گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
24 مهر» توقف پیشروی داعش در اثر حملات هوایی ائتلاف نظامی23 مهر» پرچم گروه خلافت اسلامی از تپه مشرف به کوبانی پایین کشیده شد
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! روايت دختر "ايزدی" از روزهای اسارت توسط داعشگزارش نیوشا توکلیان از عکسی که نگرفت شرق ـ در اتومبيل نشستهام و شيشه پايين است. نسيم داغ چهلوچنددرجهای شمال عراق مستقيم توی صورتم میوزد. سرم پر از فکر است اما همه را کنار زدهام و حالا فقط يک انديشه در ذهنم دارم: فاجعهای که در پيش چشمانم است. به دهکده میرسيم تا آقايی را سوار کنيم که قول داده ما را به ديدن دختر ربودهشدهای که بهتازگی نجات پيدا کرده ببرد؛ يک مرد حدودا ۴۵ساله با پوستی تيره که شلوار قهوهای سير، پيراهن چهارخانه قهوهای و يک جفت دمپايی کهنه و پاره پوشيده است. يکيک دهکدههايی را پشتسر میگذاريم که حالا پر از اردوگاههای پناهندگان شدهاند.
وارد اتاق میشوم. دختر لاغر و تکيدهای با بلوز قهوهایرنگی بهتن مقابلم نشسته. موهايش را با گيرهای پشتسرش جمع کرده که شبيه به يک گُل است؛ گيرهای که احتمالا روزی برای گردهمايیهای از سر شادی زينت مويش بوده. اما او حالا در اين خانه نيمهتمام است که پنج خانواده ايزدی در آن سکونت دارند. وقتی «ثميا» شروع به صحبت میکند، از داخل کيفم دوربينم را بيرون میآورم تا از او عکس بگيرم. اما صورتش را در ميان دستانش میگيرد و میگويد که نمیخواهد از او عکسی بگيرم. دوستم «کاتالينا گومز» که از يک شبکه تلويزيونی کلمبيايی آمده اصرار میکند. او توضيح میدهد که چقدر مهم است که داستان ثميا را با عکس ثبت کنيم تا همه دنيا بفهمد چه بر سرش آمده است. مادرش همان کنار نشسته و در چهرهاش هيچ حالتی پيدا نيست. میگويد: حالا همه دنيا هم بداند، که چه؟ چهکار میتوانند بکنند؟ از عکسگرفتن منصرف میشويم. ثميا از روزی میگويد که داعش به دهکدهشان حمله کرد. در خانه بوده که آنها هجوم آورده و او را همراه با ساير دختران جوان روستا بهزور بردهاند. همهشان را سوار اتوبوسی کردهاند. دو روز بعد او را بهعنوان هديه به مردی در «فلوجه» دادند؛ جايی که او ۲۵روز را در يک اتاق به اسارت گذرانده. مرد فلوجهای از او میخواست به اسلام روی آورد و همسرش شود، اما او نمیخواست با مرد ازدواج کند. حالا ثميا دارد میگويد که در فلوجه يکروز ناگهان صدای تيراندازی به گوش رسيد و مرد داعشی بيرون دويد تا سروگوشی آب بدهد، اما فراموش کرد در را پشتسرش قفل کند. ثميا از اين فرصت استفاده کرد و همراه سميرا، دختر ديگری که همراهش بود، گريخت. آنها در بزرگراه فلوجه دويدند تا به يک باجه تلفنعمومی رسيدند و از آنجا ثميا با خانوادهاش تماس گرفت. يکی از بستگانش که در آن نزديکی زندگی میکرد به کمکش شتافت و او را به بغداد رساند. کاتالينا میپرسد که آيا او در مدت ۲۵روز اسارتش با خانواده در تماس بوده يا نه. او میگويد که مرد اجازه میداد روزی يکمرتبه به پدرش تلفن بزند. میگويد که مدام از پدرش میخواسته بيايد و نجاتش دهد. اين را میگويد و سکوت میکند. کاتالينا میپرسد که پدرش در پاسخ به درخواستهايش چه میگفته. ثميا میگويد: پدرم میگفت «دخترم من چطور میتوانم کمکت کنم؟ از دست من کاری ساخته نيست» و من سهروز تمام گريه میکردم چون پدر خودم هم نمیتوانست برای نجاتم کاری کند. ما تصور میکنيم که اين تمام داستان اوست. از او تشکر و خداحافظی میکنيم. از اتاق بيرون میرويم که ناگهان کاتالينا با فرياد نامم را صدا میزند. به سمت آشپزخانه میدوم و از آنجا خودم را به يکی از اتاقهای کوچک میرسانم. در حالی که دوربينبهدست ايستادهام، ثميا را میبينم که روی زمين افتاده، فرياد میکشد و سعی میکند خودش را خفه کند. حدود ۱۰زن دور او را گرفتهاند، در حالی که بچههايشان از دستوپايشان آويزانند و گريه میکنند، در تلاشند ثميا را آرام کنند. يک لحظه میخواهم از تقلا و جيغکشيدنهای ثميا در حالی که دهها دست بدن او را گرفتهاند تا نگهش دارند عکس بگيرم. اما در چشمبرهمزدنی يادم میآيد که ثميا در حالت عادی هم دوست نداشت در عکس باشد، پس حالا ديگر قطعا موافق نيست. يکی از دو مادر جوانی که کنارم ايستاده میگويد که ثميا روزی حداقل دوبار دچار چنين حملههايی میشود و هرگز به کسی نگفته واقعا چه بر سرش آمده است؛ اما از اولينباری که دچار حمله شده، آنها فهميدهاند که ماجرا از چه قرار است: هرروز به ثميا مخدر میداده و چندينمرتبه به او تجاوز میکردهاند. من بيرون میدوم و مادرش را صدا میزنم. او نگاهم میکند و طوری که انگار هيچ اتفاق عجيبی نيفتاده با قدمهايی شمرده به اتاق میرود و کنار ثميا مینشيند که هنوز در تلاش است خودش را خفه کند. چشمان مادر از اشک پر میشود. او به من میگويد که ثميا يک کلمه درباره اتفاقاتی که برايش افتاده حرف نزده است، میگويد: وقتی داعش به ما حمله کرد، مرا بهزور به اتاقی فرستادند و در را بهرويم قفل کردند و بعد پسرانم را در اتاق کناری با گلوله کشتند؛ چطور با چنين چيزی کنار بيايم؟ ثميا چند لحظه آرام میشود. انگار از کابوسی برخاسته باشد. سر جايش مینشيند، موهايش را مرتب میکند و لبخند تلخی به رويم میزند. ۱۴سال دارد اما صورتش به ۴۰سالهها شبيه است. ساعت دو بعدازظهر است. روز به زمان اوج گرما رسيده. شيشه اتومبيل پايين است و نسيمی داغتر از نسيم صبح به صورتم میوزد. حالا دارم سعی میکنم هزاران فکر توی سرم را به ذهنم بازگردانم تا بتوانم تصوير ثميا را کنار بزنم و داستان دلخراش او را پشت فکرهايم پنهان کنم اما نمیتوانم. Copyright: gooya.com 2016
|