه و قواد، و جماعتى از اكراد گواهند كه انبان، انبان من و آنچه در اوست از آن من است."

حالا نوبت على عجمى است تا دوباره بختش را در بحرطويل بافى بيازمايد:

"دراين انبان من تيغ است و سنان، و تبر است و كمان، و گوى است و چوگان، و زره است و خفتان، و مرد است و ميدان، و صحن است و ايوان، و سرو است و بستان، و گل است و ريحان، و در اين انبان است رى و طبرستان، و دامغان و سمنان، و قم و كاشان، و لبنان و اصفهان، و ساحت آذربايجان و سامان خراسان، و جمعى از عالمان و زاهدان و واعظان گواهند كه اين انبان از من و آنچه در اوست از آن من است."

قاضى كه ظاهرا از اين مشاعره به سبك بحرطويلى‌اش خوشش آمده و خودش هم در اين عرصه كم‌ذوق نيست، يك بار ديگر به آنان فرصت مى‌دهد تا با شرح محتويات انبان مالكيت خود بر آن را اثبات كنند. مرد اولى مى‌گويد:

"درين انبان چمن است و گلزار، و شكوفه است و ازهار، و عندليب است و هزار، و چنگ است و مزمار، و ميخانه است و خمار، و شهر كوفه و سبزوار، و هزار هزار اخيار و اشرار گواهند كه اين انبان از من و آنچه در اوست از آن من است." 
و على عجمى آخرين تلاش آهنگينش را اينگونه مى‌كند:

"در اين انبان جبال است و بحور، و قلاع است و قصور، و غلمان است و حور، و ساز است و طنبور، و دجله است و فرات، و بلخ است و هرات، و در اين انبان است ايوان نوشيروان، و مملكت سليمان، و تختگاه كيان، و از وادى نعمان تا ارض سودان، و از هند تا عسقلان."

اين جا ديگر صداى قاضى در آمد و "عقلش حيران شد و گفت: نيستيد شما مگر دو مرد منافق و دو فاجر فاسق."

و آنگاه به همان شيوه‌ى آهنگين، قاضى هم طبع آزمائى مى‌كند و مى‌گويد:
"مگر اين انبان هفت آسمان است؟! مگر اين انبان عرش سبحان است؟! مگر اين انبان عرصه محشر است؟! مگر اين انبان عالم ديگر است؟!"

سپس دستور مى‌دهد تا در کیسه را باز كنند. 

"چون انبان بگشودند جز قرصه‌اى نان جوين و مشتى زيتون در آن نبود!" 

شهرزاد قصه‌گو، مادرِ بازی با واقعیت و تخیل در قصه‌پردازی، حکایتش را اینگونه به پایان می‌برد. او از زبان علی عجمی می‌گوید که هارون‌الرشيدِ غمگین و دل‌گرفته، وقتى اين حكايت را شنيد "چندان بخنديد كه بر پشت افتاد." (صص ٦٩-٧٢)


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016