گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان![]()
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! آن نگاه غمگين، به ياد منيره رجوی، قربانی خشونت کور، خاطره آگاهی![]() ویژه خبرنامه گویا
يکی از مهم ترين تفاوت ها، آزادی استفاده از دستشويی بود، ولی از آن جا که تعداد توالت های داخل دستشويی خيلی کم بود، بيشتر وقت ها صف درست میشد. من که تازه وارد بودم، روحم از اين موضوع خبر نداشت. در اولين ساعت ورود به بند، به دستشويی رفتم. هنوز پا تو نگذاشته، يک نفر بلند از راهرو گفت: ـ بايد مثل بقيه بری تو صف! ـ آخری کيه؟ دختر جوان کوچک اندامی برگشت، به من نگاه کرد و همزمان، دستش را کمی بالا برد و با لبخندی کم رنگ به من فهماند که اوست. پشت سرش ايستادم. با خنده گفتم: ـ سلام. فکر کردم تو صف نون وايسادين. ـ کدوم اتاقی؟ بعد با طنزی پوشيده و ظريف ادامه داد: ـ پيداس تازه واردی. منظورش حاليم نشد. ـ آره. انتقال توده ای ها از "کميته" شروع شده. کم کم همه رو می آرن. به اتاق که برگشتم، توابی آمد، کنارم نشست و درجا گفت: ـ اگه می خوای بيرون بری، بايد مواظب رفتارت باشی. هنوز نيومده می ری سراغ سر موضعی ها؟ با تعجب پرسيدم: گفت: ـ بعضيا تظاهر می کنن توّابن. کسايی مثل من که راسی راسی توبه کرده ان، زياد نيسن. ـ يعنی تو هم توابی؟ و سرش را تکان داد و بلند گفت: پرسيدم: ـ تواب يعنی بريده؟ ـ نه بابا جون. يعنی به آغوش اسلام برگشته. بعد بلند بلند خنديد. ـ يعنی قبلا مسلمون نبودی؟ محکم کوبيد به پاهايش. ـ تو ديگه از کدوم جهنم دره اومدی؟! تا حالا تواب نديده ای؟ خنديدم و گفتم: ـ منظورتو نمی فهمم. يه کم روشن بگو منم حاليم شه. ـ هنوز نيومده، به بهانه ی دستشويی رفتی با خواهر مسعود حرف زدی؟ با تعجب پرسيدم: ـ کدوم مسعود؟ رجوی؟ ـ آره. اون منيره ی رجوی يه. با خنده و شوخی گفتم: سری بالا و پايين برد و گفت: ـ صف که هيچ چی، تو خود مستراح رو هم می پاييم. دوران سختی را می گذراند. گاهی صبح برای بازجويی صدايش می زدند و می بردند و شب برش می گرداندند. يک روز در صف دستشويی از او پرسيدم: ـ اين همه بازجوئی برای چی؟ دوباره آن نگاه دردناک و غمگين را ديدم. رنجی به سنگينی يک کوه در آن بود. تازه متوجه شدم چيزی که آن نگاه را آن قدر شفاف میکرد خيسی چشم هايش بود. گفت: ـ من قربانی يه تسويه حساب بين رژيم و سازمان مجاهدينم. من و شوهرم رو گروگان گرفته ان. منو روزها می برن اتاق شکنجه. بايستی بغل تخت شکنجه روی زمين بشينم. کنار پاهائی که به تخت بسته ان. يک بند با کابل به کف پاهای نوجوونای هوادار سازمان میزنن که تازه دستگير شده ان و زير بازجويی ان. شلاق از جلوی صورت من رد می شه. تا شب که به بند برمی گردم، کارم اينه. خيلی از اون بچه ها کم سن و سالن و هنوز راهنمائی يا دبيرستان رو تمام نکرده ان. می دونی، بوی خون و گوشت کف اون پاهای زخمی هميشه همراه امه. فرياد بچه هائی که شکنجه می شن تا صبح دست از سرم ور نمی داره. صدای شکستن اونا رو میشنوم. هيچ صدای شکستن يه آدم رو شنيده ای؟ ديگر هيچ گاه از او نپرسيدم که کجا بوده است. تنها در صف کنارش می ايستادم. هر بار چشم هايش پر می شد و سرش خم. يک روز مرا جا به جا کردند. نبود که خداحافظی کنم. باز برای "بازجويی" رفته بود. گذشت تا پيش از قتل عام ها. دوباره به اوين منتقل شدم. شب بود. دَرِ همه ی اتاق ها را بسته بودند. پا که به بند گذاشتيم، نگهبان شماره ی اتاق را گفت و رفت تا برنامه ی تلويزيون را از دست ندهد. تنها بلند داد زد: ـ درو پشت سرت ببند! اين کار، مثل شرايط آن روزهای زندان، غيرعادی بود. نگهبانها هميشه همراه زندانی می آمدند و خودشان در را پشت سر آنها می بستند. پا به راهروی بند که گذاشتم، از زير چشم بند نگاه کردم. کسی نبود. به چپ که پيچيدم، چشم بندم را بالا زدم. يک نفر چادری آن جا ايستاده بود. چشم بندش را بالا زد. آن چشم ها! آنها را شناختم. غمگينتر و مات تر از پيش بودند. ـ منيره؟ همديگر را بغل کرديم. پرسيد: ـ کی اومدی؟ ـ همين يک ساعت پيش. تو کجا بوده ای؟ ـ از ملاقات با شوهرم می آم. سکوت کرد. سکوتش سنگين تر از آن بود که راه به شادی ببرد. دمی چند گذشت تا به حرف آمد: ـ خداحافظی بود. برای اعدام رفت. آخرين جمله اش اين بود: منيره، ما قربانی يه خشم کوريم . يه تسويه حساب. او را در آغوش گرفتم. به آرامی در گوشم گفت: ـ منم اعدام می کنن. می خوان خواهر مسعودو اعدام کنن. يک دم ساکت شد. گوش خواباند. انگار می خواست صدای چيزی يا کسی را بشنود. دمی ديگر، با يک دنيا درد، به آرامی گفت: ـ فکر کنم اعدام شد. شوهرش را می گفت. اولين بار بود که فرو ريختن اشک هايش را ديدم. اشک امانم نداد. با هم اشک ريختيم. صدای پای نگهبان به گوش رسيد. چشم بندها را زديم و از هم جدا شديم. ديگر او را نديدم. اعدامش کردند. Copyright: gooya.com 2016
|