سه شنبه 15 مهر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
پرخواننده ترین ها

آن نگاه غمگين، به ياد منيره‌ رجوی، قربانی خشونت کور، خاطره آگاهی

منیره رجوی
"... من قربانی يه تسويه حساب بين رژيم و سازمان مجاهدينم. من و شوهرم رو گروگان گرفته ان. منو روزها می برن اتاق شکنجه. بايستی بغل تخت شکنجه روی زمين بشينم. کنار پاهائی که به تخت بسته ان. يک بند با کابل به کف پاهای نوجوونای هوادار سازمان می‌زنن که تازه دستگير شده ان و زير بازجويی ان. شلاق از جلوی صورت من رد می شه. تا شب که به بند برمی گردم، کارم اينه"

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ویژه خبرنامه گویا


منیره رجوی

سال ۱۳۶۳ بود. بعد از پايان بازجويی، به بندی در زندان اوين منتقل شدم: بندی عمومی که از دو راهروی عمود بر هم درست شده بود. در دست چپ راهروی اول سه اتاق و يک حمام، و در راهروی عمود بر آن، که به چپ می پيچيد، دستشويی و سه اتاق ديگر بود. زندگی در بند عمومی، با زندگی در سلول انفرادی، تفاوت های زيادی داشت، از جمله: برخورداری از هواخوری، باز بودن در اتاق و رفت و آمد آزادانه به ديگر اتاق ها.

يکی از مهم ترين تفاوت ها، آزادی استفاده از دستشويی بود، ولی از آن جا که تعداد توالت های داخل دستشويی خيلی کم بود، بيشتر وقت ها صف درست می‍شد. من که تازه وارد بودم، روحم از اين موضوع خبر نداشت. در اولين ساعت ورود به بند، به دستشويی رفتم. هنوز پا تو نگذاشته، يک نفر بلند از راهرو گفت:

ـ بايد مثل بقيه بری تو صف!

آمدم بيرون. تازه فهميدم که چرا يک عده کنار ديوار صف کشيده‌اند.
پرسيدم:

ـ آخری کيه؟

دختر جوان کوچک اندامی برگشت، به من نگاه کرد و همزمان، دستش را کمی بالا برد و با لبخندی کم رنگ به من فهماند که اوست. پشت سرش ايستادم.

با خنده گفتم:

ـ سلام. فکر کردم تو صف نون وايسادين.

برگشت و باز با همان لبخند به من نگاه کرد. آه از آن چشم ها و آن نگاه غمگين! نگاهش چيزها می گفت که من نمی فهميدم.

پرسيدم:

ـ کدوم اتاقی؟

ـ اتاق سه.

بعد با طنزی پوشيده و ظريف ادامه داد:

ـ پيداس تازه واردی.

منظورش حاليم نشد.

ـ آره. انتقال توده ای ها از "کميته" شروع شده. کم کم همه رو می آرن.

به اتاق که برگشتم، توابی آمد، کنارم نشست و درجا گفت:

ـ اگه می خوای بيرون بری، بايد مواظب رفتارت باشی. هنوز نيومده می ری سراغ سر موضعی ها؟

با تعجب پرسيدم:

ـ يعنی شماها همه توابين؟

گفت:

ـ بعضيا تظاهر می کنن توّابن. کسايی مثل من که راسی راسی توبه کرده ان، زياد نيسن.

ـ يعنی تو هم توابی؟

ـ خب معلومه.

و سرش را تکان داد و بلند گفت:

ـ مارو ببين با چه کسايی بايد سر و کله بزنيم؟

پرسيدم:

ـ تواب يعنی بريده؟

ـ نه بابا جون. يعنی به آغوش اسلام برگشته.

بعد بلند بلند خنديد.

ـ يعنی قبلا مسلمون نبودی؟

محکم کوبيد به پاهايش.

ـ تو ديگه از کدوم جهنم دره اومدی؟! تا حالا تواب نديده ای؟

باز سفارش کرد که رفتارم را بپّايم.

خنديدم و گفتم:

ـ منظورتو نمی فهمم. يه کم روشن بگو منم حاليم شه.

ـ هنوز نيومده، به بهانه ی دستشويی رفتی با خواهر مسعود حرف زدی؟

با تعجب پرسيدم:

ـ کدوم مسعود؟ رجوی؟

ـ آره. اون منيره ی رجوی يه.

با خنده و شوخی گفتم:

ـ دست وردار! راسی خواهر مسعود رجوی اين جاس؟ يعنی شماها صف مستراح را هم می پايين؟

سری بالا و پايين برد و گفت:

ـ صف که هيچ چی، تو خود مستراح رو هم می پاييم.
ـ اون تو رو هم؟

از آن روز يک دوستی ساده با منيره رجوی آغاز شد. همديگر را توی صف دستشويی می ديديم. دوستانه، گرم و بسيار آرام حرف می زد. سنش بيشتر از آن بود که نشان می داد. به همراه شوهرش به هنگام خروج غيرقانونی از کشور دستگير شده بود.

دوران سختی را می گذراند. گاهی صبح برای بازجويی صدايش می زدند و می بردند و شب برش می گرداندند. يک روز در صف دستشويی از او پرسيدم:

ـ اين همه بازجوئی برای چی؟

دوباره آن نگاه دردناک و غمگين را ديدم. رنجی به سنگينی يک کوه در آن بود. تازه متوجه شدم چيزی که آن نگاه را آن قدر شفاف می‌کرد خيسی چشم هايش بود. گفت:

ـ من قربانی يه تسويه حساب بين رژيم و سازمان مجاهدينم. من و شوهرم رو گروگان گرفته ان. منو روزها می برن اتاق شکنجه. بايستی بغل تخت شکنجه روی زمين بشينم. کنار پاهائی که به تخت بسته ان. يک بند با کابل به کف پاهای نوجوونای هوادار سازمان می‌زنن که تازه دستگير شده ان و زير بازجويی ان. شلاق از جلوی صورت من رد می شه. تا شب که به بند برمی گردم، کارم اينه. خيلی از اون بچه ها کم سن و سالن و هنوز راهنمائی يا دبيرستان رو تمام نکرده ان. می دونی، بوی خون و گوشت کف اون پاهای زخمی هميشه همراه امه. فرياد بچه هائی که شکنجه می شن تا صبح دست از سرم ور نمی داره. صدای شکستن اونا رو می‌شنوم. هيچ صدای شکستن يه آدم رو شنيده ای؟
... و چشم هايش پر شد و سرش خم.

ديگر هيچ گاه از او نپرسيدم که کجا بوده است. تنها در صف کنارش می ايستادم. هر بار چشم هايش پر می شد و سرش خم.

يک روز مرا جا به جا کردند. نبود که خداحافظی کنم. باز برای "بازجويی" رفته بود. گذشت تا پيش از قتل عام ها. دوباره به اوين منتقل شدم. شب بود. دَرِ هم‍ه ی اتاق ها را بسته بودند. پا که به بند گذاشتيم، نگهبان شماره ی اتاق را گفت و رفت تا برنامه ی تلويزيون را از دست ندهد. تنها بلند داد زد:

ـ درو پشت سرت ببند!

اين کار، مثل شرايط آن روزهای زندان، غيرعادی بود. نگهبانها هميشه همراه زندانی می آمدند و خودشان در را پشت سر آنها می بستند.

پا به راهروی بند که گذاشتم، از زير چشم بند نگاه کردم. کسی نبود. به چپ که پيچيدم، چشم بندم را بالا زدم. يک نفر چادری آن جا ايستاده بود. چشم بندش را بالا زد. آن چشم ها! آنها را شناختم. غمگين‌تر و مات تر از پيش بودند.

ـ منيره؟

همديگر را بغل کرديم.

پرسيد:

ـ کی اومدی؟

ـ همين يک ساعت پيش. تو کجا بوده ‌ای؟

ـ از ملاقات با شوهرم می آم.

سکوت کرد. سکوتش سنگين تر از آن بود که راه به شادی ببرد. دمی چند گذشت تا به حرف آمد:

ـ خداحافظی بود. برای اعدام رفت. آخرين جمله اش اين بود: منيره، ما قربانی يه خشم کوريم . يه تسويه حساب.

او را در آغوش گرفتم. به آرامی در گوشم گفت:

ـ منم اعدام می کنن. می خوان خواهر مسعودو اعدام کنن.

يک دم ساکت شد. گوش خواباند. انگار می خواست صدای چيزی يا کسی را بشنود. دمی ديگر، با يک دنيا درد، به آرامی گفت:

ـ فکر کنم اعدام شد.

شوهرش را می گفت. اولين بار بود که فرو ريختن اشک هايش را ديدم. اشک امانم نداد. با هم اشک ريختيم. صدای پای نگهبان به گوش رسيد. چشم بندها را زديم و از هم جدا شديم. ديگر او را نديدم. اعدامش کردند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016